رمان غیاث پارت ۱۵2 سال پیشبدون دیدگاه در آن لحظه تنها چیزی که برایم مهم بود، زخمِ گوشهی لبش و خون جریان گرفته از ابروی شکستهاش بود! بازویش را محکم چنگ زده و…
رمان غیاث پارت ۱۴2 سال پیشبدون دیدگاه ا به ردیف حلقه ها نگاه کرد و سپس رینگ ساده و نقرهای رنگی را به دست گرفت و گفت: – اینم واسه تو! حرفش…
رمان غیاث پارت ۱۳2 سال پیشبدون دیدگاه با کمک خودم از روی موتور پیاده شده و بازویم را چنگ انداخت به تابلوی طلافروشی نگاه کرد و گفت: – از اینجا میخوایم بگیریم؟…
رمان غیاث پارت ۱۲2 سال پیشبدون دیدگاه نگاه دو دو زنِ ملیسا باعث تنگ شدن پلکهایم شد! در حالی که با زبان لبهایش را تر میکرد گفت: – خب…باشه! پس تو برو بیرون من…
رمان غیاث پارت ۱۱2 سال پیشبدون دیدگاه هول شد ولی با این حال خودش را نباخته و گفت: – چی گفتم مگه؟ هر چی که گفتم حقیقت بود، عین قحطی زدهها افتاده بود به…
رمان غیاث پارت ۱۰2 سال پیشبدون دیدگاه [غیاث] نور کم سوی خورشید که از لابهلای پردهها وارد اتاق میشد، نشان از طلوع خورشید میداد. صدای فنر های تخت و چرخ خوردنِ مداوم…
رمان غیاث پارت ۹2 سال پیشبدون دیدگاه تا حد امکان سعی داشتم صدایم لرزش نداشته باشد اما انگار زیاد موفق نبودم که دست غیاث روی ران پایم نشست و کنار گوشم اهسته لب زد: …
رمان غیاث پارت ۸2 سال پیشبدون دیدگاه با چشمهایی ریز شده خیرهام شد، چند ثانیه مکث کرد و سپس با جدیت زمزمه کرد: – چه گوهی خوردی الان؟ صدای آرام و زمزمهی ترسناکش ترس…
رمان غیاث پارت ۷2 سال پیشبدون دیدگاه حس کردم دومین جملهاش را به درستی متوجه نشدم. چرخ خوردم و همزمان چشم در چشم شدیم و غیاث گفت: – خوش ندارم تا چشم منو دور…
رمان غیاث پارت 62 سال پیشبدون دیدگاه بی حرف اجازه دادم ادامهی جملهاش را بگوید. لرزش شانههایش نشان از خشم زیادش میداد. دندان هایش را روی هم ساباند و با دو گام بلند…
رمان غیاث پارت ۵2 سال پیش۳ دیدگاه سری به نشانهی تایید برایم بالا و پایین کرد. ریز و درشتِ رفتار های این دختر برایم عجیب بود. نه به دریده بودن دیشبش و نه به…
رمان غیاث پارت ۴2 سال پیشبدون دیدگاه غزاله گیج و ویج اول به من و بعد به غیاث نگاه کرده و لب میزند: – بخاطر این با من اینطوری حرف میزنی؟ بخاطر این داداش…
رمان غیاث پارت ۳2 سال پیشبدون دیدگاه حرفش را زد و سپس بدون اینکه توجهای به صورت سرخ شدهی بابا کند، مچ دستم را کشید و به سمت درب ورودی پاسگاه حرکت کرد… …
رمان غیاث پارت ۲2 سال پیشبدون دیدگاه صدای داد و هوارش بار دیگر بلند شد، کلافه بازویم را از میان انگشتهای ظریفِ ملیسا بیرون کشیده و رو به او با لحنی خشن میتوپم: …
رمان غیاث پارت ۱2 سال پیش۵ دیدگاه – بکش کنار بچه جون! من نه ننه بابای پولدار دارم نه خونه خالی که اینجوری چار چنگولی خودتو چسبوندی بم! دلبرانه هر دو دستم را روی…