رمان غیاث پارت ۹

4.5
(36)

 

 

تا حد امکان سعی داشتم صدایم لرزش نداشته باشد اما انگار زیاد موفق نبودم که دست غیاث روی ران پایم نشست و کنار گوشم اهسته لب زد:

 

– ببینمت!

 

سرسختانه چانه‌ام را به سینه‌ام چسباندم و همانطور که با زور اندکم سعی داشتم دست غیاث را از روی پایم پایین بیاورم لب زدم:

 

– نمیخوام! بذار برم بالا!

 

دستش نرم نرمک شل شد و من به سرعت روی دو پا ایستاده و بدون اینکه حرفِ دیگری بزنم از پله ها بالا رفته و خودم را به اتاق مشترکمان با غیاث را رساندم.

 

همین که واردِ اتاق شدم بغضم سر باز کرد و آنچنان ترکید که برای سرپوش گذاشتن روی صدایِ بلندش مجبور شدم با دو دست جلوی دهانم را بگیرم.

 

خودم را به تخت غیاث رسانده و رویش نشستم!

به من میگفت گدا گشنه؟ منی که هر شب در عمارت شاهانه‌ی پدرم چندین و چند نوع غذا برایم سرو میشد؟

 

درب اتاق باز شد و من بدون اینکه توجه‌ای به حضور غیاث کنم هر دو پایم را در سینه جمع کرده و به گریه کردنم ادامه دادم.

 

– باز چیشده بچه؟ من نمیدونم این همه آبو از کجات میاری که دم به دم گریه میکنی!

 

لب‌هایم لرزید و نخواستم بگویم که زخم زبان‌های خواهرت زیادی تند است!

 

– با توام دختر؟ همین الان که حالت خوب بود چت شد که یهو سونامی راه انداختی کوچولو؟

 

آب گلویم را به زحمت پایین فرستادم و آهسته لب زدم:

 

– دو…دوست دارم گریه کنم! نکنه…نکنه که واسه گریه کردنمم باید از تو اجازه بگیرم…غیاثِ

 

 

 

صدای قدم‌های آهسته‌اش را که به سمتم بر می داشت شنیدم و بیشتر در خود جمع شدم.

 

– خوشت میاد از اسم و فامیلم که تنگ تموم جمله‌هات میچسبونیش بچه؟ وِرد زِبونت شده اسم و فامیلِ من!

 

حرفی نزدم که به زور دست زیر چانه‌ام انداخته و سرم را بالا گرفت، خیره به چشم‌های سرخ شده‌ام گفت:

 

– نچ! ر…یدی تو چشات که!

 

بعد آهسته با هر دو انگشت شستش اشک‌های روان شده روی گونه‌ام را پاک کرد و ادامه داد:

 

– ببینم زِبونتو!

 

گیج نگاهش کردم که کج خندی تحویلم داد و گفت:

 

– می‌خوام ببینم وقتی جلوی غزال وایمیستی اون زبون شیش متریتو کجا قایم میکنی! جلو من که خوب بلبل زبونی میکنی جلوی بقیه لال میشی چرا؟!

 

پس حرف خواهرش را شنیده بود و من چه خوش خیال بودم که فکر می‌کردم جز خودم کسی نشنیده است!

 

نوک زبانم را به آرامی بیرون آوردم و به همان سرعت دوباره تو فرستادم و گفتم:

 

– نخیر زبون دارم فقط با هرکسی دهن به دهن نمیذارم.

 

زیرِ چانه‌ام را به آرامی نوازش کرد و گفت:

 

– خوبه که زبون داری ولی منم نمیتونم همیشه بیام پشتتو بگیرم که کسی بِت نگه بالا چشت ابروئه، از زبونت کار بکش کسی بهت حرفی میزنه جوابشو بتونی بدی!

 

چشم‌هایش را ریز کرد و ادامه داد:

 

– هر چند تو کلا یاقی گریت واسه منه مظلوم بودنت واسه یکی دیگه!

 

کلافه رو برگرداندم و چیزی نگفتم، نمی‌خواستم با حال بدی که داشتم با او دهن به دهن بگذارم.

 

هر دو دستش را از پشت در هم قلاب کرد و سینه‌اش را جلو فرستاد و گفت:

 

– امشبو رو تخت بخواب تا واسه شبای بعد یه فکری بکنم

 

حرفش را زده و همانطور که پشتش را به من می‌کرد، پیراهنش را از تن کشید و روی زمین انداخت.

 

چشم‌هایم بی اراده‌ی من روی عضلاتِ ورزیده‌ی کمرش بالا و پایین می‌شد، آب گلویم را به سختی پایین فرستادم و چشم از عضلاتش گرفتم.

 

به تخت زِوار در رفته و روتختی و بالشش نگاه کردم که صدای خسته‌اش در گوشم پیچیده شد:

 

– تمیزه، هم رو تختی هم بالش، اگه بازم حس میکنی نجسه فردا واست پارچه میگیرم بندازی روش.

 

صدایش باعث کشیده شدن نگاهم به سمتش شد.

روی مبلی که گوشه‌ی اتاقش بود دراز کشیده بود و ارنجش را روی چشم‌هایش گذاشته بود!

 

با صدای خفه‌ای که از ته گلویم بیرون می‌آمد آهسته زمزمه کردم:

 

– مرسی!

 

همین که روی تخت دراز کشیدم صدای فنر هایش بلند شد و همزمان صدای غیاث در گوشم پیچید:

 

– فردا میریم طلا فروشی، واست حلقه میگیرم، بندازی تو دستت!

 

فوری سر جایم نیم خیز شدم و گفتم:

 

– حلقه واسه چی؟

 

ارنجش را از روی چشمانش برداشت و میان تاریک و روشن اتاق نیشخندش را دیدم:

 

– معلوم نیست واسه چی؟

نمیدونم من چرا فلسفه‌ی هر چیو باس واست وا کنم تا تو مخت فرو بره بچه!

 

لب گزیدم و بی اختیار گفتم:

 

– واسه من حلقه میخری که کسی نتونه چپ نگام کنه اونوقت خودت راست راست میخوای تو خیابون بچرخی نه؟ جالبه واقعا!

 

به محض گفتن جمله‌ام تازه متوجه‌ شدم چه حرفی را بیان کردم، قبل از اینکه فرصت ماست مالی کردن گندم را داشته باشم صدای کمی خندان غیاث در گوشم زنگ خورد:

 

– تو نمیخواد نگران باشی کسی به شاگرد تعمیر گاه نگاه نمیکنه کوچولو، منتها جفتشو میگیرم که خیالت راحت شه!

 

روی تخت دراز کشیده و برای فرار از شرایطم پتوی غیاث را تا روی سرم بالا کشیدم.

 

به فردا فکر کردم که حلقه‌ی ازدواج در انگشت حلقه‌ام فرو می‌رفت و من شرعاً و قانوناً همسر غیاث شناخته می‌شدم.

 

اما من نمی‌توانستم این شرایط را تاب بیاوردم!

قبل از اینکه انگشت حلقه‌ام، مهر مالکیت غیاث را بخورد، باید از اینجا میرفتم.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 36

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان دیازپام 4.1 (24)

۲ دیدگاه
خلاصه:   ارسلان افشار مرد جدی و مغروری که به اجبار راضی به ازواج با آتوسا میشه و آتوسا هخامنش دختر ۲۰ ساله ای که به اجبار خانوادش قراره با…

دانلود رمان سونات مهتاب 3.7 (67)

بدون دیدگاه
خلاصه: من بامداد الوندم… سی و شش ساله و استاد ادبیات دانشگاه تهران. هفت سال پیش با دختری ازدواج کردم که براش مثل پدر بودم!!!! توی مراسم ازدواجمون اتفاقی میفته…

دانلود رمان پاکدخت 3.4 (17)

بدون دیدگاه
    خلاصه: عزیزترین فرد زندگی آناهیتا چند میلیارد بدهی بالا آورده و او در صدد پرداخت بدهی‌هاست؛ تا جایی که مجبور به تن فروشی می‌شود. اولین مشتریش سامان معتمد…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x