رمان غیاث پارت ۱۳

4.8
(28)

 

 

 

با کمک خودم از روی موتور پیاده شده و بازویم را چنگ انداخت

 

به تابلوی طلافروشی نگاه کرد و گفت:

 

– از اینجا میخوایم بگیریم؟

 

هر دو دستم را در جیب شلوارم فرو فرستادم و گفتم:

 

– مشکلش چیه؟

 

لب و لوچه‌اش را جمع کرد و چیزی نگفت!

نارضایتی‌اش از چشم‌ها و حالت نگاهش به وضوح مشخص بود.

 

کمی این پا و آن پا کرد و سپس گفت:

 

– خیله خب بریم!

 

حرفش را زده و زودتر از من به سمت مغازه راه افتاد

 

چشمم از پشت روی اندام بی نقصش که مانتو و شلوار تنگش به خوبی آن را قاب کرده بود بالا و پایین شد!

 

بخاطر تنگ بودن شلوار و کوتاه بودن مانتو‌اش موقع راه رفتن باسنِ گردش به وضوح به چشم می‌آمد!

 

از فکر اینکه دیگران هم از دیدن اندام بی نقصش لذت ببرند، عصبی شدم!

 

ابرو در هم کشیده و با چند گام بلند خودم را به ملیسا رساندم و دقیقا پشت سرش ایستاده و کنار گوشش لب زدم:

 

– فقط بذار برسیم خونه، داغ این دو تا تیکه لباس خوشگلتو رو دلت میذارم خب؟!

 

بهت زده ایستاد و به سمتم برگشت.

چشم‌هایش را گرد کرد و گفت:

 

– چی؟ چرا؟!

 

– چون این باسن خوشگل و کمر باریکت چشم هزار تا ادم دیگه رو داره دنبال خودش میکشونه!

 

 

لبش را گزید و اهسته گفت:

 

– نگاه بقیه به من چه ربطی داره؟! من که نمیتونم بخاطر نگاه بقیه لباسی که دوست دارم نپوشم!

 

کلافه از یک دنده بودنش عصبی گفتم:

 

– خوشت میاد دو تا بیناموسِ چشم چرون نگاهشون زوم باسن و لا پات بشه آره؟

 

نگاهم را پایین کشانده و خیره به سینه‌های درشتش که به وضوح در چشم بود، آهسته گفتم:

 

– یا این سینه‌هات که از ننه منی که سه تا بچه شیر داده گنده تره!

 

این بار گونه‌هایش سرخ شده و سرش را پایین گرفت.

با دستی لرزان گوشه‌ی شالش را روی سینه‌اش کشید و گفت:

 

– وسط خیابون درست نیست این حرفا!

 

– اره درست نیست! منتها منِ بیشرف تو خونه اونقدر درگیر ناز و ادای جنابعالی شدم که یادم رفت به مانتوی یه وجبی و این شلوار چسبت گیر بدم!

 

دلخور زمزمه کرد:

 

– بجاش الان بیرون اومدنمو از تو دماغم بیرون کشیدی!

 

خودخواهانه و با تملک دست دور شانه‌اش پیچانده و بدون توجه به نگاه جمعیت گفتم:

 

– بیرون اومدنی که چشم همه بخواد دنبال سک و سینه‌ و باسنِ ناموس من باشه رو نمیخوام!

 

نفس داغش را درست روی سینه‌ام خالی کرد و بی فکر لب زد:

 

– خودتم عین هیزا داری مدام از بدنم حرف میزنی غیاث!

 

 

نیشخندی کنج لبم شکل گرفته و به ارامی میگویم:

 

– من وظیفمه از تن و بدنم زنم به قول تو مثل هیزا هی حرف بزنم، تا دو تا ل…اشی دیگه اومدن از اندامت حرف زدن ذوق نکنی!

 

سر بالا گرفته و نگاهی دلخورانه به سمتم پرتاب میکند و به ارامی میگوید:

 

– چرا یه طرفه داری به قاضی میری! فکر کردی من از اون دخترام که وقتی یکی از اندامش تعریف میکنه ذوق کنم! واقعا که!

 

حرفش را زده و دستم را از روی شانه‌اش پایین انداخت و وارد مغازه شد!

 

پلک بسته و دو تا نفس عمیق کشیدم تا ارامش از دست رفته‌ام را برگردانم!

 

پشت سر ملیسا وارد مغازه شدم و به اویی که همچون کودکی آرام کنج مغازه ایستاده بود و با انگشت‌هایش بازی میکرد نگاه کردم!

 

صاحب مغازه با دیدنم از روی صندلی بلند شد و گفت:

 

– به آقا غیاث! شما کجا اینجا کجا!

 

مچ ظریف ملیسا را گرفته و دنبال خودم به سمت پیشخوان کشاندم و گفتم:

 

– سلام داداش! این حلقه هاتو بذا رو میز یه نگاهی بندازم بهش!

 

چشمِ مصطفی از روی شانه‌ام ملیسا را هدف گرفت و گفت:

 

– به سلامتی خبریه!

 

تنم را جلوی ملیسا کشیدم و با جدیت گفتم:

 

– اومدم واسه خانمم حلقه بگیرم!

 

 

ملیسا از پشت به بازویم چنگ انداخته و گفت:

 

– منم ببینم!

 

مصطفی که انتظار شنیدن این جمله را نداشت وا رفته باکس حلقه ها را روی میز گذاشت و گفت:

 

– بفرمایید!

 

ملیسا را جلو کشانده و از قصد دستم را دور کمرِ ظریفش حلقه میکنم و پشت سرش قرار میگیرم.

 

میدانستم شیشه های سِکوریت مغازه‌ی مصطفی حتی از بیرون هم دیدِ واضحی دارد و فکر اینکه کسِ دیگری جز من اندام ملیسا را ببیند، دیوانه‌ام میکرد!

 

– این خوشگله غیاث؟!

 

از روی شانه‌اش به حلقه‌ی انتخابی‌اش چشم دوختم!

 

حلقه‌ای تک نگین و بسیار ظریف بود که می‌دانستم به حتم انگشت‌های کشیده‌ی ملیسا را زیبا تر نشان میدهد.

 

حلقه را از انگشتش گرفته و با دقت تر به نگین رویش خیره شدم و گفتم:

 

– دوسش داری؟

 

در اغوشم چرخ خورد و گفت:

 

– قشنگه!

 

به چشم‌های ستاره بارانش که به حلقه خیره شده بود نگاه کردم و کج خندی زدم!

 

دست چپش را بالا گرفته و حلقه را درون انگشتِ حلقه‌اش سراندم و به دست ظریفش خیره شدم.

 

انگشت‌ کشیده‌اش را به خوبی قاب کرده بود و لب‌های خندانِ ملیسا هم نشان از رضایتش میداد!

 

به نیم رخِ زیبایش خیره شدم و آهسته گفتم:

 

– قشنگه!

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 28

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان درد_شیرین 3.5 (11)

بدون دیدگاه
    ♥️خلاصه: درد شیرین داستان فاصله‌هاست. دوریها و دلتنگیها. داستان عشق و اسارت ، در سنتهاست. از فاصله‌ها و چشیدن شیرینی درد. درد شیرین داستان فاصله. دوری ها و دلتنگی ها. داستان عشق و اسارت…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x