رمان غیاث پارت ۱۴

4.7
(34)

 

 

ا

 

به ردیف حلقه ها نگاه کرد و سپس رینگ ساده و نقره‌ای رنگی را به دست گرفت و گفت:

 

– اینم واسه تو!

 

حرفش را زده و سپس دست چپم را بالا آورد و انگشتر را در انگشت حلقه‌ام سراند!

 

با لبخندی محو دست‌هایمان را کنار هم قرار داد و گفت:

 

– اینطوری قشنگ تره نه؟

 

در تمام طولِ این مدت، نگاهم خیره به نیم رخِ زیبا و لبخندِ زیباترش بود!

 

صدایی از من که نشنید سرش را بالا گرفت و نگاه خیره‌ام را شکار کرد و پرسید:

 

– قشنگ نیست؟!

 

به دست‌هایمان خیره شدم و آهسته گفتم:

 

– قشنگه!

 

دست کوچکش را میان دستم گرفتم و سرم را بالا گرفته و نگاهِ متعحبِ مصطفی را دیدم:

 

– حساب کن این دو تارو!

 

با شنیدن صدایم به خودش آمد و گفت:

 

– باشه داداش بعدا حساب میکنیم حالا!

 

تعارف را کنار گذاشته و کارتم را از جیب بیرون کشیدم و به دستش دادم.

 

مصطفی کارت را کشید و بعد از حساب کردن مبلغ مبارک باشه‌ای گفت و از مغازه خارج شدیم!

 

دست ملیسا را گرفته و قبل از اینکه به موتور برسیم، سر جایش ایستاد و من و من کنان گفت:

 

 

– میگم غیاث…چیزه…من خیلی تشنم میشه یه بطری آب بگیری واسم؟!

 

 

 

سر جایم ایستادم و به او که دستپاچه مشغول چلاندن انگشت‌هایش بود نگاه کردم.

 

سر تکان دادم و گفتم:

 

– خیله خب، بمون نزدیک موتور میام الان.

 

حرفم را زده و سپس به سمت سوپر مارکتی که دقیقا آنطرفِ خیابان و روبرویمان بود رفتم.

 

وارد مغازه شدم و روبروی پیشخوان ایستاده و گفتم:

 

– سلام، یه بطری آب تک نفره میخوام

 

فروشنده که مشغول صحبت کردن با گوشی تلفنش بود با دست به پشت سرم اشاره زد.

سرچرخانده و با دیدن یخچال بزرگی که دقیقا پشت سرم بود، عقب گرد کردم و به سمتش رفتم.

 

در یخچال را باز کرده و بطری آب را بیرون آوردم، روی پیشخوان گذاشتم و گفتم:

 

– چقدر شد؟

– یه لحظه گوشی دستت باشه عزیزم.

 

سری تکان داد و گفت:

 

– قابلتو نداره داداش، شیش تومن..

 

کارت را کشیده و بعد از تشکر از مغازه بیرون آمدم.

 

از جایی که ایستاده بودم به وضوح می‌توانستم جای خالیِ ملیسا را ببینم!

 

ناباور نگاهی به اطراف انداختم و با دیدنِ اندام کوچکش که به سرعت از میان جمعیت خود را رد میکرد، ابرو در هم کشیده و آهسته لب زدم:

 

– غیاث نیستم اگه دهنتو سرویس نکردم!

 

 

[ملیسا]

 

با استرس و بدون اینکه به پشت سر نگاه کنم، به پاهایم نیرو بخشیدم.

 

بالافاصله بعد از اینکه تصمیم احمقانه‌ام را عملی کرده بودم، پشیمان شدم!

 

نه جایی برای رفتن داشتم و نه راهی برای برگشتن!

تنها کاری که از دستم بر می‌آمد همین بود که تمام نیروام را در پاهایم جمع کنم و به سمت مسیری ناشناس بدوم!

 

نفسم رو به کند شدن می‌رفت و برای یک لحظه سر جایم ایستادم.

 

خم شدم و دستی به مچ پای دردناکم کشیدم و ناله وار زمزمه کردم:

 

– آخ! خدایا چیکار کنم الان! وای غیاث…وای!

 

برای پشیمانی دیر بود!

همین که خواستم سر بلند کنم صدای پسری توجه‌ام را جلب کرد:

 

– اوف جون! چه باسن گنده‌ای داری شما خانم خانما! فابریک بوده یا از بس دادی اینطوری شده!

 

از حرفش که بیشرمانه بیانش کرده بود لرزی در جانم نشست و سریع سر جایم سیخ ایستادم.

 

خواستم توجه‌ای نکنم و مسیرم را ادامه دهم ولی صدای مزاحمش در گوشم پیچید:

 

– شما که اینقدر واسه اینو اون لنگ و پاچتو انداختی بیرون یه دست سرویسم به ما بده جیگر!

 

شانه‌هایم به وضوح لرزید و خواستم جوابش را دهم که همان لحظه صدای پر از خشونت و آشنایی در گوشم مانند ناقوس مرگ زنگ خورد:

 

– شماره‌ی ننتو بهت میدم، برو از اون سرویس بگیر بی پدر و مادرِ حرومزاده!

 

 

 

با چشم‌های گرد شده به سمتش برگشتم!

گردن سرخ شده و رگ گردن برامده‌اش از همین فاصله هم به وضوح قابل دیدن بود!

 

پسری که روبرویش ایستاده بود زنجیرش را در دست چرخاند و گفت:

 

– چه ک..سشری گفتی!

– ارجاعت دادم به ننت! مشکلش چیه؟

 

پسر عصبی شده به سمتش رفت و یقه‌ی پیراهن سفیدش را در دست گرفت.

فاصله‌ی قدی میانشات به شدت مشهود بود.

 

غیاث با آن قد و هیکل کجا و پسر سوسولی که روبرویش ایستاده بود کجا!

 

بند کیفم را محکم در دستم چنگ زدم و به زور قوتی به صدایم بخشیدم:

 

– غیاث!

 

چنان سرش را به سمتم چرخاند که برای یک لحظه جان از تنم رد شد.

سرم را به سرعت به زیر گرفتم و هیچ نگفتم!

 

سکوت کردنم بهتر میتوانست این قائله را ختمِ به خیر کند تا حرف زدن و یاقی بودنم!

 

فحشِ رکیکی که پسر مزاحم نثار غیاث کرد، باعث گر گرفتنش دعوایشان شد.

 

ترسیده نزدیکِ غیاث شدم و برای اینکه از اسیب دیدنش جلوگیری کنم، بازویش را محکم چنگ زده و با استیصال و گریه گفتم:

 

– غیاث بیا بریم، تو رو خدا بیا بریم!

 

پشت محکمی که در دهان پسر کوبید باعث زمین خوردنش شد، با نفس نفس کمرش را راست کرد و اینبار تیر و ترکشش نثار من شد:

 

– فقط دعا کن نرسیم خونه ملی! یه دهنی از توئه یاقی سرویس کنم که تو تاریخ بنویسن!

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 34

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان بهار خزان 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه : امیرارسلان به خاطر کینه از خانواده ای، دختر خانواده رو اسیر خودش میکنه تا انتقام بگیره ولی متوجه میشه بهار دختر اون خانواده نیست و بهار هم…

دانلود رمان جهنم بی همتا 4.2 (15)

بدون دیدگاه
    خلاصه: حافظ دشمن مهری است،بینشان تنفری عمیق از گذشته ریشه کرده!! حالا نبات ،دختر ساده دل مهری و مجلس خواستگاریش زمان مناسبی برای انتقام این مرد شیطانی شده….…

دانلود رمان چشم زخم 4 (4)

بدون دیدگاه
خلاصه:   نه دنیا بیمارستانه، نه آدم ها دکتر . کسی نمیخواد خودش رو درگیر مشکلات یه آدم بیمار کنه . آدم ها دنبال کسی هستن که بتونه حالشون رو…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x