ا
به ردیف حلقه ها نگاه کرد و سپس رینگ ساده و نقرهای رنگی را به دست گرفت و گفت:
– اینم واسه تو!
حرفش را زده و سپس دست چپم را بالا آورد و انگشتر را در انگشت حلقهام سراند!
با لبخندی محو دستهایمان را کنار هم قرار داد و گفت:
– اینطوری قشنگ تره نه؟
در تمام طولِ این مدت، نگاهم خیره به نیم رخِ زیبا و لبخندِ زیباترش بود!
صدایی از من که نشنید سرش را بالا گرفت و نگاه خیرهام را شکار کرد و پرسید:
– قشنگ نیست؟!
به دستهایمان خیره شدم و آهسته گفتم:
– قشنگه!
دست کوچکش را میان دستم گرفتم و سرم را بالا گرفته و نگاهِ متعحبِ مصطفی را دیدم:
– حساب کن این دو تارو!
با شنیدن صدایم به خودش آمد و گفت:
– باشه داداش بعدا حساب میکنیم حالا!
تعارف را کنار گذاشته و کارتم را از جیب بیرون کشیدم و به دستش دادم.
مصطفی کارت را کشید و بعد از حساب کردن مبلغ مبارک باشهای گفت و از مغازه خارج شدیم!
دست ملیسا را گرفته و قبل از اینکه به موتور برسیم، سر جایش ایستاد و من و من کنان گفت:
– میگم غیاث…چیزه…من خیلی تشنم میشه یه بطری آب بگیری واسم؟!
سر جایم ایستادم و به او که دستپاچه مشغول چلاندن انگشتهایش بود نگاه کردم.
سر تکان دادم و گفتم:
– خیله خب، بمون نزدیک موتور میام الان.
حرفم را زده و سپس به سمت سوپر مارکتی که دقیقا آنطرفِ خیابان و روبرویمان بود رفتم.
وارد مغازه شدم و روبروی پیشخوان ایستاده و گفتم:
– سلام، یه بطری آب تک نفره میخوام
فروشنده که مشغول صحبت کردن با گوشی تلفنش بود با دست به پشت سرم اشاره زد.
سرچرخانده و با دیدن یخچال بزرگی که دقیقا پشت سرم بود، عقب گرد کردم و به سمتش رفتم.
در یخچال را باز کرده و بطری آب را بیرون آوردم، روی پیشخوان گذاشتم و گفتم:
– چقدر شد؟
– یه لحظه گوشی دستت باشه عزیزم.
سری تکان داد و گفت:
– قابلتو نداره داداش، شیش تومن..
کارت را کشیده و بعد از تشکر از مغازه بیرون آمدم.
از جایی که ایستاده بودم به وضوح میتوانستم جای خالیِ ملیسا را ببینم!
ناباور نگاهی به اطراف انداختم و با دیدنِ اندام کوچکش که به سرعت از میان جمعیت خود را رد میکرد، ابرو در هم کشیده و آهسته لب زدم:
– غیاث نیستم اگه دهنتو سرویس نکردم!
[ملیسا]
با استرس و بدون اینکه به پشت سر نگاه کنم، به پاهایم نیرو بخشیدم.
بالافاصله بعد از اینکه تصمیم احمقانهام را عملی کرده بودم، پشیمان شدم!
نه جایی برای رفتن داشتم و نه راهی برای برگشتن!
تنها کاری که از دستم بر میآمد همین بود که تمام نیروام را در پاهایم جمع کنم و به سمت مسیری ناشناس بدوم!
نفسم رو به کند شدن میرفت و برای یک لحظه سر جایم ایستادم.
خم شدم و دستی به مچ پای دردناکم کشیدم و ناله وار زمزمه کردم:
– آخ! خدایا چیکار کنم الان! وای غیاث…وای!
برای پشیمانی دیر بود!
همین که خواستم سر بلند کنم صدای پسری توجهام را جلب کرد:
– اوف جون! چه باسن گندهای داری شما خانم خانما! فابریک بوده یا از بس دادی اینطوری شده!
از حرفش که بیشرمانه بیانش کرده بود لرزی در جانم نشست و سریع سر جایم سیخ ایستادم.
خواستم توجهای نکنم و مسیرم را ادامه دهم ولی صدای مزاحمش در گوشم پیچید:
– شما که اینقدر واسه اینو اون لنگ و پاچتو انداختی بیرون یه دست سرویسم به ما بده جیگر!
شانههایم به وضوح لرزید و خواستم جوابش را دهم که همان لحظه صدای پر از خشونت و آشنایی در گوشم مانند ناقوس مرگ زنگ خورد:
– شمارهی ننتو بهت میدم، برو از اون سرویس بگیر بی پدر و مادرِ حرومزاده!
با چشمهای گرد شده به سمتش برگشتم!
گردن سرخ شده و رگ گردن برامدهاش از همین فاصله هم به وضوح قابل دیدن بود!
پسری که روبرویش ایستاده بود زنجیرش را در دست چرخاند و گفت:
– چه ک..سشری گفتی!
– ارجاعت دادم به ننت! مشکلش چیه؟
پسر عصبی شده به سمتش رفت و یقهی پیراهن سفیدش را در دست گرفت.
فاصلهی قدی میانشات به شدت مشهود بود.
غیاث با آن قد و هیکل کجا و پسر سوسولی که روبرویش ایستاده بود کجا!
بند کیفم را محکم در دستم چنگ زدم و به زور قوتی به صدایم بخشیدم:
– غیاث!
چنان سرش را به سمتم چرخاند که برای یک لحظه جان از تنم رد شد.
سرم را به سرعت به زیر گرفتم و هیچ نگفتم!
سکوت کردنم بهتر میتوانست این قائله را ختمِ به خیر کند تا حرف زدن و یاقی بودنم!
فحشِ رکیکی که پسر مزاحم نثار غیاث کرد، باعث گر گرفتنش دعوایشان شد.
ترسیده نزدیکِ غیاث شدم و برای اینکه از اسیب دیدنش جلوگیری کنم، بازویش را محکم چنگ زده و با استیصال و گریه گفتم:
– غیاث بیا بریم، تو رو خدا بیا بریم!
پشت محکمی که در دهان پسر کوبید باعث زمین خوردنش شد، با نفس نفس کمرش را راست کرد و اینبار تیر و ترکشش نثار من شد:
– فقط دعا کن نرسیم خونه ملی! یه دهنی از توئه یاقی سرویس کنم که تو تاریخ بنویسن!