رمان رویاهای سرگردان پارت ۲۴

3.3
(3)

 

بعد از ‌دادن رأی، کتایون، حاج‌خانم و کیان را با خودش به خانه‌اش برد و من به همراه عمه و آقا‌کیوان به دفتری در نزدیکی یکی از ستادها رفتیم. آدم‌هایی آنجا بودند که عمه می‌گفت خوب نگاهشان کن، بعد از این در تلویزیون و روزنامه‌ها زیاد آن‌ها را خواهی دید و من حرف افسانه یادم ‌آمد. خیلی از آن‌ها که عمه می‌گفت به‌زودی بیشتر درباره‌شان خواهم شنید، جلوی پای آقا‌کیوان بلند می‌شدند و برای حمایت‌های مالی‌اش از او تشکر می‌کردند. ابتدای ورود به آنجا تصور من این بود چطور می‌توانیم بین نگاهِ ناآشنای آن‌ها قدم بزنیم و وصله‌ی ناجور بودن‌مان را پنهان کنیم. اما این‌ها فقط تصورات خام‌ من بود، آقا‌کیوان برای همه‌ی آن‌ها آن‌قدری آشنا و مهم بود که در جمع خودشان برای دادن یک جای خوب به او تلاش می‌کردند.

غروب بعد از رفتن به دنبال حاج‌خانم و کیان، به خانه برگشتیم. حاج‌خانم خوابش می‌آمد و عمه جلوتر از همه راه افتاده بود تا در خانه را برایش باز کند. من هم هنوز در حال‌وهوای چرت شیرین داخل ماشین بودم. رخوت پر کششی که با روشن‌شدن روشنایی خانه و دیدن سر‌شاخه‌ی کوچکِ بید روی جا‌کفشی از تنم پرید. آخرین نفر من خانه را ترک کرده بودم و حین برداشتن کفشم هیچ سرشاخه‌ی بیدی را روی سطح جا‌کفشی ندیدم. حتی اگر بود، برگ‌هایش از صبح نمی‌توانستند به طراوت برگ‌های بید پیش رویم باقی بمانند. سر بلند کردم تا به عمه بگویم کسی به خانه آمده است که یک‌دفعه صدای “وای”ش را از داخل سالن شنیدم و پشت‌بندش صدای حرف‌زدن حاج‌خانم را:

-بهزاد، قلبم وایستاد! تو تاریکی نشستی چی بشه؟

با مکث ادامه داد:

-رأی دادی؟

آقا‌کیوان که پشت من بود کفشش را همان دم در رها کرد و با سرعت به طرف سالن رفت. دلم نمی‌خواست تقابل دو برادر را از دست بدهم؛ به دنبالش روانه شدم.

واردشدن ما به سالن با بلندشدن بهزاد از روی مبل همزمان شد. در حالی که طرحی از یک لبخند شیطنت‌بار روی لبش بود جواب حاج‌خانم را داد:

-هر چی گشتم شناسنامه‌م رو پیدا نکردم!

حاج‌خانم بلافاصله به عقب برگشت و به پسر بزرگش نگاه کرد. عمه به سمت بهزاد قدم برداشت و کیفش را روی میز کنار مبل بهزاد انداخت:

-حالا یه ذره بیشتر می‌گشتی شاید پیدا می‌شد.

من و بهزاد دید کاملی نسبت به هم نداشتیم. آقا‌کیوان مانع بین ما بود. با نگاه خیره به بهزاد کتش را درآورد و روی میز پرت کرد. خودم را کمی به راست کشیدم تا ببینم بهزاد چه جوابی می‌دهد. در حالی که نگاهش به عمه بود، با همان حالتی که با مادرش حرف زد، گفت:

-حق اینکه سرنوشت من رو هم تعیین کنید دادم بهتون. افتخارش مال شما، بد کردم؟

خیره‌خیره نگاهش کردم. “سرنوشت” را محکم‌تر از بقیه‌ی کلماتش ادا کرده بود. بعد از آن روزی که حاج‌خانم را به دکتر برده بود دیگر او را ندیده بودم؛ تصور هم نمی‌کردم حرف آن شب من در یادش مانده باشد، اما حال به شکل خیلی آزاردهنده‌ای احساس می‌کردم این حرفش کنایه‌ای به حرف من در آن شب بارانی بود. برای فهمیدن درست و غلط چیزی که احساس می‌کردم، فقط به او خیره ماندم. اگر منظورش به حرف آن شب من بود، باید در اولین برگشت از صورت عمه به سمت من، حاج‌خانم و آقا‌کیوانی که ردیف ایستاده بودیم، واکنشی نسبت به من نشان می‌داد اما وقتی برگشت یک‌راست به آقا‌کیوان نگاه کرد و دیواره‌ی شک من فرو ریخت. موهای جلوی سر بهزاد کمی به هم ریخته بود و این موها با حالت صورتش کاملاً تناسب داشت. آن بهزاد همیشه مؤدب را نمی‌توانستم در او پیدا کنم و مطمئن بودم تحفه‌ای از حرف‌های درشت دارد که می‌خواهد بار آقا‌کیوانی کند که به نظر می‌رسید عامدانه سکوت کرده است، اما یک‌دفعه چشمانش به سمت من متمایل شد و شک‌هایم دوباره جان گرفت.

-بگیرید بشینید. تا ساعت دوازده فرصت دارم برم دنبال سرنوشتم. تموم که نشده.

چشم‌درچشم شدن‌مان با لبخند بی‌موقع من همزمان شد. حتی اگر طعنه به من بود، نمی‌توانستم از پس این لبخند بربیایم.

***

 

 

در ماشین نشسته‌ بودم و نگاهم به افق بود. هیچ تغییری در اراک با آخرین باری که به اینجا آمده‌ بودم، نمی‌‌دیدم. همان دوده‌ها و همان سکوت‌ها و همان بی‌حوصلگی!

اراک انگار به تسخیر درآمده بود؛ به تسخیر هاله‌ای خاکستری رنگ که نمی‌گذاشت آسمان آبی و شهر قراری با هم بگذارند. شیره‌ی این شهر را کشیده‌ و از عصاره‌ی آن کارخانه‌ی آلومینیوم و پتروشیمی و پالا‌یشگاه ساخته‌ بودند. هر چه با این شهر کرده بودند تنها جفا بود و جفا!

محله‌ی کشتارگاه را دوست نداشتم؛ اما وقتی از ماشین پیاده شدم و نگاهم به کوچه‌مان افتاد، حسم عوض شد. بابا هر روز قدم‌هایش را در همین‌ کوچه برمی‌داشت؛ مامان با همین همسایه‌ها تنهایی‌هایش را پر می‌‌کرد، احسان لابه‌لای همین شلوغی‌ها پژوی خود را جا می‌داد. آدم‌ چطور می‌تواند کوچه و خیابان جایی را که عزیز‌ترین‌هایش در آن زندگی می‌کنند و نفس می‌کشند، دوست نداشته باشد. بوی غذاهای متفاوت در کوچه پیچیده بود. با اینکه سنگینی ساک اذیتم می‌کرد، اما یواش راه می‌رفتم و پشت هم نفس عمیق می‌کشیدم. این بو‌ها از کوچه‌های تهران دریغ شده بود.

وقتی زنگ آیفون را زدم، همزمان به عکس‌العمل‌ مامان، بابا و بعد سپهر فکر کردم. مامان با “بله”‌ی آرامی جوابم را داد. از حالت جواب‌دادن مؤدبانه‌اش خنده‌ام گرفت:

-زهراخانوم، ناهار چی داری؟ مهمون اومده برات!

با مکث جواب داد:

-الناز… الناز، تویی؟

صدای حرف‌زدنش با بابا را از پشت آیفون می‌شنیدم:

-احمد، احمد، الناز اومده!

نگاهی به پشت و سایه‌ای که روی پنجره‌ی روبه‌رو افتاد، کردم و گفتم:

-مامان اول در رو باز کن!

“ای وای”ی گفت و دکمه‌ی آیفون را زد. در را که عقب دادم، بابا را با شلوار گشاد آبی‌اش چند قدم آن‌طرف‌تر دیدم؛ تلاش می‌کرد دمپایی‌اش را بپوشد:

-وایسا‌وایسا بیام کمکت.

موهای‌ شقیقه و نزدیک گوشش بیش از آن بلند شده‌ بود که برای یک مرد به سن‌وسال او مناسب باشد. وقتی ساک را رها کردم و در آغوشش گرفتم، ضربه‌ای به پشتم زد:

-پدر صلواتی تو داری می‌آی نباید یه خبر به آدم بدی!

سرم را به دو طرف تکان دادم و حین رفتن به سمت مامان که در چهارچوب در ایستاده و با لبخند من را برانداز می‌کرد، گفتم:

-به‌خاطر زنت نگفتم دیگه. می‌دونی که زهراخانوم چه کار می‌کنه با آدم.

صورت پر و گرد مامان جان می‌داد برای بوسیدن. دوبار و هر بار محکم دو طرف صورتش را بوسیدم. عقب که کشیدم، خیره نگاهم کرد. تنش بوی نعنا می‌داد. سری چرخاندم و در گوشه‌ی حیاط، جایی که از تابش آفتاب در امان مانده بود، نعنا‌های در هم پیچیده و خشک‌شده را روی پارچه‌ای دیدم. چپ‌چپ نگاهش کردم. قبل از اینکه چیزی بگویم، پیش‌دستی کرد:

-بیکار نشستم تو خونه، درست می‌کنم یه ذره به تو می‌دم، یه ذره به سحر، سرم گرم می‌شه!

بابا که ساکم را برداشته بود و داشت وارد خانه می‌شد، گفت:

– فقط این نیست که، یه عالمه هم بالا پشت‌بوم گذاشته خشک بشه.

وقتی دنبالش راه افتادیم و از راهرو گذشتیم، با غرغر ادامه داد:

-روزا کار می‌کنه، شبا می‌گه آی کمرم، وای دستم!

نگاهم روی سفره‌ی کوچک‌شان که وسط سالن پهن بود، خشک شد. از لبه‌های در قابلمه‌ی رویی بخار بیرون می‌زد. بوی نعنا نمی‌گذاشت بفهمم مامان چه درست کرده است.

 

 

بابا که نگاه من را به سفره‌شان دید با اشاره به اتاق کنار آشپزخانه گفت:

-برو، النازی! برو لباست عوض کن، یه آبی به دست و صورتت بزن بیا بشین ناهار بخوریم.

داشتم برمی‌گشتم به سمت حیاط تا دست و صورتم را بشویم که کمرم را گرفت و من را به سمت آشپزخانه هل داد:

-برو تو سینک بشور. برو تا من هستم مامانت جرئت نداره حرف بزنه.

مامان تمام چیزهایی که برای ناهارخوردن یک‌نفر دیگر لازم بود را تند‌تند روی کانتر کوچک می‌چید. اخمی به بابا کرد:

-تو هر روز دستت رو اینجا می‌شوری من کاریت دارم؟

شالم را از سرم برداشتم، مانتوام را هم درآوردم و به سمت سینک ظرفشویی رفتم.

مامان در یخچال را باز کرد و شیشه‌ی ترشی را بیرون کشید:

-من و بابات که معده‌ی ترشی‌خوردن نداریم. این لیته رو تازه انداختم، با لوبیا می‌چسبه.

می‌خواستم مانعش بشوم و بگویم من اصلاً میل به غذاخوردن ندارم و بیشتر دلم می‌خواهد بخوابم، اما بوی ترشی تمام گیرنده‌های بویایی من را تحریک کرد و یک‌دفعه هوس کردم مثل دوران کودکی دست بکنم داخل شیشه و داد و فریاد مامان را به جان بخرم.

-ترشی هم انداختی مامان؟

بابا که کنار سفره منتظر ما نشسته بود، گفت:

-رب هم درست کرده!

در حالی که به طرفش می‌رفتم تا کنارش بنشینم، گفتم:

-بابا چرا می‌ذاری، مگه شما دوتا آدم چه‌قدر می‌خورین؟ من و سحر اگه نعناخشک و رب و پیاز سرخ‌کرده بخوایم برای خودمون درست می‌کنیم خب.

بابا ریحان بنفش داخل سبزی‌خوردن را که خیلی سرحال و خوشرنگ بود، جدا کرد و به سمتم گرفتم:

-من حریفشم؟ حرف، حرفِ خودشه!

آرام زمزمه کردم:

-این همه زن‌ذلیلی رو از کجا آوردی آخه؟

مامان کاسه‌ی ترشی را کنار دستم گذاشت:

-آره یکی بابات زن‌ذلیله، یکی هم عموت!

با آوردن اسم عمو، من و بابا هر دو خندیدیم. خنده‌مان با دیدن مامان، که لبه‌های دامنش را می‌کشید تا ساق پاهای تپلش را بپوشاند، بیشتر شد‌.

با اینکه خسته بودم، اما نگذاشتم مامان سفره را جمع کند. خودم جمع کردم و ظرف‌ها را هم شستم. برگشتم تا از مامان بپرسم برایشان چای بیاورم که دیدم روی مبل خوابش برده است. بابا هم داشت اخبار نگاه می‌کرد و صدای تلویزیون را در حد زمزمه‌های ریز و نامفهومی کم کرده بود‌. بیشتر اوقات‌شان به بحث با هم می‌گذشت، اما از این توجهات ریزشان به هم هرگز کم نمی‌شد.

آرام به طرف بابا قدم برداشتم تا مامان سبک‌خواب از صدای قدم‌های من بیدار نشود‌. خم شدم و زیر گوش بابا که همه‌ی حواسش به تلویزیون بود، گفتم:

-چایی بیارم برات؟

سرش را کمی به سمتم متمایل کرد:

-نه بابا، بذار مامانت بیدار شد همه با هم می‌خوریم.

-باشه پس من می‌رم یه زنگ بزنم تهران به بچه‌ها.

سر که تکان داد، موهای پشت گوشش دوباره به چشمم آمد. دستی به آن‌ها کشیدم و گفتم:

-خیلی بلند شده، عصر که هوا خنک‌تر شد، بریم تو حیاط برات کوتاهشون کنم.

با لبخند و سری کج گفت:

-منتظر بودم تو بیای برام اصلاح کنی.

اخمی کردم:

-گیریم‌ من حالا‌حالا‌‌ها نمی‌اومدم، باید همین‌جوری…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x