همزمان با سیاوش چشمش‌ گرد می‌شود.   – چی داری؟   ادامه‌ی فکرش را بلند گفته… محکم روی دهانش می‌کوبد. احمقانه لبخند می‌زند و پشت سر سیاوش تکرار می‌کند:…

      – آقای صرافیان؟   سیاوش جزوه‌هایش را درون کیفش می‌گذارد و پرسشی به ترانه نگاه می‌کند. ترانه علوی، همان دختر یکی یکدانه‌ی رئیس دانشگاه است که تقریباً…

      – بگو غلط کردم!   جهانگیر مثل بچه های خطاکار سرش را پایین می‌اندازد و با خودکارش روی میز خط می‌کشد.   – غ… غلط…   فرانک…

      سیاوش تصنعی لبخند می‌زند.   – سلام و عرض ادب…   فرانک از کنارش رد می‌شود. جوابش را نمی‌دهد، در عوض به آرش می‌گوید:   – چمدونام…

    لبش را بهت زده گاز می‌گیرد. نگاهی به قیافه‌ی میرغضب سیاوش می‌اندازد. نمی‌داند چطور موضوع را پیش بکشد.   – می‌گم… آقا سیاوش…   جفت ابروی سیاوش با…

      انگشت وسطش را اینبار بلند می‌کند.   – دوم… گفتین اگه‌ خبر مرگت بیای اینجا می‌تونی همچنان به زندگی روزمره‌ت برسی. ولی چی شد؟   سوگند و…

    با صدای بلند تلوزیون از خواب می‌پرد. سیاوش همیشه خوش برخورد است، اگر و تنها اگر کسی از خواب بیدارش نکند! و الان کسی با بیشعوری تمام، به…

    جهانگیر با دست به عمارت اشاره می‌کند.   – این قصر مال توئه سیاوش جان! چرا می‌خوای از حق مسلمت بگذری؟   قبل از اینکه سیاوش چیزی بگوید،…

      سوگند با التماس می‌گوید:   – به خدا جهانگیر خان دیوونه‌م کرده… منم که دوست ندارم هرجا شما می‌ری پشت سرت راه بیفتم! خسته شدم خودمم…  …

    – یکم به حرفام فکر کن… دیوونه نیستم که بخوام دروغ ببندم به نافت!   نمی‌داند سیاوش دل می‌زند حرف هایش دروغ باشد. جهانگیر با چند قطعه عکس…

      سوگند از ماشین پیاده می‌شود.   – باهام بیا توی عمارت.   سیاوش سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد‌.   – جون شما راه نداره……

    تقریباً یک ساعت الکی با فرد شاکی وقت می‌گذراند و بعد از یک ساعت می‌گوید:   – الان دیگه برو رضایت بده‌. به محض اینکه سیاوش خان بیاد…

        سیاوش با چشمان گشاد شده نگاهش می‌کند.   – جون؟ با منی؟   مرد بی درنگ مشتی در شکم سیاوش می‌کوبد. سیاوش از درد خم می‌شود.…

    سوگند با دهان باز نگاهش می‌کند. سیاوش از فرصت استفاده می‌کند و سرسری می گوید:   – پس دیگه ما کاری به کار هم نداریم. رواله؟ ان‌شاالله که…

    از پشت شیشه‌ی دودی بنز آخرین مدلش؛ به در گاراژ چشم می‌دوزد. سوگند کنارش نشسته و سرش را در لپ تاپش فرو کرده. جهانگیر با استرس دستی به…