آرام پرسیدم:
-آقابهزاد کِی اومدن؟
حاجخانم دست دراز کرد تا لیوان آب را از من بگیرد و بقیهاش را هم بنوشد:
-دیشب نرفت خونهش، کیوان نگهش داشت. صبح که بیدار شد اومد قبل رفتن یه سر بهم بزنه که تو ترسیدی.
سری تکان دادم و گفتم:
-میرم صبحونه رو آماده کنم، شمام قرآنتون رو بخونید، بعد میآم میبرمتون.
همین که پا از اتاق بیرون گذاشتم صدای زنگ گوشیام با صدای بستهشدن در خانه همزمان شد. به سمت اتاقم رفتم. دیدن اسم لاتین سپهر روی صفحهی گوشی باعث شد تا دست ببرم و آیکون تماس را لمس کنم. هنوز ” الو”یِ سپهر را کامل نشنیده بودم که حاجخانم تند و بیوقفه ” الناز الناز” گفت. تماس را قطع کردم و به دنبال صدایش رفتم. از جایش بلند شده و تا نزدیک در آمده بود. دو برگه در دستش داشت:
-جواب آزمایش و نسخهی من رو بده بهزاد، خدا خیرت بده، بیا ببر بهش بده، یادش رفت ببره.
حین گرفتن برگهها گفتم:
-شما بشینید، عجله نکنید، ماشینش رو هنوز روشن نکرده.
سپهر داشت دوباره زنگ میزد. تماسش را رد کردم.
حاجخانم با سر به طرف سالن اشاره کرد:
-با ماشین خودش نمیره، دوستش اومده دنبالش. بدو الان میره.
سپهر برای بار سوم زنگ زد. میدویدم و وقت خاموشکردن صدای زنگ گوشیام را نداشتم در را که باز کردم، بهزاد پایین پلهها، در حالی که خم شده و پاچهی شلوارش را روی کفشش مرتب می کرد، ایستاده بود. عاصی از سماجت سپهر، باز رد تماس کردم و بهزاد را صدا زدم:
-سپهر!
بعد از ادای کامل اسم “سپهر” آن هم با تن صدایی بلند، دستپاچه و اینبار خفه و نه چندان مفهوم گفتم:
-آقابهزاد…
بهزاد با لبخند به سمتم برگشت. چشمش از روی صورتم به سمت برگههای داخل دستم رفت و از اشتباهم هم نگذشت:
-بهزادم من! چی شده؟
سرافکنده، مثل سرشاخههای بید و همانطور سست و آویزان، از پلهها پایین رفتم. “سپهر” و “بهزاد” در آوا هیچ شباهتی به هم نداشتند تا بتوانم اشتباهم را توجیه کنم.
-نسخه و برگهی آزمایش حاجخانم رو جا گذاشتین.
برگهها را که به سمتش گرفتم، گوشیاش را از جیب بیرون کشید:
-لطف کن نگهشون دار عکس بگیرم، الان ببرم گمشون میکنم.
تای نسخه را باز کردم و دو طرف آن را به سمتش گرفتم. گوشیاش را باحوصله بالای سر نسخه تنظیم کرد. با دیدن سر پایین و حواسش که پی عکس گرفتن رفته بود، خیالم جمع شد، اما همین که چشمدرچشم شدیم، لحظهای حس کردم در ناکجاآباد گیر افتادهام و هیچ نشانی از جایی که در آن هستم، ندارم.
-سپهر کیه؟ دوست پسرت؟
و لبخند زد؛ شبیه لبخند چند ثانیه پیشش.
-نهنه، یعنی آره، یعنی بیشتر از دوستپسره، خانوادههامون در جریانن.
سر تکان داد و گفت:
-مرسی، حالا جواب آزمایش رو نگه دار از اونم عکس بگیرم.
جای نسخه و برگهی آزمایش را عوض کردم و منتظر بودم در حین عکسگرفتن سؤال دیگری بپرسد؛ اما بعد از اتمام کارش، نگاهی به صفحهی گوشیاش انداخت و گفت:
-خب؛ خوب شده، دستت درد نکنه.
دلم میخواست هر چه زودتر فرار کنم، اما سرش را بلند و باز غافلگیرم کرد:
-معلومه که بیشتر از یه دوستپسره، دنیا رو شکل اون میبینی، همه برات سپهرن!
اینبار تکخندهای زد و ادامه داد:
-مواظب باش به حاجخانم نگی سپهر، اونوقت باید بشینی و براش همهچیز رو از اول تعریف کنی… الناز.
با مکث “الناز” را به بقیهی جملهاش چسباند؛ انگار که میدانست هنوز عادت نکردهام به حالت “الناز” گفتنش!
از کنار درخت بید که میگذشت تمام نگاهم به سمت دست داخل جیبش رفت. آنقدر به درخت نزدیک بود که شاخههای آن به شانه و سرش میخورد و مجبور بود، کمی سرش را خم کند. درست وقتی که از میان انبوه شاخههای بید گذشت و فقط یک شاخهی دور از دسترس و بلندتر از بقیه مانده بود که آن را هم پشت سر بگذارد، دستش را از جیب بیرون آورد و سرشاخهی بید را مثل گلی چید و قدمهایش را به سمت در تندتر کرد.
سپهر بعد از وقفهای کوتاه، زنگزدن را از سر گرفت. دستم را با حرص روی آیکون تماس کشیدم:
-الو…سپهرجان! وقتی هی رد تماس میدم یعنی چی؟
-الو… چیشده الناز، چرا قطع کردی؟
صدایم را تا توانستم پایین آوردم، چون از میل خودم به بلندکردنش باخبر بودم:
-چی میخواستی بشه، سپهر؟ متوجه نیستی من سرکارم و اختیارم دست خودم نیست. اصلاً این نه، وقتی رد تماس میدم یعنی یه دلیلی دارم و باید یهخرده صبر کنی!
خیلی عادی گفت:
-اول صبحی یعنی اینقدر سرت شلوغه که نمیتونی جواب تلفن بدی؟ رد تماس ندادی، تا الو گفتم قطع کردی، بعد زنگ زدم رد تماس دادی.
دور خودم چرخیدم:
-این یعنی یه کاری پیش اومده و بمون تا خودم زنگ بزنم.
با شکی که شوخی و جدیاش معلوم نبود، پرسید:
-الان فقط تماسگرفتن من اینقدر خاطر بانو رو مکدر کرده؟
-بله! پشت سر هم تماس گرفتی و من گند زدم.
-چیکار کنم عفو بفرمایید؟
صدای از جا کَندهشدن ماشینی که حدس میزدم ماشین دوست بهزاد باشد، درست از پشت حصارهای حیاط آمد. صبر کردم تا صدای ماشین محو شود:
-دیگه هیچی! کار از کار گذشت.
سرحالتر از آن بود که پرخاشگریهای من، ولو نهفته، عصبیاش کند:
-بگو چه گندی زدی که داری سر من خالی میکنی؟
زمزمه کردم:
-وسط زنگزدنات هول شدم، برادر شوهرعمهم رو صدا زدم سپهر! آبروم رفت بهخدا!
تا این را گفتم خندید:
-فکر کردم چیکار کردی، این که چیزی نیست.
-اگه چیزی نیست چرا خندهت بند نمیآد، چیکار داشتی ول نمیکردی؟
-هیچی بابا، زود بیدار شدم گفتم تا سرت خلوته یه زنگ بزنم بهت. چه میدونستم سرت شلوغه. بعد برداشتی و زود قطع کردی، نگران شدم.
به طرف خانه قدم برداشتم:
-آره امروز از اون صبحا بود؛ از همون اولش که بیدار شدم تا الان یه دقیقه آروم نبودم.
همیشه جدیشدنش با شمرده صحبتکردن همراه بود:
-کارت سنگینه الناز، بهت فشار میآد؟
در میانهی پله ایستادم:
-نه، بهخاطر سنگینی کار نبود که گفتم از اون صبحا بود. صبح تو خونه سروصدا بود، بد خواب شدم. اسمش روشه، کاره دیگه، یه وقتایی ممکنه سنگینم بشه، مگه کار خودت زیاد نیست. بعضی وقتا که زنگ میزنم از خستگی دهنت برای حرفزدن باز نمیشه.
-خب خیال منم راحت شد که مشکلی نیست، عزیزم حالا برو به کارت برس، منم کمکم حاضر بشم برم. شب خودت بهم زنگ بزن…
آرامتر ادامه داد:
-بیدار میمونم.
نگاهی به پردهی اتاق حاجخانم که آرامآرام داشت کنار میرفت، انداختم:
-باشه، طرفای یازده زنگ میزنم. خوابالو باشی من میدونم و تو!
با خنده گفت:
-برای همین بلاهایی که شبا سرم میآری، صبح تاوان میدی دیگه.
کشدار گفتم:
-خدا…حا…فظ!
بعد از خداحافظی با سپهر در را باز کردم و به داخل رفتم. حاجخانم که متوجه آمدنم شد، صدایم زد:
-النازجان، النازِ خوشگلم…
هر وقت کارهایش زیاد بود و مجبور میشد پشت سر هم صدایم بزند، کلامش را میآراست تا شرمندگیاش را کم کند. از بین همهی آنها “الناز خوشگلم” را دوست داشتم. احساس میکردم در آن لحظه زیباترین دختر روی زمینم. حاجخانم طوری ادایش میکرد که انگار به یک باور قلبی صدا و جان میدهد.
-بله حاجخانوم، اومدم.
کنار پنجره نشسته و زل زده بود به در تا من برسم:
-این گوشی تلفن رو بیزحمت بیار یه تماس با عمهت بگیرم ببینم خبر از شادی داره. فکرم پیش این دخترهی چشم سفیده.
گوشیام را بالا آوردم و نشانش دادم:
-الان تماس میگیرم.
-دستت درد نکنه. با تلفن خونه میگرفتی.
شمارهی عمه را لمس کرده و منتظر بودم بوق بخورد:
-فرقی نمیکنه.
عمه همیشه جواب من را زود میداد. بعد از سلام و احوالپرسی گفتم:
-عمه، حاجخانم کارت دارن، گوشی رو میدم بهشون.
گوشی را به دستش دادم و منتظر ماندم به گوشش بچسباند و بعد به طرف تختش رفتم. میخواستم آن را مرتب کنم که با دیدن پتوی حاج خانم، آنطرف تخت، عقب کشیدم. نصفی از آن روی تخت و بقیه روی زمین افتاده بود. تخت را دور زدم. حاجخانم داشت دربارهی شادی میپرسید. دست دراز کردم تا پتو را بردارم که همان لحظه واکنش بهزاد پیش چشمم آمد و دستم را به طرف خودم کشیدم؛ نمیتوانستم آن را حرکت بدهم، به سمت پتویی که بهزاد روی خودش کشیده بود، نمیرفت.
حاجخانم به حرفهای عمه که من تنها زمزمهای درهم و برهم از آن میشنیدم، گوش میداد و سرش را نمی توانست بیحرکت نگه دارد. مرتبکردن تخت، بدون برداشتن پتو ممکن نبود. نگاه از آن گرفتم. میشد بعداً هم تخت را مرتب کنم، وقتی که ذهن وسواسگرفتهام مطمئن بشود هیچ ردی از بهزاد روی پتو نمانده و پاک شده است. به سمت حاجخانم برگشتم که زل زده بود به زیر پایش:
-یعنی کجا رفته که خبری ازش نیست، کار دست خودش نده یه وقت؟
نزدیکش شدم. چشم گرفت از زمین و نگاهش را به من دوخت. پچپچ کردم:
-صبحونه نخوردینا، قرصتون دیر میشه.
سرش را به نشانهی تایید بالا و پایین برد و به عمه که انگار حرفش تمام شده بود، گفت:
-برو من دیگه مزاحمت نمیشم، اگه خبری ازش شد زنگ بزن خونه بگو. خداحافظ.
گوشی را گرفتم و کمک کردم از جایش بلند بشود. در فکر بود، حین قدمبرداشتن به همراهش، پرسیدم:
-چی شده حاجخانوم؟ شادی برنگشته خونهشون؟
دستش را به چهارچوب در تکیه داد و چرخی به بدنش داد تا من را ببیند:
-نه خیرندیده برنگشته؛ پروین میگه شوهر و پدر و مادرش جایی نیست که دنبالش نگشته باشن.
و بعد نگاهش را از من گرفت:
-حتمی یه چیزای دیگهای هم شده که به من نمیگن. همهش میگم نرن دفتر آبروریزی. یه وقت فکر نکنن بهزاد کاری کرده.
سریع دستم را دور شانهاس انداختم و تا بازویش بردم. کمی خم شدم تا صورتش را ببینم:
-نه حاجخانوم، چرا باید شک کنن. ما که میدونیم آقابهزاد کاری نکرده، هر چهقدر هم بیان دفتر شلوغکاری بکنن راه به جایی نمیبرن. بریم تا کیان بیدار نشده صبحونهتون رو بدم.
غروب به محض اینکه عمه پا به داخل سالن گذاشت، حاجخانم جواب سلامش را همراه با همان سؤال صبحش داد:
-سلام. خسته نباشید؛ خبری از شادی نشد؟
عمه به پشت سرش برگشت و لبخند زد. مسیر لبخندش را دنبال کردم و بعد رسیدم به بهزاد که صدای پایش زودتر از خودش آمده بود:
-نه حاجخانوم، خبری نشد، سلام!
من جواب سلامش را دادم و حاجخانم از آمدن غافلگیرانهاش گفت:
-اِ تو هم اومدی، بهزادجان؟ خب مادر نگرانم. یه وقت بلاملایی سر خودش نیاره وبالمون بشه. برو یه آبی به دست و صورتت بزن بیا یه چایی و شربتی بخور.
-نه چایی میخوام، نه شربت، یه آب میخورم و میرم. اومدم ماشین رو ببرم.
در حالی که نگاهم به عمه بود، گفتم:
-الان چایی میریزم براتون.
بهزاد به طرف آشپزخانه رفت و من هم که سینی به دست پشت سرش بودم، آهسته قدم برداشتم تا او زودتر به آشپزخانه برسد و بعد من بروم. گوشیاش را روی کانتر گذاشت و به سمت یخچال رفت.
سینی را داخل سینک گذاشتم و وقتی اسم خودم را شنیدم به سمت حاجخانم چرخیدم. نگاهش به عمه پروین بود:
-الناز نگفت بهزاد هم باهاتون اومده.
عمه شالش را از سر کشید:
-حتماً ندیده. کیوان کار داره امشب دیر میآد، بهزاد من رو رسوند.
به سمت کانتر قدم برداشتم. بهزاد در یخچال را باز نگه داشته تا بطری آبی را که برداشته بود، داخل آن بگذارد. در جواب حاجخانم گفتم:
-ندیدم آقابهزاد رو و گرنه خبرخوش رو زودتر بهتون میدادم.
و لبخندی زدم. صدای ریز آهنگ گوشی بهزاد که آمد، ناخودآگاه سر چرخاندم و به صفحهاش نگاه کردم. دیدن اسم شادی در همان نگاه اول باعث شد به سوادم شک کنم و برگردم حرف به حرف از اول بخوانم؛ حتی وقتی حضور بهزاد را کنارم حس کردم نتوانستم از کارم دست بکشم، تا اینکه مطمئن شدم اسم کسی که تماس گرفته، شادی است. چشمم را آرامآرام از گوشی تا صورت بهزاد کشاندم. چشمانش کمی دیرتر از من بالا آمد و همنشین چشمان من شد و بعد گوشیاش را چنگ زد و صدایش را خفه کرد. طوری رفت که انگار آمدنش خواب و خیال من بوده است.