رمان رویاهای سرگردان پارت۲۷

3.5
(2)

 

مامان آدم یکی‌به‌دو کردن در جمع با بابا نبود، سریع بحث را به سمت دیگری می‌کشاند و قدرتمندانه ادامه می‌داد. نگاه بی‌خیالی به بابا انداخت و گویی اصلاً تذکری نشنیده بود، از سحر پرسید:

-مامانت اینا کی به سلامتی از مشهد برمی‌گردن؟

حرفش آن‌قدر بی‌ربط بود که نگاه من و احسان به هم افتاد و دور از چشم دیگران به هم لبخند زدیم.

سحر کمی خودش را بالا کشید و روی مبل کنار احسان نشست:

-سه‌روز دیگه برمی‌گردن ان‌شاءالله.

دستش را روی شانه‌ی احسان گذاشت و کمی گردنش را کج کرد و با نگاه به او پی حرفش را‌ گرفت:

-دست احسان درد نکنه. اگه جا نداشتن این همه نمی‌تونستن بمونن. مامانم کلی پزش رو می‌ده، همه‌ش می‌گه اون دامادم که کارمند بانکه، مشهد برامون خونه گرفته‌.

و بعد با فشردن دستِ احسان او را مجبور کرد تا نگاهش کند. احسان کوتاه نگاهش کرد و خیلی زود برگشت و حواسش را به تلویزیون داد.

مامان از این کار‌های سحر گله داشت. خوشش نمی‌آمد وقتی بابا نشسته، به قول خودش سحر بچسبد به احسان؛ اما به من توصیه می‌کرد شوهرداری سحر را ببینم و یادم بگیرم که به درد آینده‌ام می‌خورد! وقتی اعتراض می‌کردم بالاخره کار سحر خوب است یا بد، با گفتن “هنوز خیلی مونده تا این‌ چیزها رو بفهمی”، به نفع خود گفت‌وگو را خاتمه می‌داد. هر کاری با خودم می‌کردم نمی‌توانستم هم‌سو با مامان فکر کنم، برای من این دست رفتارهای سحر از ضعف می‌آمد، نه قدرت! به بازی گرفتن احساس و عاطفه برای پیشبرد هدفی غیر عاطفی، ظلمی بود که ما در حق مردان می‌کردیم و این از چشم پنهان مانده بود.

احسان با گفتن: “خب ما هم دیگه بریم، مامان شمام یه سر تابستون برید مشهد” از جایش بلند شد و من هم با پیش‌دستی‌های در دستم به طرف آشپزخانه قدم برداشتم تا زود برگردم و بدرقه‌شان کنم.

مامان در جوابش سر کج کرد و گفت:

-ببینیم خدا چی می‌خواد.

در چهارچوب در ایستاده و منتظر بودم احسان و سحر به اندازه‌ی کافی دور بشوند تا نتوانند حرف من با مامان را بشنوند.

می‌خواستم در را ببندم که با برگشتن احسان به طرفم، دست نگه داشتم:

-الناز، فرداشب زودتر بیا ببرمت ببینی تو گلخونه‌م چه کردم!

دستی برایش تکان دادم و آرام گفتم:

-چشم داداش، اصلاً به‌خاطر اونا دارم می‌آم!

مامان هم آخرین توصیه‌اش را کرد:

-گاز نده، آروم برو!

در را که بستم و به طرف مامان برگشتم، با همان اولین نگاه خیره‌ام فهمید با او کار دارم. بابا به داخل خانه برگشته بود.

-چیه چپ‌چپ نگاه می‌‌کنی‌؟! تو مادر منی یا من مادر تو؟

از در فاصله گرفتم:

-مامان خوشت می‌آد تو جمع بابا رو عصبانی کنی، خوشت می‌آد برگرده یه چیزی بهت بگه؟

دستی بالا انداخت:

-اووو… کدوم جمع؟! احسان و سحر بچه‌هامن.

کمی به طرفش خم شدم و سعی کردم تن صدایم بالا نرود:

-پیش بچه‌هاتم نگو… عمه‌مرضی و عمه‌پری که به ما بدی نکردن، تا هر جا هم تونستن هوامونو داشتن همیشه. بیشتر هم اگه کاری نکردن به‌خاطر بابا بوده که بدش می‌اومده. ما حرفی نداریم بعد این مدت که همدیگه ‌رو دیدیم بزنیم و باید بشینیم پشت عمه‌ها بگیم؟

اخمی کرد:

-کی پشتشون گفت، گفتم دوتا خواهری خیلی زرنگن، بده؟

شمرده گفتم:

-بله بده، اون‌طوری که شما می‌گی زرنگن تعریف نیست، از صدتا فحش بدتره.

سر و گردن و چشمش به طرف دیوار خانه‌ی همسایه متمایل شد. انگار عمه‌پری و عمه‌مرضی آن‌طرف دیوار بودند:

-یه رگ اونا رو تو هم داری، برای همینه تا حرف اونا رو می‌زنم انگار به تو فحش دادم.

دستانم را با شیطنت رو به آسمان بالا بردم:

-خدا رو شکر که رگ اونا رو دارم.

آرام دستانم را پایین آوردم:

-شما خودت مگه دوست داری من بشینم تو خونه تا یکی از راه برسه و برام یه کاری بکنه، مگه خودت همیشه با خاله دعوا نمی‌کنی که چرا سوسن رو زود شوهر داده و نذاشته بره سرکار برای خودش پول دربیاره؟

زمزمه کردم:

-اصلاً به من بگو عمه‌هام زودتر به چیزایی که دلشون می‌خواد می‌رسن، یا زنایی که مثل اونا نیستن؟

عقب‌عقب رفت و چینی به پیشانی‌اش انداخت:

-عمه‌هات! والله اگه راه براشون باز بود، رئیس‌جمهورم می‌شدن!

من که خنده‌ام گرفت، شجاع شد و ادامه داد:

-اون‌دفعه پری ناراحت بود چرا نمی‌تونه خودش واسه این کشور تصمیم بگیره‌.

صدای خنده‌ی من که بلند شد، بابا از داخل خانه به مامان تشر زد و این باعث شد خنده‌ام تا وقت سر روی بالش گذاشتن هم کش بیاید.

 

 

فکر می‌کردم آمدن به اراک و نزدیک‌بودن به بابا و مامان، تمام آن دلخوری‌ و عذاب وجدانی را که نسبت به خودم، برای نگفتن کار در خانه‌ی عمه داشتم، از من دور می‌کند؛ اما ماندن در اراک، نتوانست کاری برایم بکند و من بیشتر از هر وقت دیگری در تنگنا بودم. وقتی بابا نمی‌گذاشت لباسش را اتو کنم، وقتی مامان چای جلویم می‌گذاشت، یا وقتی در خانه‌ی احسان، سحر حتی نگذاشت نزدیک آشپزخانه‌اش بشوم، باعث می‌شد برسم به حرف سپهر که هر کاری می‌توانم بکنم تا نفهمند من در تهران چه‌کار می‌کنم.

سپهر از همان نیم‌روزی که کنار هم بودیم، از اینکه اراده‌ می‌کرد در کمتر از یک‌ساعت‌ می‌توانست من را ببیند، آن‌قدر خوشش آمده بود که دوباره حرفِ گفتن به بابا و مامان و ماندن در اراک را تکرار می‌کرد و من هم با پیش‌کشیدن همان جواب‌های تکراریِ پیشین قانعش می‌کردم.

به زور راضی‌ شد خودم تنها به تهران برگردم و من را نرساند. اصرارش کلافه‌ام‌ کرده بود و برای اینکه این همه اصرار نتیجه‌ای برایش در بر داشته باشد، از او خواستم تا ترمینال همراه هم باشیم.

وقتی ماشین‌ راه افتاد، سپهر هم رفت. به عقب برگشتم و از پشت شیشه نگاهش کردم. او به سمت کوه‌های مقابلش می‌رفت و من به سمت جاده‌ی دراز پیش رویم. آن‌قدر نگاهش کردم که نادیدنی شد.

این‌بار حسم متفاوت از هر با دیگری بود که از اراک به تهران برمی‌گشتم، در عین غمگین‌بودن، احساس خوشحالی هم داشتم. برمی‌گشتم به شهری که فکر می‌کردم هیچ‌وقت دوستش نخواهم نداشت ولی آرام‌آرام عاشقش می‌شدم و دقیق‌تر اینکه عاشق بال‌وپری که به من می‌داد. تمام حس غم و اندوهم مستقیم به دروغی مربوط می‌شد که بین من و خانواده‌ام در جریان بود‌ و گذر زمان، با تمام قدرتش، از پسِ کهنه‌کردن تازگی آن برنمی‌آمد.

سرم را به شیشه تکیه دادم. هر سه نفری که عقب نشسته، ساکت بودیم و فقط صدای تخمه‌شکستن راننده می‌آمد. موهایم از زیر شالم بیرون آمده بود، موهایی که سپهر حین خداحافظی به زیر شال هلشان داده بود. لبخند روی لبم نشست و آن‌ها را دوباره سرجایشان بازگرداندم. داشتم به صدای آزار‌دهنده‌ی تخمه‌شکستن عادت می‌کردم که با صدای زنگ گوشی‌ام، عادت از سرم افتاد. دلم می‌خواست به راننده‌ی میانسال بگویم نظرش درباره‌ی یک خوردنی کم‌صداتر چیست! مطمئن بودم مامان است. شماره‌ی خانه را که روی صفحه دیدم، گوشی را دور از بقیه، به سمت شیشه‌ی ماشین نگه داشتم:

-الو…

صدای ریز و کشدارش در گوشم پیچید:

-الناز، ماشین گرفتی، راه افتادی؟

آهسته گفتم:

-آره مامان، نیم‌ساعته راه افتادم.

صدای آرام من باعث شد پچ بزند:

-سپهر دیگه هیچی نگفت، حرفی نزد؟

خودم را جمع کردم و بیشتر به در چسبیدم:

-نه مامان جان، چی باید می‌گفت مگه؟

با حالتی که انگار مطمئن نبود بگوید یا نه، پرسید:

-نگفت کی می‌آن رسمی‌ کنن همه چی رو؟

هشدار‌آمیز اسمش را صدا زدم:

-مامان جانم… الان وقتشه؟ کاری نداری؟ برسم بهت زنگ می‌زنم.

دوبار، تند‌تند، پشت ‌سر هم اسمم را صدا کرد و پرسید:

-چرا این همه پول گذاشتی تو کشو؟ خیلی زیاده. بابات ناراحت شد، من پول لازم ندارم، نگه می‌دارم برای خودت.

قانع‌کردن مامان از پشت تلفن، آن هم وقتی داشتم تمام تلاشم را می‌کردم که شانه و بازویم هیچ تماسی با مرد خواب‌آلودی که کنارم نشسته بود، پیدا نکند، از سخت‌ترین کار‌ها بود:

-مامان نگه دار برای رفتن به مشهد. بازم برات می‌ریزم.

و خداحافظی کردم.

دو برابر پولی که قبل از راه‌افتادن به سمت اراک برای مامان در نظر گرفته بودم، در کشواش گذاشتم. تصمیمی که یک‌ساعت قبل از راه‌افتادن یک‌دفعه گرفته بودم. دلیلش را خودم می‌دانستم؛ اما به مامان چه می‌گفتم؟ می‌گفتم بگیر و خرج کن که این‌طور عذاب وجدان من می‌خوابد، پول بیشتر، عذاب وجدان من را کمتر می‌کند؟

آفتاب خودش را کامل تقدیم خیابان نزدیک خانه‌ی عمه کرده بود که رسیدم. با لبخند به خیابان و قله نگاه کردم. احساس غریبگی کمتری می‌کردم و حتی این حس را داشتم که آن‌ها هم سپرشان را انداخته و آخرین بند مقاوت‌شان برای نا‌آشنا انگاشتن من در حال پاره‌شدن است. وقتی از ماشین پیاده شدم به خیابان گفتم:

-من رو نمی‌‌دیدی خوش بودی؟

با انعکاس گرما از خودش به صورت من، جوابم را داد. به جبران لطفش آرام قدم برداشتم و کلید را در قفل انداختم. قرار بود کتایون جور من را بکشد و در این سه روزی ‌که نبودم بیاید و تا ساعت دو پیش حاج‌خانم بماند. با فکر به خواب‌بودن اهالی خانه آرام‌آرام قدم برداشتم تا اگر کتایون و حاج‌خانم خواب هستند بیدار نشوند؛ اما با پشت سر گذاشتن استخر صدای داد‌وفریاد آقا‌کیوان به گوشم رسید:

– تو چرا نمی‌فهمی، چرا خوشت می‌آد با ناظمی شاخ‌به‌شاخ بشی؟ من به‌خاطر خودِ نفهمت می‌گم!

 

 

به تصور اینکه با عمه بحث می‌کند؛ غیرارادی به سمت خانه قدم برداشتم، اما با شنیدن صدای بهزاد که تنِ آرام‌تری نسبت به صدای آقا‌کیوان داشت، اما عصبانیتش بیشتر بود، در جا ایستادم:

-من نخوام تو به‌خاطر من کاری بکنی، باید کی رو ببینم؟ می‌تونی دست از سر من و زندگیم برداری یا برم یه فکر دیگه بکنم؟

جایی ایستاده بودم که اگر پشت پنجره‌ی سالن بودند من را می‌دیدند، وقتی آقا‌کیوان با همان لحن و فریاد جواب بهزاد را داد، مطمئن شدم من را نمی‌بینند:

-زندگی ما مگه جدا از همه؟ کار من، کار توئه! چه مرگته تا ناظمی رو می‌بینی عین سگ پاسوخته از جا می‌پری؟

این‌بار بهزاد هم داد زد:

-چون حالم رو به هم می‌زنه، همین!

با توقف کوتاهی شمرده‌تر گفت:

-کیوان، می‌تونی توی اون دفتر کوفتی به من بگی کجا برم، کجا نرم، کی رو تحمل کنم، کی رو نکنم، اما وقتی از اونجا می‌زنیم بیرون، دیگه دست از سرم بردار. دیگه تعیین تکلیف نکن، برای من مهمونی و سفر جور نکن، اگه کردی پس نیا گله کن چرا گند می‌زنم به همه چی! چون با همین قصد می‌آم به اون مهمونی که تو به زور می‌خوای من رو ببری!

نگاهم را بالا و پایین خانه و راست و چپ آن گرداندم. پس گوش‌های این خانه هم از شنیدن صداهای ناخوشایند در امان نمانده بود. آن‌قدر که گاهی دست بگذارد روی گوشش تا دیگر هیچ نشنود. نزدیک پله‌ها بودم و حتی می‌ترسیدم به عقب برگردم و تا پشت در بروم و این‌بار پرسروصدا‌تر برگردم تا آدم‌های داخل خانه به خودشان بیایند. ساک به دست، پر از تردید برای انجام هر کاری بودم که در خانه باز شد. بهزاد بود که بیرون آمد و وقتی خواست در را به طرف خودش بکشد، من را دید. این دیدن و چشم‌درچشم‌شدن باعث شد سرعتش را از دست بدهد. دری که هر لحظه منتظر بودم صدای بسته‌شدنش گوش فلک را پر کند، آرام رها کرد. دستی به موهای پشت سرش کشید. اولین‌بار بود که از صورتش، حس‌های درونش را متوجه می‌شدم. کمی جا‌خوردگی و کمی ناراحتی که چرا در این موقعیت قرار گرفته‌ که مجبور شده خودداری‌اش را کنار بگذارد. از اینکه نوع غرورش، شبیه همان غروری بود که من در مواجهه با او داشتم، وقتی که نمی‌خواستم آشفتگی خانه و آتلیه را ببیند، احساس آرامش یک‌باره تمام وجودم را فرا گرفت. آدم وقتی می‌بیند در شرایط بحرانی، ضعف‌های بقیه شبیه ضعف‌های خودش است، دلش آرام می‌گیرد. این شاید یک فرصت‌طلبی ناروا بود، اما من ذاتاً آدم بدطینتی نبودم و همزمان ناراحت بودم که بدموقع رسیده بودم. بهزاد شکوهش را با اولین قدمی که به سمت پله‌ها برداشت، بازیافت. روی آخرین پله بود که اسمم را آرام بر لب آورد:

-الناز… چه زود رسیدی!

سلام کردم و منتظر بودم تا زود راهش را بگیرد و برود، انتظار نداشتم بایستد و با من احوال‌پرسی کند، اما روبه‌رویم ایستاد:

-سلام… خوبی؟

سرش را به دو طرف، همراه با چشمان و ابروهایش تکان داد:

-خب اون روی سگ ما رو ندیده بودی، که دیدی! دیگه از این به بعد همه چیز این خونه برات تکراریه.

گاهی من انتخاب می‌کردم لبخند بزنم و این جزو عاقلانه‌ترین لبخندهایم بود. لبخند زدم تا به بهزاد پیام “مهم نیست چی دیدم و شنیدم، پیش می‌آد” را بدهم. لبخندی که مکث بهزاد روی آن‌ واضح بود؛ فقط معلوم نکرد از این لبخند خوشش آمده یا بدش، برداشتش برایم مهم بود که من را از آن محروم کرد و گفت:

-برو تو خستگی در کن، البته اگه کیان بذاره.

از کنارم که رد شد، من هم به راهم ادامه دادم. میانه‌ی پله‌ها نگاهی به پشت سرم انداختم. بهزاد حین قدم‌برداشتن دست دراز کرد و برگی از درخت بید کند و با خودش برد‌!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x