رمان رویاهای سرگردان پارت۳۱

5
(4)

 

 

بعد از خوردن شام بحث به کل از شادی دور شد و مثل اکثر شب‌نشینی‌ها به سمت کار و دفتر رفت‌. بهزاد نیم‌خیز شد و گفت:

-من دیگه برم!

چیزی که می‌توانست بهزاد را از این خانه فراری بدهد، حرف‌زدن عمه و آقا‌کیوان در مورد، دفتر، شرکت و آدم‌هایی بود که با آن‌ها سروکار داشتند. بهزاد در هر وضعیتی که بود تغییر حالت می‌داد‌؛ اگر نشسته بود، بلند می‌شد؛ سرپا بود، می‌نشست؛ یک پایش را روی یک پای دیگر انداخته بود، برمی‌داشت و در نهایت هم از خانه می‌رفت.

با این حرفش، حاج‌خانم دست روی دستش گذاشت:

-یه چایی بخور بعد برو!

بهزاد که دوباره به مبل تکیه داد، آقا‌کیوان ادامه‌ی حرفش را از سر گرفت:

-ناظمی می‌گفت تا چشم کار می‌کنه کوه و جنگله.

عمه‌پری سینی چای را روی میز گذاشت:

-بهزاد، تو که دیدی، چطور بود؟

بهزاد بی‌توجه به بخار داغ لیوان، چایش را برداشت:

-همه چی بر وفق مرادشون بود! تا چشم کار می‌کنه و عقل کار نمی‌کنه، ویلا ساخته تو کوه‌ و جنگل.

عمه شانه‌ای بالا انداخت:

-این نکنه، یکی دیگه می‌کنه‌.

بهزاد حرف دیگری نزد و آرام مشغول نوشیدن شد. یک‌دفعه با لیوان چایی که هنوز نصفش باقی مانده بود، از جا بلند شد و گوشی‌اش را از دست کیان، که تازه به پشت سرم آمده بود، قاپید. کامل به عقب برگشتم. کیان سر بلند کرده و آن را به پشت چسبانده و خطار‌کاربودنش را پذیرفته بود:

-می‌خواستم عکسی رو که تو دفتر گرفتیم به الناز نشون بدم. اون عکس اشکالی داره؟

اخم به صورت بهزاد خوش نشسته بود، شاید چون ماهیتش از سر خشم نبود و مهر بود:

-برو مسواکت رو بزن، من به الناز نشون می‌دم.

کیان انگار به او اعتمادی نداشت. مسواکش را که روی میز رها کرده بود برداشت و تا آخرین لحظات دورشدنش به بهزاد نگاه می‌کرد تا کاری را که گفته بود، انجام بدهد. بهزاد همان‌طور که سرپا ایستاده بود بقیه‌ی چایش را نوشید. حاج‌خانم به سمت تلویزیون برگشت و آقا‌کیوان و عمه‌پری حرف‌شان در مورد ویلاهای میان کوه و دشت را از سر گرفتند‌. بهزاد لیوانش را روی میز گذاشت. با خم‌شدن و گذاشتن دستش پشت مبلی که رویش نشسته بودم، گوشی‌اش را به طرف من گرفت. کوچک‌ترین حرکتی اگر به دست و تنم می‌دادم حتماً برخوردی بین‌مان پیش می‌آمد. یا دستانمان به هم می‌خورد، یا سرم به بازویش.

-اینم من و کیان‌ توی دفتر.

پشت میزی از جنس چرم و چوب نشسته بود وخودش را تا روی آن به جلو کشیده بود‌‌. گوشه‌ای از تابلو‌فرش روی دیوار در عکس افتاده بود. لبه‌های طلایی‌رنگ میز با نقش‌ونگارهایی سنتی که تا وسط آن و زیر دستانش آمده بود، رنگ مشکی کتش را در عکس نمایان‌تر نشان می‌داد، روان‌نویسی را به صورت افقی بین انگشتانش گرفته بود و نگاهش را فقط کمی بالا آورده و به لنز دوربین زل زده بود. زاویه‌ای که ابروی سمت چپش را کامل و ابروی سمت راستش را تا نیمه نشان می‌داد‌. نقطه‌ی اوج تصویر چشمانش بود که انگار نمی‌خواستند تمام خودشان را در تصویر به نمایش بگذارد. کیان هم نزدیکش ایستاده بود و می‌شد صدای خنده‌اش را از عکس شنید.

-خوب نگاه کنی می‌بینی که همه چی، هنر عکاس نیست، سوژه‌ی خوب شرط اصلیه!

راه اینکه حرکتی بکنم و برخوردی بین‌مان پیش نیاید را پیدا کرده بودم. عقب‌بردن سرم و کمی خم‌کردنش رو به پایین. حالتی که با وجود نزدیک‌بودنش، غلط‌انداز به نظر می‌رسید:

-بله کیان واقعاً خوش‌عکسه و یه سوژه‌ی عالی!

چشمانش جمع شد و گوشی در دستش لرزید. با معطلی دستانش را از روی مبل برداشت و با نگاهی خیره به من خندید:

-یکی طلبت الناز!

 

 

برای لحظه‌ای کوتاه، که انگار لحظه‌ی این شب نبود و از لحظاتی که پشت سر گذاشته بودم به سمتم پرتاب شده بود، از خود بیخود شده و می‌خواستم مثل وقت‌هایی که سر‌به‌سر فاطمه می‌گذاشتم، جوابش را بدهم. چشمک بزنم و با لبخند، ناز و تکان سر، شماتتش کنم‌ که در مقابلم حرف کم آورده است. با فشردن پارچه‌ی کتان دامنم، لحظه و ثانیه‌ی خودم را پیدا کردم و تنها واکنشم، یک لبخندِ آبرومندانه شد.

بهزاد با بوسیدن صورت حاج‌خانم و به‌هم‌ریختن موهای کیان خداحافظی کرد و به طرف در قدم برداشت. هنوز آن را باز نکرده بود که آقا‌کیوان صدایش زد و با گفتن: “وایسا کارت دارم‌” دنبالش به راه افتاد.

عمه به آشپزخانه رفت و من هم حاج‌خانم را به اتاقش بردم تا داروهای قبل از خوابش را به او بدهم. عینکش را کنار میز، نزدیک قرآنش گذاشتم تا صبح که بلند شد، بتواند آن را بخواند. صبح‌‌ها که بیدار می‌شد تا زمانی که من از خواب بلند بشوم و صبحانه‌اش را آماده کنم، برای آرامش روح شوهر مرحومش قرآن می‌خواند؛ می‌گفت بهزاد شبیهش است و هر وقت حرفش را می‌زد، سربه‌سرش می گذاشتم که بهزاد را برای همین بیشتر دوست دارد.

وقتی برای خواب به اتاقم رفتم، هنوز لامپ‌های حیاط روشن بود. حالِ آن لحظه‌ی از روزهای دور آمده و تمایلم به شیطنت، همراهم بود و فقط توانسته بودم مقابل بهزاد از پسِ کنترل آن بربیایم. دلم می‌خواست با یک‌نفر ساعت‌ها کل‌کل کنم و زمان، زمان به قاعده‌ای نبود. روی تخت دراز کشیدم و زل زدم به نوری که از حیاط افتاده بود روی دیوار روبه‌رویم. چشمانم به کوچک‌ترین نوری برای خوابیدن حساس بودند و عجیب بود که امشب با آن مشکلی نداشتند. حتی با نگاه به متوازی‌الاضلاعِ روشنِ افتاده روی دیوار، حس می‌کردم خمارتر می‌شوند. انگار از دل تاریکی، برای من نوعی روشنایی بیرون آمده بود تا بنیان همه‌ی به خواب رفتن‌های منظم من را نه اینکه نامنظم کند، نظمِ مخصوص به خودش را بدهد. در عین خستگیِ تنم، ذهنم قبراق بود. بالا و پایین می‌پرید. تکانم می‌داد و در نهایت باعث شد چشمانم را تا ته باز کنم. از سرانگشتانم ناتوانی بیرون می‌ریخت، پاهایم را نمی‌توانستم جمع کنم؛ اما ذهنم هر لحظه داشت هوشیار‌تر می‌شد و مانند فرمانده‌‌ای جنگجو، فرمان بیدارباش به همه‌ی سربازانش می‌داد‌. دستانم را تکیه‌گاه بدنم کردم و نشستم. نور روی دیوار هنوز خودش را آن‌جا چسبانده بود. بلوزی که امروز پوشیده و از پوشیدنش عذاب وجدان داشتم، کمی پایین‌تر از نور، روی دسته‌ی صندلی افتاده بود. به قصد برداشتنش بلند شدم. چوب لباسی را برداشتم و بلوزم را از روی صندلی چنگ زدم. دستانم با هم در تعارض بودند‌. یکی تمام سعیش را می‌کرد تا بلوز روی چوب مرتب بشود و دست دیگر چوب را محکم گرفته و میل داشت تا چوب را با لباس پرت کند همان جایی که از اول بود. آخر همین کار را کردم؛ گذاشتم تا فردا هم بپوشمش که نگرانی برای گران و حیف‌بودن، از سرم بیفتد.

 

 

مامان هرگز نمی‌گذاشت در خانه لباس‌های نوام را بپوشم. پوشیدن لباس هم روز مبادا داشت و همیشه محبوب‌ترین لباس‌هایم را کمتر از همه می‌پوشیدم. در نهایت هم برایم کوچک می‌شدند و مامان آن‌ها را به سوسن می‌بخشید که از من لاغرتر‌ و کوتاه‌تر بود و لباس‌های دوسال قبل من هم اندازه‌‌اش می‌شد. حظ لباس‌های من را سوسن می‌برد. طغیان نسبت به این حسرت باعث شد کشو را بیرون بکشم و بهترین چیزی که آنجا داشتم، جعبه‌ی کوچک انتهای کشو را بردارم. موهایم را پشت گوش‌هایم فرستادم وگوشواره‌ی مثلث‌ توپرِ طلاییِ هدیه‌ی سپهر را آرام به داخل سوراخ گوشم هل دادم. لنگه‌ی دیگرش را با لذت بیشتری، در نورِ کم‌جان اتاق، در گوشم کردم. با شنیدن صدای نجواهای ریز، مرموز و شب‌گونه، راست ایستادم و به سمت پنجره قدم برداشتم. پرده‌ی اتاق کمی کنار رفته بود، آن را کمی دیگر به عقب کشیدم. نور بیشتری وارد اتاق شد. به پشت برگشتم؛ متوازی‌الاضلاع بزرگتر شده و اتاق رنگ بهتری گرفته بود‌‌. سرم را برگرداندم و با کج‌کردنش صاحبان صداهایی را که سکوت شب رسوایشان کرده بود، پیدا کردم. دو برادر شب‌نشینی داشتند. روی مبل‌های ویلایی روبه‌روی هم نشسته بودند. روی میز، یکی از آن شیشه‌های خوش‌رنگ کابینتِ مخصوص و دو جام نیمه‌پر بود. ظرف آجیل را هم به آنجا برده بودند‌. برای اولین‌بار می‌دیدم که همراهِ پیک‌های شبانه‌ی آقا‌کیوان عوض شده و او میزبان برادرش است. سه‌انگشت بهزاد دور جام حلقه شده و با دو انگشت دیگر به پایه‌ی کوتاه جام ضربه می‌زد. بلندکردن آن و نوشیدن محتوی درونش اتفاق قریبی به نظر می‌رسید. بهزادی که داخل خانه با او خداحافظی کرده بودم، فرق داشت با بهزادی که یک پایش را زیر میز و در امتداد بدنش دراز کرده بود‌‌. دو دکمه‌ی بالای پیراهنش باز و یقه‌ی مرتب و آراسته‌‌اش، تا نزدیک شانه‌اش عقب رفته بود.

آقا کیوان حرف می‌زد و بهزاد با لبخند سر تکان می‌داد؛ دستش را بالا آورد‌ و با تکان آن‌ها چیزی گفت که این‌بار بهزاد خندید.

سرم را به شیشه‌ی پنجره نزدیک‌تر کردم. در خلوت‌ تبدیل به آدم‌های راحت‌تری می‌شدند. رابطه‌شان مثل مریض دم مرگی بود که یک‌باره شفا یافته باشد. دلیل این اصرار که صمیمیت‌شان را در جمع بروز ندهند و مثل دوتا آدم که حرف هم را به کل نمی‌فهمند برخورد کنند، نمی‌دانستم. بهزاد جامش را بالا برد. جرعه‌ای از نوشیدنی تیره‌رنگش را نوشید و دکمه‌ی سوم پیراهنش را هم باز کرد و ظرف آجیل را جلو کشید. پرده‌ی اتاق را رها کردم و آن را تا به آخر کشیدم. به سمت تخت برگشتم. حین قدم‌برداشتن نگاهی به دیوار انداختم. دیگر متوازی‌الاضلاعی در کار نبود، اما نور جای‌جای دیوار نشسته بود. روی تخت دراز کشیدم و رو به دیوار لب زدم:

-افتادی توی گودال این نور، جون سالم به در نمی‌بری!

 

 

خیلی وقت بود که صبح‌ها شتابزده و یک‌دفعه‌ای از خواب بلند نمی‌شدم، صبح‌هایی که عمه و آقا‌کیوان زودتر از ساعت هشت می‌رفتند، چون خیالم راحت بود کیان نباید به مدرسه برود و حاج‌خانم هم مشکلی با بیشتر خوابیدنم ندارد و اگر کاری داشته باشد به گوشی‌ام زنگ می‌زند، تا ساعت نه که وقت دارویش بود، می‌خوابیدم؛ اما صبح یک زمزمه‌ی دور، به مبهمی سروصدای دیشب، من را از خواب پراند و هر چه خیال راحت تا پیش از این رشته بودم، پنبه کرد. فقط بلوزم را پوشیدم و با موهایی رها از اتاقم به بیرون دویدم. سکوت خانه، بیشتر من را ترساند. تنها نگرانی من حاج‌خانم بود. در اتاقش را با قدرت باز کردم و پیرزن را از جا پراندم. نگاهم از قرآن داخل دستش به سمت کسی رفت که کنارش دراز کشیده و به تاج تخت تکیه داده بود و نگاهش می‌کرد. بهزاد با لباسی راحت، به راحتی لباسی که در گرم‌‌ترین شب تابستان آدم وقت خواب بپوشد، برگشت و خیره‌خیره نگاهم کرد. بدون هول‌شدن و عجله، پتوی نازک حاج‌خانم را روی بالا‌تنه‌اش کشید و من را به یاد رهابودن موهایم انداخت. با هزاران سؤال و فکر در سرم لب باز کردم و با گفتن: “ببخشید، سروصدا اومد گفتم کارم دارید” در را با همان سرعت بازکردنش، بستم.

خودم را در اتاقم با یک سؤال حبس کردم، کِی آمده و کِی فرصت کرده بود لباسش را از تن دربیاورد. موهایم را محکم بالای سرم جمع کردم و شالم را روی سرم کشیدم‌. دامن پوشیدم و دمپایی به پا کردم. خسته نمی‌شدم از پوشاندن خودم، انگار که بهزاد من را با یک آستین‌ حلقه‌ای توسی‌رنگ دیده باشد نه من او را!

مدتی که بی‌تکلیف روی تخت نشسته بودم، صداهای زیادی شنیدم. صدای حرف‌زدن، باز و بسته‌شدن در، صدا‌هایی که از آشپزخانه می آمد.

حاج‌خانم هم صدایم زد:

-الناز… النازجان!

سریع از جا بلند شدم و به اتاقش رفتم. از تخت پایین آمده و روی مبلش نشسته بود. به جبران احوال‌پرسی‌نکردن دقایقی پیش، “صبح‌بخیر” گفتم و نزدیکش شدم‌. با لبخند نگاهی به سرتاپایم انداخت:

-چی شد با هول‌وولا اومدی؟

لیوان خالی آب را از کنار دستش برداشتم:

-گفتم که، یه صدایی شنیدم، از خواب پریدم. گفتم حتماً کارم دارید.

لیوان را نشانش دادم:

-می‌رم یه لیوان آب با قرصا براتون بیارم.

سری تکان داد و تأیید کرد. آرام‌آرام در سالن قدم برمی‌داشتم. منتظر بودم هر لحظه بهزاد را جایی از سالن ببینم، اما ندیدم و با لیوان آب و کیسه‌ی داروهای حاج‌خانم به اتاقش برگشتم. قرص را به دستش دادم و لیوان آب را هم نگه داشتم تا بنوشد.

صدای بهزاد نگاه هر دوی ما را به سمت در کشاند، جایی که فقط صدایش بود و خودش را نمی‌دیدیم:

-حاج‌خانم کاری نداری؟ من دارم می‌رم.

حاج‌خانم اعتراضی به ندیدنش نداشت:

-برو به کارت برس پسرم‌، دفتر هم برو.

بهزاد از همان جایی که نمی‌دیدمش “چشم”ی بلندتر از حد معمول گفت و حاج‌خانم با لبخند سر تکان داد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x