رمان ماهرو پارت 10

بدون دیدگاه
    روپوش سفیدم را در اوردم. روز سختی بود. نگاه های ملکی حسابی اذیتم می کرد. می دانستم که می خواهد چیزی بگوید و فرصت مناسبی پیدا نمی کند.…

رمان ماهرو پارت 9

۱ دیدگاه
          فرشته خیز برداشت تا به سمت من حمله ور شود که ایلهان کمرش را گرفت. ایلهان به من تشر زد و گفت:   – ماهرو…

رمان ماهرو پارت 8

بدون دیدگاه
      بی حوصله سطل را پر اب کردم و گفتم:   – من خودم بیشتر از تو روی این چیزها حساسم. ولی کسی اینجا نگاه نمی کنه که؛!…

رمان ماهرو پارت 7

بدون دیدگاه
    کلید انداختم و وارد حیاط خانه شدم. از حیاط دیدم که تمام چراغ ها خاموش است. به حتم خوابیده بودند. آهی کشیدم و وارد خانه شدم. بی سر…

رمان ماهرو پارت ۶

۱ دیدگاه
    یک هفته گذشته بود و من و ایلهان کم تر از حد معمول حتی با هم حرف میزدیم. حتی یک شب هم پیش من نخوابیده بود. صدای جر…

رمان ماهرو پارت ۵

۱ دیدگاه
          دستم را به دیوار گرفتم و دست دیگرم را روی سینه ام قرار دادم. نمی توانستم به راحتی نفس بکشم. به لباسم چنگ زدم و…

رمان ماهرو پارت ۴

۱ دیدگاه
      بعد از بیرون رفتن بیمار خسته ماگم را برداشتم و خیلی آرام کافی داغم را نوشیدم. از داغیش لذت بردم. گوشیم را برداشتم تا ساعت را چک…

رمان ماهرو پارت ۳

بدون دیدگاه
    از لرزش شونه هایش می توانستم بفهمم که گریه می کند. تاب و توان دیدن گریه کردنش را به هیچ وجه نداشتم. به سمتش رفتم به زور بر…

رمان ماهرو پارت ۲

۲ دیدگاه
  6   عقب رفت. داشت فکر می کرد. به چه چیزی؟ نمی دانم.   – اون مردم بیرون هم به اندازه ی تو احمقن… من با تو بخوابم؟  …

رمان ماهرو پارت ۱

۲ دیدگاه
  با صدای در برگشتم و به ایلهان نگاه کردم. پشتش به من و دست هایش به دستگیره بود. دوستش داشتم؟! نه… دیوانه وار عاشقش بودم؛ دقیقا از همان زمانی…