رمان رویاهای سرگردان پارت ۲۹

5
(4)

 

 

عمه راهی‌ام کرد به روزی که بوی نعنا‌های مامان را می‌داد:

-کِی عمه؟

دستانش را که بالا برده بود پایین آورد:

-چی کِی؟

-کِی وسط جلسه رفت با تلفن صحبت کنه؟

نگاه خیره‌اش روی صورتم ماند:

-اصلاً حواست بود چی داشتم می‌گفتم؟ کِی بوده مگه مهمه؟ فکر کنم خیلی خوابت می‌آد، برو بگیر بخواب.

فقط همان نگاه کوتاهش به در کافی بود تا به خودم بیایم و از بهزاد دفاعی نکنم، یا نگویم که مزاحم جلسه‌شان در واقع من بودم. چشمم ترسیده بود، یک‌بار این‌کار را کرده بودم و آقا‌کیوان دچار سوء‌تفاهم شده بود. دلیلی هم نداشت که این کار را بکنم. من فقط یک‌بار وسط جلسه به بهزاد زنگ زده بودم، عمه که برای یک‌بار این همه ناراحت نشده بود، حتماً بهزاد چندین بار این بی‌ملاحظگی‌ را تکرار کرد.

با اینکه عمه فکر می‌کرد حواسم به حرف‌هایش نبوده است، اما باز در اتاقم ماند، نه اینکه روی تخت بنشیند، همان وسط اتاقم ایستاد و پرسید:

-سپهر رو هم دیدی؟

سرم را تکان دادم و موهایم به سمت چپ شانه‌ام ریخت:

-آره دیدمش، اتفاقاً دیدار پرباری هم بود، قراره عید با خانواده‌ش بیان خواستگاری و همه چی رو دیگه رسمی‌ش کنیم.

کش دادن حرفم فقط برای این بود که فکرش راجع به بی‌حواسی‌ام، از سرش بیرون برود. با لبخند ابرویی بالا داد:

-اِ چه خبر خوبی!

اما حالت و لحن گفتنش نشانی از این نداشت که خبر خوبی شنیده است‌. حرف بعدی‌اش جمع‌وجورتر بود و من را ‌به یقین رساند که اشتباه نکردم.

-الناز تو مطمئنی به این ازدواج؟ می‌دونی چه بخوای چه نخوای، دست و پات رو می‌بنده؟ تو که سنی نداری، فرصت زیاده! اصلاً این دوست پسرت ارزشش رو داره؟ آدم حسابی هست، این‌قدر شناختت ازش زیاد هست که کار رو تموم کنی؟

قانع کردنش همیشه سخت بود، اما من می‌خواستم تمام تلاشم را بکنم:

-عمه بقیه رو نمی‌دونم، اما من با ازدواج خیلی وضعیتم بهتر می‌شه. سروسامون می‌گیرم، مامان و بابا خیالشون جمع می‌شه. سپهرم که کاملاً با کارم موافقه و خودشم می‌خواد کمک کنه‌‌. از همه‌ی اینام که بگذریم من دوستش دارم، تکلیفش با خودش معلومه، مگه من از زندگی و طرف مقابلم چی می‌خوام که منتظر فرصت بمونم؟

-اگه این‌قدر همه چی خوبه عید که خیلی دیره!

* * *

به ماه رمضان، سحری و افطاری‌اش عادت کرده بودیم. این عادت حتی کیان، حاج‌خانم و آقا‌کیوان را که روزه نمی‌گرفتند تحت تاثیر قرار داده بود و دلتنگی می‌کردند. ماه رمضان برای حاج‌خانم پر بود از روزهای خوب. دامادش با دو پسرش آشتی کرده و رفت‌وآمد‌ها شروع شده بود. بهزاد هم انگار توانسته بود راه سازش با آدم‌ها را پیدا کند و کار را به جایی رسانده بود که عمه هم این روزها از او تعریف می‌کرد. نمی‌دانستم در سفر کاریِ هفت روزه‌اش به ارمنستان چه کرد که عمه‌ی ناراضی از رفتن او، خوش‌حال بود.

اوقات خوب فقط برای حاج‌خانم نبود، من هم روزهای آرام و بی‌دغدغه‌ای را پشت سر می‌گذاشتم. دیگر می‌دانستم چه ساعتی از روز فقط برای من است و لازم‌ نیست دلهره‌ی حاج‌خانم و کیان را داشته باشم‌. شاید از نظر دیگران مهم نباشد که آدم‌های اطرافشان را حتماً دوست داشته باشند تا بتوانند کنارشان دوام بیاورند، اما برای من مهم بود و بخشی از آرامشی که در وجودم حس می‌کردم مربوط به دوست داشتن تمام آدم‌های خانه‌ی عمه بود. تپش قلب‌های ناگهانی حاج‌خانم دنیا را روی سرم خراب می‌کرد. می‌مردم برای خنده‌های ریسه‌وار کیان، با ناراحتی عمه من هم بی‌قرار می‌شدم و از آقا‌کیوان برای تمام خوش رفتاری‌هایش، فقط ممنون نبودم، او را هم دوست داشتم. بهزاد را هم با اینکه کم می‌دیدم، اما در همان دایره‌ای بود که دور بقیه‌ی اعضای خانه ترسیم کرده بود. آدم‌ها معمولاً به واکنش، رفتار و حرف‌های هم عادت می‌کنند، اما من به حضور بی‌صدای بهزاد عادت کرده بودم. به اینکه کم می‌آمد، کم حرف می‌زد. تنها ” خوبی الناز” می‌گفت، با همان حالت گفتنِ همیشگی و بعد می‌رفت به دنیای خودش! دنیایی که من مطمئن بودم دنیای پرسروصدایی است، و گر نه او خودش را به آنجا تبعید نمی‌کرد.

ناهار حاج‌خانم تمام نشده بود که ماشین آقا‌کیوان وارد حیاط شد. حاج‌خانم تا صدای ماشین را شنید، به طرف پنجره چرخید:

-یا‌علی! اینا مگه نگفته بودن امروز دیر می‌آن، پس چرا زود برگشتن؟

پرده را کشیدم و وقتی عمه را هم همراه آقا‌کیوان دیدم، برای لبخندی که ناخودآگاه با ” یا‌علی” گفتن حاج‌خانم روی لبم آمده بود شرمنده شدم. بشقاب غذا را روی میز گذاشتم و چند قدمی از حاج‌خانم دور شدم تا منتظر ورود عمه بمانم که با قدم‌‌هایی تند به داخل خانه می‌آمد‌. در را که باز کرد جواب سلام من را سرسری داد و به طرف حاج‌خانم رفت؛ اما تا حال او را دید دستانش را بالا آورد:

-بگیر بشین حاج‌خانوم، چرا داری بلند می‌شی؟

 

 

حاج‌خانم ناغافل مچ دستم را محکم گرفت و از جا برخاست. به طرفش خم شدم و با کمک دسته‌ی مبل تعادلم را حفظ کردم.

-چی شده، چرا این موقع روز اومدین خونه؟

عمه به طرفش قدم برداشت:

-چیز مهمی نیست، بشینین حاج‌خانم.

از ترس حاج‌خانم ترسیده بودم. کوتاه نیامد و گفت:

-چی شده پروین؟ بگو به من!

آقا‌کیوان که دست در دست کیان داخل آمد، عمه خودش را روی مبل انداخت. آقا‌کیوان از دیدن حال و روز حاج‌خانم دست کیان را رها کرد:

-چرا سرپا‌ وایستادی حاج‌خانوم؟

حاج‌خانم لبان خشکش را با زبان تر کرد:

-کیوان حرف بزن، چرا الان اومدین خونه، مگه صبح نگفتی دیر می‌آی؟ کتی و بهزاد خوبن؟

در حالی که خیره‌ی صورت آقا‌کیوان بودم، فاصله‌ام را با حاج‌‌خانم به صفر رساندم و پشتش ایستادم. آقا‌کیوان با لبخندی که ساختگی بودنش را راحت می‌شد تشخیص داد، گفت:

-چیز خاصی نیست. شادی انگار از دیروز بعد‌ازظهر غیبش زده، از خونه رفته و هیچ‌کس‌ خبری ازش نداره‌.

حاج‌خانم اخمی به صورت آورد و با نگاهی به مبل کنارش، سری تکان داد و نفسش را بیرون داد:

-رفته که رفته، به درک که رفته، به جهنم که رفته! به شما چه ربطی داره که شال و کلاه کردین این‌جوری اومدین خونه؟

آقا‌کیوان کتش را با تعلل زیاد و طول‌دادن از تنش درآورد و پشت مبل گذاشت و خودش روی آن نشست.

عمه با نگاه به او انگشت اشاره‌اش را روی چانه‌اش حرکت ‌داد، گویی می‌خواست چیزی را از آن پاک کند که به سادگی پاک نمی‌شد‌. ماجرا فقط رفتن و ناپدیدشدن شادی نبود!

آقا‌کیوان پاهایش را دراز کرد؛ در حال خودش نبود:

-حاج‌خانوم یه زنگ بزن به بهزاد، اگه گوشیش خاموش نبود بگو یه سر بیاد خونه‌.

حاج‌خانم یک‌دفعه در جایش تکان خورد، نه برای من و نه حاج‌خانم سخت نبود که منظور آقا‌کیوان را بفهمیم. حاج‌خانم به جلو خم شد:

-آهان لابد کار بهزاده، بهزاد فراری‌ش داده از خونه‌ش. برای همین اومدین خونه آره؟

رو به عمه ادامه داد:

-پروین، اون‌موقع که شادی نه شوهر داشت، نه آقا‌بالاسر، بهزاد نخواستش، الان زن و شوهر چتونه که فکر کردین بهزاد فراری‌ش داده؟ شر به پا کردن دختره رو کم ندیدین، از این بازیا زیاد داشته، الان هم ببینن کدوم گوری رفته. بهزادبهزاد نکنید اوقات من تلخ می‌شه.

با حاج‌خانم موافق بودم، تا اینکه آقا‌کیوان طوری از جا بلند شد که مبل کمی در جایش تکان خورد؛ اشاره‌ای به خودش کرد:

-من ‌کی‌م مامان؟ بیشتر از شما دلم می‌خواد اینم لوس‌بازیِ شادی باشه.

با داد ادامه داد:

-اما بهزاد از صبح گوشیش خاموشه. دفتر نیومده. خونه‌ش نیست. نمی‌‌دونم کدوم قبرس…

چشمانش را لحظه‌ای بست و برگشت. پشتش را که به ما کرد، من دستان لرزان حاج‌خانم را در هوا دیدم:

-الناز، گوشی تلفن رو بده من؟

سریع به سمت میز رفتم. گوشی را برداشتم و بدون اینکه حاج‌خانم چیزی بگوید شماره‌ی بهزاد را گرفتم. بعد از گرفتن آخرین شماره، گوشی تلفن را به سمت حاج‌خانم گرفتم. کم مانده بود از من بگیرد که اپراتور خبر از خاموش‌بودن گوشی بهزاد داد. تا یک‌ساعت هر کدام از ما به نوبت با بهزاد تماس گرفتیم. تلفن خانه‌اش را جواب نمی‌داد و گوشی‌اش خاموش بود. دیگر همه به او شک کرده بودیم، حاج‌خانم هم با گفتن: “آخه مگه می‌شه بهزاد این کار رو بکنه” نشان داد در مرز بین باور و ناباوری گیر کرده است. من هم به این فکر کردم که بهزاد در اغلب برخوردهایش با من مستقیم یا غیر ‌مستقیم نصیحتم کرده بود، پس چطور خودش با شادیِ فراری از خانه، همراه شده و از درک بدبودن بدیهیِ این کار عاجز مانده‌ بود. همه تسلیم شده و گوشی همراه خودشان را روی میز انداخته بودند؛ فقط من هنوز گوشی تلفن دستم بود و زل زده بودم به حاج‌خانم که به طرف آقاکیوان چرخیده بود:

-دیروز کی از خونه‌شون رفته؟

آقا‌کیوان با بی‌حوصلگی گفت:

-گفتم که، بعد‌ازظهر. مامانش می‌گه ساعت چهار یه شاسی‌بلند اومده دم درشون‌. شادی رو هم دیده بدو‌بدو رفته نشسته تو ماشین و تا الان ازش خبری نیست.

” ساعت چهارش” را انگار فقط شنیدم. آرام از جا بلند شدم:

-آقا‌کیوان گفتین ساعت چهار؟

همه به طرفم برگشتند، نگاهشان خیلی راضی‌ نبود. آقا‌کیوان فقط سر تکان داد تا تأیید کند. قدمی به جلو برداشتم:

-اگه مطمئنید که یه ماشین ساعت چهار شادی رو از جلوی خونه‌شون سوار کرده، پس آقابهزاد نبوده. چون دیروز ساعت چهار اینجا بودن.

آقا‌کیوان کامل به طرفم چرخید:

-دیروز بهزاد اینجا بود؟ اینجا بود و من این همه عزوچز می‌کنم و هیچی نمی‌گید.

 

 

بعد از این حرف سری برای حاج‌خانم تکان داد:

-توچرا هیچی نگفتی‌ مامان؟

رفتم جلوتر تا برایشان توضیح بدهم که حاج‌خانم با نگاهی قفل‌شده روی من پرسید؟

-بهزاد دیروز اینجا نیومد، چی می‌گی، الناز؟

آقا‌کیوان گیج شده بود. بین او و حاج‌خانم ایستادم:

-حاج‌خانوم ندیدش‌. کیان و حاج‌خانم خواب بودن. تا قبل اینکه بیدار بشیم رفته بود‌.

آمد و با فاصله‌ای کم روبه‌رویم ایستاد:

-دقیقاً ساعت چند اومد و چند رفت، چرا دیروز نگفتی که اومده بود؟

دیروز تصمیم گرفتم از آمدن بهزاد حرفی نزنم، چون فکر کردم شاید دوست نداشته باشد کسی از آمدنش باخبر شود. دلیلم این بود که نماند تا حالی از مادرش بپرسد. توضیحش برای بقیه سخت بود.

-من ندیدمش آقا‌کیوان. یعنی نمی‌دونم ساعت چند اومد و چند رفت، ولی ساعت چهار اینجا بود. هیچی نگفتم چون فکر کردم خودش بهتون گفته. به حاج‌خانومم نگفتم تا ناراحت نشه چرا آقابهزاد نمونده.

دستانش را بالا آورد:

-النازجان، چی‌ می‌گی؟ ندیدیش، مگه نامرئی بود، پس چطور می‌گی اینجا بوده؟

عمه هم از جایش بلند شد. با نگاه به او راحت‌تر توضیح دادم:

-با کیان تو اتاقم تازه خوابم برده بود که با صدای پنجره‌ی تراس طبقه‌ی بالا بیدار شدم. رفتم بالا ببندمش که دیدم کلید رو قفل در اتاق آقا‌بهزاده و پادری هم کنار رفته. پنجره رو بستم و دوباره برگشتم به اتاقم و خوابیدم‌. برای همین نفهمیدم کی اومد و کی رفت.

از سرشاخه‌ی بید چیزی نگفتم.

عمه پرسید:

-ساعت چند بیدار شدی؟

-پنج و خرده‌ای بود، دقیقش رو نمی‌دونم‌، ولی اون‌موقع دیگه نبود.

آقا‌کیوان روی مبل نشست. به نظر می‌رسید آرام‌‌تر شده است:

-الناز، ماشینش چی، تو حیاط بود؟

-نگاه کردم تو حیاط، ماشینش نبود.

دست برد و ساعتش را باز کرد و در حالی که مخاطب حرفش عمه بود، گفت:

-نمی‌تونسته در آن واحد هم اینجا باشه و هم لواسون که!

عمه ابرویی بالا داد:

-آره، ولی الان کجاست، چرا پیداش نیست؟

هیچ‌کس جوابی برایش نداشت. کمی عقب رفتم و دوباره شماره‌ی همراه بهزاد را گرفتم و دکمه‌ی آیفون را هم زدم. عمه هم به سمت پله‌ها قدم برداشت، اما صدای بوقی که در تمام سالن پیچید، باعث شد بایستد. گوشی را ناباورانه بالا آوردم و به سمت آقا‌کیوان گرفتم:

-بوق می‌خوره!

تا آقا‌کیوان از جا بلند شد و گوشی را از دستم گرفت، بهزاد هم الو گفت و بعد فقط داد و فریاد آقا‌کیوان را می‌شنیدیم:

-این بی‌صاحاب مونده رو چرا خاموشش کردی، کدوم گوری هستی که هیچ‌جا پیدات نمی‌کنیم. نمی‌دونستیم مردی یا زنده‌ای.

جواب بهزاد آرام بود، با همان تن صدایی که پشت تلفن خاص‌تر به گوش می‌رسید:

-چه خبره؟ شارژ نداشت خاموش شد.

آقا‌کیوان کم مانده بود گوشی تلفن را قورت بدهد از بس که به دهانش نزدیک کرده بود:

-دوسه ساعته خاموشه، تو تازه یادت افتاده بزنی به شارژ. اصلاً تو کجایی، چرا نیومدی دفتر؟

فکر می‌کردم این‌بار دیگر بهزاد از کوره در برود، اما نرفت:

-داشتم می‌اومدم دفتر که یه موتوری زد به ماشین. خودشم زخمی شد بردمش بیمارستان و اونجا معطل شدم. گوشی‌مم شارژ نداشت خاموش شد. تازه الان رسیدم خونه.

حاج‌خانم نیم‌‌خیز شد تا بلند بشود، اما آقا‌کیوان با بالا‌بردن انگشتش به سمت بینی از او خواست سکوت کند:

-خودت چطوری، طوری‌ت که نشد؟

-نه من خوبم.

آقا‌کیوان با همان نگاهی که روی مادرش بود، گفت:

-بهزاد همین الان راه بیفت بیا اینجا، یه مسئله‌ی مهمی پیش اومده‌.

-همین الان که نمی‌تونم بیام. لخت شدم که برم حموم. مسئله‌ی مهمت رو نگه دار تا غروب بیام.

-پس فقط بگو که دیروز بین ساعت چهار تا پنج اینجا بودی؟

نفس در سینه‌ام آرام و قرار نداشت. بهزاد خیلی جدی گفت:

-آره، چطور‌؟

تا آقا کیوان گفت: “اگه دوست داری چطورش رو بفهمی زودتر بیا” بهزاد با خداحافظی تلفن را قطع کرد و نفهمید صدایش روی آیفون بوده است. قبل از اینکه کسی حرفی بزند، حاج‌خانم گفت:

-بهزاد از هیچی خبر نداره، نمی‌تونه این‌قدر دروغ بگه.

عمه زیادی خوشبین نبود، حرفی نمی‌زد، اما سکوتش کافی‌تر از هر حرفی بود.

هنوز غروب نشده بود که بهزاد آمد. همین که صدای ماشینش را شنیدم به بهانه‌ی جمع‌وجورکردن اتاق کیان به طبقه‌ی بالا رفتم تا راحت باشند. خیلی وقت‌ها، حتی هنگامی که هیچ مسئله‌ی مهمی هم نداشتند این کار را می‌کردم، هر بار به بهانه‌ای، تا جمع خصوصی خودشان را داشته باشند‌. به طبقه‌ی بالا رفتم، اما با وسوسه‌ی نرفتن به پشت پنجره برای دیدن بهزاد نتوانستم مقابله کنم. مثل همه‌ی وقت‌هایی که فکر می‌کنیم با نگاه‌کردنِ تنها، می‌توانیم حقیقت را بفهمیم، می‌خواستم او را ببینم و بفهمم از موضوع شادی خبر دارد یا نه. پرده را که کنار زدم فقط دو قدم با پله فاصله داشت و همان دم فاصله را پر کرد و دیگر نتوانستم ببینمش. بیشتر از این‌ها برای اینکه حقیقت را کشف کنم باید میدیدمش‌.

 

دوستای عزیزم الان  این پارت درسته ؟؟؟مستقیم از نویسنده میگیرم خودم نخوندم

لطفا کانت بزارین

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x