رمان غیاث پارت ۱۲

4.8
(31)

 

 

نگاه دو دو زنِ ملیسا باعث تنگ شدن پلک‌هایم شد!

در حالی که با زبان لب‌هایش را تر می‌کرد گفت:

 

– خب…باشه! پس تو برو بیرون من بپوشم لباسامو بعد میام که بریم!

 

از دخترِ سرکشی همچون او این مطیع بودن و جفتک ننداختن زیادی عجیب بود.

 

چشم چرخانده و با دیدن پیراهنم، مسیرم را به همان سمت کج کرده و بعد از برداشتنش از روی زمین گفتم:

 

– پایین منتظرتم!

 

لباس را تن زده و از اتاق خارج شدم.

تا زمان امدن ملیسا پایین پله‌ها ایستاده و سرگرم کار کردن با موبایلم شدم.

 

طولی نکشید که ملیسا در حالی که با مشغول درست کردن شالش بود از پله ها پایین امده و گفت:

 

– حاضرم، بریم؟

 

نگاهی به فرق کج و موهای بیرون ریخته از شالش کرده و اهسته گفتم:

 

– بکش جلو شالتو! تو این محل بیناموس زیاد هست، خوش ندارم یکی چپ نگات کنه!

 

چشم غره‌ای رفت و در حالی که با حرص شالش را جلو می‌کشید گفت:

 

– با خودت میخوام برم غیاث، چرا وقتی با خودتم اینطوری بهم گیر میدی؟

 

بازویش را گرفته و همانطور که تنش را به سمت خود می‌کشاندم گفتم:

 

– ادم بیناموسِ چشم دریده، چه من کنارت باشم چه نباشم، بیناموس و چشم دریدست بچه جون!

 

البته که چشای اونیو که بخواد چپ نگات کنه رو در میارم ولی خودتم این بیصاحبو تا فرق سرت عقب نکش هی! نذار کلامون هی بره تو هم، افرین دختر خوب!

 

 

 

حرصی دندان‌هایش را روی هم فشرد و گفت:

 

– بهونه‌ی دیگه‌ای واسه گیر دادن پیدا نکردی نه؟! اه! همش گیر بیخود بده فقط!

 

حرفی نزدم و اوقات تلخی‌اش را به پای غریبه بودنش در این خانه و این سبک زندگی گذاشتم.

 

بدون اینکه صبحانه بخورد، از خانه بیرون زده و روبروی موتورم ایستادیم.

 

ملیسا نگاهی چپکی به موتور انداخت و گفت:

 

– با این باید بریم؟

 

دستی روی روپوش قهوه‌ای رنگش کشیدم و با طعنه گفتم:

 

– نه، زنگ زدم با یه لیموزین هماهنگ کردم الانه که بیاد دم در، با اون قراره بریم!

 

کنایه‌ام را که متوجه شد، پشت چشمی نازک کرد و گفت:

 

– ولی من تا حالا سوار موتور نشدم، میترسم، اصلا بلد نیستم سوارش شم، میخوای به کشتنم بدی نه؟

 

بی توجه به دومین تکه از جمله‌اش، به سمتش رفته و پشتش قرار گرفتم، قبل از اینکه فرصت تحلیل رفتارم را

 

داشته باشد، هر دو دستم را دور کمرش پیچانده و اهسته گفتم:

 

– خودم سوارت میکنم.

 

مچ دستم را چنگ زده و قبل از اینکه فرصت اعتراض به

او بدهم، به سمت موتور هدایتش کرده و گفتم:

 

– حالا یه پاتو بذار اونور! خشتک شلوار صاب مردت تنگه، بشینی این پشت تموم دار و ندارت از لا پات میفته بیرون!

 

بی حرف کاری را که گفته بودم انجام داد و از ترس افتادنش، بدون اینکه به جمله‌ام توجه‌ای کند، مچ دستم را محکم تر چنگ زد:

 

– خب، من الان کجا رو بگیرم که نیفتم!

 

 

حرصی نفسم را بیرون فرستاده و روبرویش دقیقا روی موتور نشسته و گفتم:

 

– دستاتو دور من بپیچ، نمیفتی!

 

بی حرف کاری که گفته بودم را انجام داد، هر دو دستش را از زیر بازوهایم رد کرده و روی شکمم در هم قلاب کرد.

 

سرش را از پشت به سینه‌ام چسبانده و تنش را محکم تر به کمرم فشرد و گفت:

 

– نیفتم!

 

بی اختیار دست دراز کرده و به نرمی روی دستش را نوازش کرده و لب زدم:

 

– نترس من اینجام!

 

موتورم را روشن کرده و در حالی که سعی میکردم به تکان خوردن مداوم دست‌هایش روی شکمم توجه‌ای نکنم حرکت کردم.

 

باد از روبرو مستقیم به صورتم برخورد می‌کرد و فشارِ سرِ ملیسا روی کمرم هر لحظه از لحظه‌ی قبل بیشتر و بیشتر میشد.

 

در نهایت صدای جیغ مانندش در گوشم پیچید:

 

– وای غیاث، چه باحاله!

 

گوشه‌ی لبم به نشانه‌ی لبخند به سمت بالا کج شد و برای اینکه به معنی واقعی کلمه هیجان را احساس کند، شروع به ویراژ دادن کردم!

 

از هیجان و استرس مشغول چنگ انداختن به پیراهنم بود و صدای خنده‌اش بلند شد.

 

از صدای خنده‌اش کج خندی زدم و بالاخره بعد از بیست دقیقه روبروی طلافروشی مد نظرم، ایستادم و گفتم:

 

– موتور سواری تموم شد بچه، بپر پایین!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 31

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان سراب را گفت 4.3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : حاج محمدهمایون امیران، مردی بسیار معتقد و با ایمان، تاجر معروف و سرشناس تهران، مسبب تصادف دختری جوان به نام یاس ایزدپناه می‌شود. تصادفی که کوتاه‌تر شدن یک…

دانلود رمان دژکوب 4.4 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: بهراد ، مرد زخم دیده ایست که فقط به حرمت یک قسم آتش انتقام را روز به روز در سینه بیشتر و فروزان تر میکند.. سرنوشت او را تا…

دانلود رمان التیام 4.1 (14)

۱ دیدگاه
  خلاصه: رعنا دختری که در روز ختم مادرش چشمانش به گلنار، زن پدر جدیدش افتاد که دوشادوش پدرش ایستاده بود. بلافاصله پس از مرگ مادرش پی به خیانت مهراب،…

دانلود رمان قلب سوخته 4.3 (11)

بدون دیدگاه
      خلاصه: کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده، اما پوست بدنش توی اون حادثه…

دانلود رمان بومرنگ 3.8 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: سبا بعد از فوت پدر و مادرش هم‌خانه خانواده برادرش می‌شود اما چند سال بعد، به دنبال راه چاره‌ای برای مشکلات زندگی‌اش؛ تصمیم می‌گیرد از خانواده کوچک برادرش جدا…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x