هول شد ولی با این حال خودش را نباخته و گفت:
– چی گفتم مگه؟ هر چی که گفتم حقیقت بود، عین قحطی زدهها افتاده بود به جون مرغ بیچاره…
میان حرفش پریده و با تشر اسمش را صدا زدم:
– غزال!
تکه نانی که در دستش بود را روی سفره انداخت و رَویهی همیشگیاش را در پیش گرفت:
– چیه خب داداش؟ اگه دروغ میگم بگو دروغ میگی! فکر نکن چون مامان چیزی نمیگه یعنی موافقت کرده با حضورش، نخیر اصلا اینطوری نیست! اصلا این دختره کس و کارش کین؟ از تو کوچه پیداش کردی دستشو گرفتی اوردی تو….
اینبار میانهی دعوایمان را خانم جان گرفت و با تشر رو به غزاله گفت:
– حیا کن غزال! این چه حرفیه پشت دختره میزنی؟ چرا گناهشو میشوری تو!
نگاهی خثمانه به غزاله انداختم و گفتم:
– نه بذارین بگه، زبونش خوب باز شده…
کمی تنم را به سمت جلو مایل کردم و گفتم:
– یه چیزیو میگم خوب تو گوشت فروش کن دختر! ملیسا زنِ منه خب؟
یه بار دیگه حرفی بزنی که اشکشو در بیاره یه جور دیگه جوابتو میدم!
لبهایش لرزید و با دلخوری از پای سفره بلند شد و پا کوبان به سمت اتاقش رفت و در همان حال گفت:
– این حرفا چیزی از ایکبیری بودن و اویزون بودنِ اون دختره کم نمیکنه آقا داداش!
قبل از اینکه فرصت جواب دادن پیدا کنم صدای خانم جان بلند شد:
– ولش کن غیاث! بشین سر جات صبحونتو بخور میخوای بری تعمیر گاه!
کلافه نفسم را بیرون فرستادم و گفتم:
– نمیرم سر کار، میخوام با ملیسا برم طلا فروشی واسش حلقه بگیرم، زشته انگشتش بی حلقه باشه.
شانه بالا فرستاد و گفت:
– هر طور صلاحه، برو صداش بزن پس بیاد پایین یه لقمه نون بخوره، دیشبم چیزی نخورد.
باشهای گفتم و از پای سفره بلند شده و به سمت اتاقم حرکت کردم.
بدون اینکه در بزنم دستگیره را پایین کشیده و همین که وارد شدم چشمم به ملیسا افتاد.
نیمه عریان روبروی آینهی قدی اتاق ایستاده بود و همین که صدای در را شنید ترسیده به سمتم برگشت!
نگاهم بدونِ اجازهی من پیشروی کرد و سفیدی تنش را که لباسِ زیر مشکی رنگش به خوبی رُخ میکشید را شکار کرد.
هول شده به سرفه افتاد و همانطور که پیراهنش را جلوی بالا تنهاش میگرفت گفت:
– یاد نداری در بزنی؟
همانطور که دستم را به پست رسانده بودم، در اتاق را بسته و به سمتش رفتم:
– واسه اومدن تو اتاق خودم در نمیزنم، بعدم کی به تو گفت وسط اتاق وایستی و سینههای لختتو بندازی بیرون؟ اگه جای من داراب درو وا میکرد چی؟
سرش را پایین انداخت و همانطور که پیراهن را محکم تر در چنگش میفشرد به زور لب زد:
– خودم عقلم میرسه که…جز تو کسی در اتا…اتاقتو باز نمیکنه! برو اونور جرا اومدی تو حلقم!
از قصد فاصلهام را کمتر کردم و همانطور که هر دو دستم را در جیب شلوار گرمکنم فرو میکردم گفتم:
– عه، پس خوبه عقلت رسیده چون اگه عقلت نمیرسید…
نوک انگشتم را به ارامی روی سر شانهی عریانش به حرکت در اورده و کنار گوشش به ارامی لب میزنم:
– اگه عقلت نمیرسید و جای من داراب در اتاقو باز میکرد، اونوقت هم چشمای دارابو در میاوردم و هم…
انگشتم پیشروی کرد و روی غزلِ سوتینش نشست و اهسته تر از قبل ادامه دادم:
– سینههای خوشگلتو از جاش میکندم و مینداختم کف دستت بچه جون!
صدای هینِ پر از شرمش کج خندی روی لبم آورد!
میدانستم تفاوتِ سبک زندگی ملیسا و من زمین تا اسمان است و شنیدن این حرفها چندان برایش خوشایند نیست.
سرش را تا جای ممکن در سینهاش فرو فرستاد:
– برو…برو بیرون لباس…لباس بپوشم!
کمی فاصله گرفتم و دست به جیب و بی انکه نگاهم را جدا کنم گفتم:
– بپوش، منتها لباس بیرونتو بپوش، میخوایم بریم طلافروشی حلقه بگیرم واست!