رمان غیاث پارت ۱۱

4.4
(37)

 

 

هول شد ولی با این حال خودش را نباخته و گفت:

 

– چی گفتم مگه؟ هر چی که گفتم حقیقت بود، عین قحطی زده‌ها افتاده بود به جون مرغ بیچاره…

 

میان حرفش پریده و با تشر اسمش را صدا زدم:

 

– غزال!

 

تکه نانی که در دستش بود را روی سفره انداخت و رَویه‌ی همیشگی‌اش را در پیش گرفت:

 

– چیه خب داداش؟ اگه دروغ میگم بگو دروغ میگی! فکر نکن چون مامان چیزی نمیگه یعنی موافقت کرده با حضورش، نخیر اصلا اینطوری نیست! اصلا این دختره کس و کارش کین؟ از تو کوچه پیداش کردی دستشو گرفتی اوردی تو….

 

اینبار میانه‌ی دعوایمان را خانم جان گرفت و با تشر رو به غزاله گفت:

 

– حیا کن غزال! این چه حرفیه پشت دختره میزنی؟ چرا گناهشو میشوری تو!

 

نگاهی خثمانه به غزاله انداختم و گفتم:

 

– نه بذارین بگه، زبونش خوب باز شده…

 

کمی تنم را به سمت جلو مایل کردم و گفتم:

 

– یه چیزیو میگم خوب تو گوشت فروش کن دختر! ملیسا زنِ منه خب؟

یه بار دیگه حرفی بزنی که اشکشو در بیاره یه جور دیگه جوابتو میدم!

 

لب‌هایش لرزید و با دلخوری از پای سفره بلند شد و پا کوبان به سمت اتاقش رفت و در همان حال گفت:

 

– این حرفا چیزی از ایکبیری بودن و اویزون بودنِ اون دختره کم نمیکنه آقا داداش!

 

 

قبل از اینکه فرصت جواب دادن پیدا کنم صدای خانم جان بلند شد:

 

– ولش کن غیاث! بشین سر جات صبحونتو بخور میخوای بری تعمیر گاه!

 

کلافه نفسم را بیرون فرستادم و گفتم:

 

– نمیرم سر کار، میخوام با ملیسا برم طلا فروشی واسش حلقه بگیرم، زشته انگشتش بی حلقه باشه.

 

شانه بالا فرستاد و گفت:

 

– هر طور صلاحه، برو صداش بزن پس بیاد پایین یه لقمه نون بخوره، دیشبم چیزی نخورد.

 

باشه‌ای گفتم و از پای سفره بلند شده و به سمت اتاقم حرکت کردم.

 

بدون اینکه در بزنم دستگیره را پایین کشیده و همین که وارد شدم چشمم به ملیسا افتاد.

 

نیمه عریان روبروی آینه‌ی قدی اتاق ایستاده بود و همین که صدای در را شنید ترسیده به سمتم برگشت!

 

نگاهم بدونِ اجازه‌ی من پیشروی کرد و سفیدی تنش را که لباسِ زیر مشکی رنگش به خوبی رُخ میکشید را شکار کرد.

 

هول شده به سرفه افتاد و همانطور که پیراهنش را جلوی بالا تنه‌اش میگرفت گفت:

 

– یاد نداری در بزنی؟

 

همانطور که دستم را به پست رسانده بودم، در اتاق را بسته و به سمتش رفتم:

 

– واسه اومدن تو اتاق خودم در نمیزنم، بعدم کی به تو گفت وسط اتاق وایستی و سینه‌های لختتو بندازی بیرون؟ اگه جای من داراب درو وا میکرد چی؟

 

 

سرش را پایین انداخت و همانطور که پیراهن را محکم تر در چنگش میفشرد به زور لب زد:

 

– خودم عقلم میرسه که…جز تو کسی در اتا…اتاقتو باز نمیکنه! برو اونور جرا اومدی تو حلقم!

 

از قصد فاصله‌ام را کمتر کردم و همانطور که هر دو دستم را در جیب شلوار گرمکنم فرو می‌کردم گفتم:

 

– عه، پس خوبه عقلت رسیده چون اگه عقلت نمی‌رسید…

 

نوک انگشتم را به ارامی روی سر شانه‌ی عریانش به حرکت در اورده و کنار گوشش به ارامی لب میزنم:

 

– اگه عقلت نمی‌رسید و جای من داراب در اتاقو باز میکرد، اونوقت هم چشمای دارابو در میاوردم و هم…

 

انگشتم پیشروی کرد و روی غزلِ سوتینش نشست و اهسته تر از قبل ادامه دادم:

 

– سینه‌های خوشگلتو از جاش می‌کندم و مینداختم کف دستت بچه جون!

 

صدای هینِ پر از شرمش کج خندی روی لبم آورد!

 

میدانستم تفاوتِ سبک زندگی ملیسا و من زمین تا اسمان است و شنیدن این حرف‌ها چندان برایش خوشایند نیست.

 

سرش را تا جای ممکن در سینه‌اش فرو فرستاد:

 

– برو…برو بیرون لباس…لباس بپوشم!

 

کمی فاصله گرفتم و دست به جیب و بی انکه نگاهم را جدا کنم گفتم:

 

– بپوش، منتها لباس بیرونتو بپوش، میخوایم بریم طلافروشی حلقه بگیرم واست!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 37

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان انار 3.2 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه : خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به دلیل جدایی پدر و مادر ماندن…

دانلود رمان درد_شیرین 3.5 (11)

بدون دیدگاه
    ♥️خلاصه: درد شیرین داستان فاصله‌هاست. دوریها و دلتنگیها. داستان عشق و اسارت ، در سنتهاست. از فاصله‌ها و چشیدن شیرینی درد. درد شیرین داستان فاصله. دوری ها و دلتنگی ها. داستان عشق و اسارت…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x