رمان مرواریدی در صدف پارت ۱۰۰1 سال پیش۲ دیدگاه زبانم قفل بود. قفل این توهین و تحقیرهایی که به ریش من بسته میشد. من پدر و مادر داشتم. از زیر بته به عمل نیامده بودم. اصالت داشتم.…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۹۹1 سال پیش۱ دیدگاه چشم گرفتم. این زن ارزش چشم دوختن نداشت. حتی ارزش اینکه به حرف هایش لحظه ای گوش بسپاری هم را نداشت. معرکه گرفته بود و طوری…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۹۸1 سال پیش۱ دیدگاه برای اولین بار کنجکاوی پارسا خوشایندم نبود. مایل نبودم در مورد جریان دقایقی پیش چیزی بداند. -نه، فقط بیرون هوا سرده … -مروارید ……
رمان مرواریدی در صدف پارت ۹۷1 سال پیش۱ دیدگاه چرا سایهِ نحس ات از زندگی ام پاک نمی شد؟ چرا این عذابی که خودم به سمتش رفته بودم تمامی نداشت؟ مگر خدا نگفته بود توبه…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۹۶1 سال پیش۲ دیدگاه اسما را کمی روی زانو هایم جا به جا کرده و به بازی ای که در تبلتش مشغول بود، چشم دوختم. -اسما مامان، پای زن دایی…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۹۵1 سال پیشبدون دیدگاه چانه و بازویم را از میان دستانش بیرونش کشیدم و با قدمی که عقب رفتم بی توجه به زمزمه اش گفتم: -پس چرا قصد…
رمان مرواریدی در صدف پارت۹۴1 سال پیش۱ دیدگاه گفت: -چشم، معذرت می خوام. از کنارش گذشتم و دست بردم کش موهایم را بیرون کشیدم. -حالا هم به تنبیه عمل ناپسندتون…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۹۳1 سال پیشبدون دیدگاه پایم را محکم تر فشرده و زانوهایم را با ارتفاع بیشتری بالا آوردم، اما نتیجه ای که می خواستم به عمل نیامد و آب های…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۹۲1 سال پیشبدون دیدگاه سر به طرفش چرخاندم که در فاصله نزدیک به من ایستاده بود. تک ابرویی بالا انداختم: -تنبیه؟ چشمانش…
رمان مرواریدی در صدف پارت۹۱1 سال پیشبدون دیدگاه اخمی بر چهره ام نشست. -قبلش بهت هشدار دادم مروارید، گفتم به هیچ عنوان باهاش رو به رو نشو، نگفتم؟ اون وقت وایستادی به حرف هاش گوش…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۹۰1 سال پیش۱ دیدگاه روژان از روی صندلی برخاست و لیوان چای تمام شده اش را زیر شیر آب گرفت. من هم برخاستم. -خدا ازشون نگذره، خبری…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۸۹1 سال پیش۲ دیدگاه -فردا چهارشنبه س و منم حرم شیفتم، بریم بازار هر چی که صلاح می دونی و یا طبق میل دلته هر مقدار که خودت بگی…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۸۸1 سال پیش۲ دیدگاه نگاهم سر خورد روی دست آتل بسته اش. -غریبگی می کنی با من؟ با رفیقت؟ صدای گرم و صمیمی اش باعث تشدید هویدا شدن بغض…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۸۷1 سال پیشبدون دیدگاه آهی از ته دل کشیدم و بغضم را پس فرستادم: -نور چشماش با رفتن مادرم خاموش شد و مثل مرده متحرکی شد که فقط برای…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۸۶1 سال پیشبدون دیدگاه سرش را پایین برد و در گوش مروارید زمزمه کرد: -خوبم مروارید … این جوری نلرز، ببین اتفاقی نیفتاده، به هدفشون نرسیدن. -اگه … اگه…