حس کردم دومین جملهاش را به درستی متوجه نشدم.
چرخ خوردم و همزمان چشم در چشم شدیم و غیاث گفت:
– خوش ندارم تا چشم منو دور میبینین بریزین سر زنم و چرت و پرت بارش کنین! هر حرفی که دارین جلو خودم بزنین، خودم جوابتونو میدم!
عزاله حرصی پایش را روی زمین کوباند و پر از حرص رو به مادرش گفت:
– مامان یه چیزی بهش بگو!
مادرش بی حرف نگاهی به من انداخت و گفت:
– ازش عذرخواهی کن غزاله!
کَر شده بودم انگار!
نگاهِ خیرهام در نگاهی مردی بود که برای دفاع از من خواستنم را بهانه کرده بود!
صدای پچ پچ وار غزاله بلند شد اما من بدون اینکه متوجهی صحبتش شوم، تنها دستم را به نرده گرفتم تا از سقوطم جلوگیری کنم!
غیاث بی حرف به سمتم آمد و روبرویم ایستاد، بخاطر اختلاف قدی فاحشِ میانمان مجبور بودم سرم بالا بگیرم.
دستش را به آرامی دور کمرم حلقه کرد و خیره در چشمهایم زمزمه کرد:
– خوبی؟
خوب نبودم!
امروز به اندازهی کافی تنش های زیادی را پشت سر گذاشته بودم و همین باعث سست شدنم شده بود.
سرم را به نشانهی منفی تکان دادم و نفهمیدم چه شد که ثانیهای بعد میان زمین و هوا معلق شدم و صدای بلند غیاث در گوشم پیچید:
– جلوی زبونتو نمیتونی بگیری؟ وای به حالته غزال اگه طوریش بشه!
میان بیداری و بیهوشی صدای مردانهی غیاث در گوشم پیچیده شد که گفت:
– یه لیوان آب قند بردار بیار بالا…
حرفش را زده و تنم را به آرامی روی تختش قرار داد، از لای پلکهای نیمه بازم خیرهاش شدم.
عصبی بود، کلافه بود، مدام راه میرفت و دست میان موهایش می کشید و همهی این اتفاقات بخاطر من بود.
بخاطرِ من دروغ میگفت، سر خواهرش داد میزد، خود را مقصر جلوه میداد و جدای از آن، به دروغ پای علاقهی نداشتهاش را وسط میکشید!
پلکهای نیمه بازم را که دید، سر جایش ایستاد و کمی توی صورتم خم شد و گفت:
– چت شد یهو بچه؟ غزال ک…سشر زیاد میگه به دل نگیر بچست، ولی تو چرا اشکت دمِ مشکته همش؟
آب تلخ گلویم را پایین فرستاده و لب زدم:
– من…حیوونم؟!
بی حرف و گیج خیرهام شد! هنوز نگاه نفرت بار غزاله در ذهنم تداعی میشد و جگرم را به آتش میکشید!
قطرهی اشکی که به قول غیاث همیشه دم مشکم بود پایین چکید و گفتم:
– خواهرت….طوری نگام میکنه که انگار نجسم، طوری نگام میکنه که یه سگ ولگردم که هزار جور چرک و نجاست به تنشه! من حیوون نیستم، من…
هنوز حرفم تمام نشده بود که انگشتش را به آرامی روی لبم گذاشت و آهسته لب زد:
– هیش! آروم بگیر بچه الان نفست میره ها! یه خورده آروم تر شدی حرف میزنیم!
حرفش را زده و قبل از اینکه فاصله بگیرد مچ دستش را چنگ زدم و اسمش را زیر لب تکرار کردم:
– غیاث!
بی حرف نگاهم کرد و اجازه داد حرفم را بزنم، ناخنهای تیزم را محکم در مچ دستش فرو کرده و لب زدم:
– میخوام برم خونمون!
بدون اینکه خم به ابرو بیاورد گفت:
– جای زن کنارِ شوهرشه نه خونهی باباش!
حرفش را زه و مچ دستش را از دستم بیرون کشید، با حرصی پر از بغض خیرهاش شدم:
– تو نکنه جدی جدی باورت شده من و تو زن و شوهریم نه؟
دستهایش را پشت کمرش قلاب کرد و عضلات سینهاش را دست و دلبازانه به رخم کشید و با نیشخند گفت:
– انگار شناسنامتو بهت ندادن نه؟
باز میخواست موضوع شناسنامهام را وسط بکشد، بی حوصله دستی در هوا تکان دادم و گفتم:
– چرا دادن اسم تو هم به عنوان شوهر توش خورده شده ولی خیلی راحت میشه پاکش کرد!
گوشهی لبش به سمت بالا کشیده شد و بی پروا نگاهی به بین پایم انداخت و لب زد:
– اونجا چی؟ مهر مالکیتی که به اونجا خورده رو چطوری میخوای پاک کنی خانم کوچولو؟
از اشارهی مستقیمش گر گرفته سر پایین انداختم و پارچهی مانتویی که به تن داشتم را میان انگشتهایم مچاله کردم و با صدایی که از زور خجالت بالا نمیآمد لب زدم:
– اونجارو هم میدوزم، تو غصهی اونو نخور!
با چشمهایی ریز شده خیرهام شد، چند ثانیه مکث کرد و سپس با جدیت زمزمه کرد:
– چه گوهی خوردی الان؟
صدای آرام و زمزمهی ترسناکش ترس به دلم انداخت! انگار آن روی پنهانش را دقیقا همین الان داشت نشانم میداد!
عصابی شده بود؟
بله! حسابی هم عصبی شده بود!
طوری که رگهای کنار شقیقهاش بیرون زده بود و هر دو چشمش کاسهی خون شده بود!
ترسیده روتختی را چنگ زدم و بدون اینکه به چشمهایش خیره شوم تمام عزمم را جزم کرده و لب زدم:
– اگه مشکل….مشکل بقیه…پردهی بکارت من باشه…. من میدوزمش! اینط…
هنوز حرفم به اتمام نرسیده بود که با چند گام بلند خودش را به من رسانده و چانهام را در دستش فشرد:
– دفعهی اول که زِرتو زدی گفتم بچست نمیفهمه چی داره میگه، الان که داری تکرارش میکنی دارم میفهمم تو اون مغز پوکت هزار جور فکر ک..سشر دیگه داره میگذره!
دندان روی هم ساباند و به پایین تنهام خیره شد و با جدیتی ترسناک لب زد:
– میخوای بدوزیش؟ بدوز…
سرش را در صورتم خم کرده و بی توجه به منی که چشمهایم از ترس گشاد شده بود، مماس با لبهایم زمزمه کرد:
– بدوز تا خودم دوباره پلمپتو بردارم!