رستا میدانم که دروغ میگوید میفهمم که چیز مهمی را از من پنهان میکنند با قهر رو برمیگردانم و دیگر صحبتی نمیکنم نگاهش نمیکنم اما میفهمم که هر چند دقیقه…
کولهپشتی را بر روی دوشم میاندازم و همراه هم از اتاق خارج میشویم بابا و البرز تا پایین و جلوی در همراهیامان میکنند سامی چمدانم را داخل صندوق میگذارد و…
بهانه خندهداری برای نگران نکردنش آوردهام اما او متوجهش نمیشود به سرعت بلند میشود و به سمت آشپزخانه میرود چند نفس عمیق میکشم و او به سرعت برمیگردد کنارم بر…
از اتاق خارج میشوم داخل سالن با دیدنم از جایشان بلند میشود نمیدانم چه چیزی در چهرهام میبینند که آوا سریع میپرسد آوا_چیشد؟ لبخندی بر لبهایم مینشیند و آرام زمزمه…
دست سردش را در دست میگیرم و بوسهای پشتش میزنم پشت دستش را آرام نوازش میکنم و زیر لب با او حرف میزنم _رستام؟…………….پاشو…………..پاشو که خوب تنبیهم کردی……………همش به این…
به روبهرو خیره میمانم خیالم کمی راحت شدهاست اما تا زمانی که چشمان بازش را نبینم قلب بیقرارم آرام نمیگیرد دقایق طولانی را به روبهرو خیره میمانم با بلند شدن…
سامی کلافه از اتاق بیرون میروم و به سمت آشپزخانه حرکت میکنم در همان حال صدایم را کمی بالا میبرم _مامان؟ پشت کانتر میایستم به سمتم برمیگردد و نگاهم میکند…