رمان مرواریدی در صدف پارت ۹۸

4.4
(55)

 

 

 

 

برای اولین بار کنجکاوی پارسا خوشایندم نبود. مایل نبودم در مورد جریان دقایقی پیش چیزی بداند.

 

-نه، فقط بیرون هوا سرده …

 

-مروارید …

 

آخ امان از تو پارسا!

سر بالا کشیدم و اجبارا نگاهم را دوختم به چشمان جدی اش.

 

-نخواستم مزاحم بشم. اما این دلیل نمیشه چیزی که باعث شده اشکت در بیاد رو به من نگی.

 

تمام التماسم را در چشمانم ریختم. چطور می توانستم از این منجلابی که گرفتارش شده بودم رهایی یابم؟

 

-بریم تو …

 

-چرا فرار می کنی؟

 

-فرار نمی کنم فقط الان موقعیتش …

 

-پارسا بابا جان یه لحظه بیا.

 

با شنیدن صدای حاج حسین نفس عمیق نامحسوس گرفتم. احتمالا حاج حسین فهمیده بود که گیر افتاده ام. پارسا نگاه دلخور و در عین حال جدی اش را از چشمانم گرفت و عقبگرد کرد.

نمی خواستم ناراحتش کنم. آخرین خواسته ام در این دنیا ناراحتی پارسا بود. اما فعلا چاره ای نبود.

 

وارد خانه شدم و حجمی از هوای گرم و مطبوع در صورتم پخش شد. حس خوشایندی در رگ هام جریان یافت و بینی یخ زده ام از حالت انقباض خارج شد. نگاهم را در جمعیت پیش رو چرخاندم. پارسا به سمت حاج حسین خم شده و مشغول صحبت بود.

 

همهمه ی باقی افراد هم در فضا پیچیده بود. دوست داشتم به طبقه چهارم و اتاق خودم پناه ببرم. حال روحی مناسب برای ماندن در جمعیت پیش رو نداشتم. به دنبال پیدا کردن بهانه بودم و با قدم های آرام به سمت پونه و پرستو پیش رفتم. قبل از اینکه خم شده و در کنارشان جای گیرم با صدای خاله حاجی کمر راست کردم:

 

-چشمات یکپارچه خون شده دختر، اتفاقی افتاده؟ گریه کردی؟

 

سکوت نسبی فضا را در برگرفت و نگاه اکثریت به سمت من سوق پیدا کرد. چه داشتم در برابر این زنی که نمی دانستم چرا دشمنی پنهان با من دارد.

 

-چیزی نیست خاله حاجی، بیرون هوا سرد بود.

 

تک ابرویی بالا انداخت و نگاه پر تمسخرش را روی تنم چرخاند. لحظه‌ای بعد نگاهش را به حاج حسین داد و پر طعنه گفت:

 

-چیزی نیست که نشد حرف، نیم ساعته با حاج حسین بیرون خلوت کردید اگه مشکلی هست بگید شاید بتونیم حلش کنیم.

 

پاهایم تحمل وزنم را نداشتند که کنار پونه جای گرفتم.

 

 

 

 

پاسخی نداشتم. در برابر این زن حرفی باقی نمی ماند. حاج حسین نگاه جدی اش را به خاله حاجی داد و با لحن محکمی رو به پونه گفت:

 

-پونه بابا جان اگه غذا حاضره سفره رو بچینید.

 

پونه سریع از کنارم برخاست:

 

-چشم حاج بابا.

 

پرستو هم به دنبالش رفت. خاله حاجی با غیظ نگاهش را چرخاند بلند گفت:

 

-چرا رنگت پرید حاج حسین منکه چیزی نگفتم.

 

همگی متعجب خیره خاله حاجی شده بودند. حاج حسین اخمی بر چهره اش نشاند:

 

-منظورتون از این حرفا چیه خاله حاجی؟

 

خاله حاجی دامنش را مرتب کرد و دو ابرویش را بالا انداخت و مطمئن گفت:

 

-منظورم واضحه حاج حسین، اما مثل اینکه ناگفته هایی باقی مونده این وسط که ما ازش بی خبریم.

 

لرزی بر تنم افتاد. او چه می‌گفت؟

 

-با دو پهلو حرف زدن راه به جایی نمی برید، بهتره رک و راست بگید منظورتون چیه تا بتونم جواب بدم.

 

خاله حاجی نگاهش را بین من و حاج حسین چرخاند. سپس نگاهش را سوق داد میان افرادی که به دهان او چشم دوخته بودند. لبخندی بر صورتش نشاند و پر معنا گفت:

 

-نمی دونم باقی اهل منزلتون از این موضوع با خبرند یا نه، اما بالاخره ما با هم حق آب و گل داریم و یک عمر نون و نمک همو خوردیم، روا نبود بعد از گذشت این همه مدت اتفاقی موضوعی رو بفهمیم.

 

حاج احمد همسر خاله حاجی به سویش سر خم کرد و معذب گفت:

 

-حاج خانم خواهش می کنم …

 

خاله حاجی چشم غره ای نصیب حاج احمد کرد:

 

-خواهش می کنم چی حاجی؟ خفه خون بگیرم؟ ساکت بمونم؟

 

اشرف بانو جدی گفت:

 

-چی شده خاله حاجی، شما که تا نیم ساعت پیش حالتون خوب بود.

 

خاله حاجی نگاهی پر معنا به اشرف بانو انداخت:

 

-دلم برات میسوزه خاله جان، دلم می سوزه که همیشه حقایق از تو پنهون می مونه.

 

چهره حاج حسین برافروخته شده بود که محکم گفت:

 

-خاله حاجی بهتره این بحث بیهوده رو ادامه ندید.

 

خاله حاجی نگاه پر طعنه ای سمت حاج حسین پرت کرد:

 

-بیهوده؟ اتفاقا اصلا بیهوده نیست.

 

مکثی کرد و نگاهش را قفل چشمان من کرد و در کمال وقاحت بلند گفت:

 

-اینکه بعد این همه مدت بفهمیم مروارید خانمتون قبلا ازدواج کرده و مطلقه بوده که به عقد پارسا دراوردیش اصلا بیهوده نیست.

 

 

سکوت محضی بر جمع حاکم شد. در یک لحظه چنان همگی در شوک اتفاق افتاده فرو رفتند که حتی صدای نفس کشیدن کسی به گوش نمی رسید. جرأت اینکه سر بچرخانم و نگاهم را به کسی بدوزم را نداشتم.

 

فاجعه ای رخ داده بود که قرار نبود کسی از آن موضوع چیزی بداند. موضوعی که تمام درد و بدبختی من را در خود نهادینه بود. دردی که نمی خواستم هیچگاه برای کسی بیانش کنم اما حالا …؟

 

سکوتی که بر جمع حاکم شده بود دوباره توسط خاله حاجی شکسته شد و من به این فکر کردم یک نفر بدون اینکه کسی را بشناسد چطور می تواند این‌گونه دشمنی بورزد و با کینه نگاهش کند؟

 

چطور می تواند دشمنی یک طرفه اش را کش بیاورد بدون اینکه حتی ندانی دلیل این دشمنی چیست؟

من حتی هم صحبت خاله حاجی نمی شدم، اما او  چنان با کینه و نفرت مرا می نگریست که انگار دشمن دیرینه او بودم.

 

-مثل اینکه فقط من نبودم که از این موضوع بی خبر بودم.

 

-حاج حسین … خاله حاجی چی میگه؟

 

توان اینکه سر برگردانم و نگاهم را به اشرف بانو بدهم، نداشتم. صدای حیرت زده اشرف بانو گویای همه چیز بود و نیازی به دیدنش نبود. چشمانم حتی ثانیه ای از روی خاله حاجی ای که نگاهش را با لذت به افراد نشسته بر جمع می چرخاند، برداشته نمی شد.

 

-توضیح میدم اشرف.

 

-همین حالا توضیح بدید حاج بابا، یعنی چی این حرف؟ مروارید قبلا ازدواج کـــــرده؟

 

ازدواج کرده بودم نه قتل!

پروین خانم طوری فعل «کرده» را کشید و طول داد که ندیده می دانستم در چه حد عصبی و خشمگین است. هیچ موقع روی خوشی به من نشان نمی داد. همیشه پشت چشم نازک می کرد و معنادار خیره ام می شد.

 

طوریکه انگار آمده بودم تا زندگی او را به نابودی کشانم. اما پرستو نسبت به اوایل کمی نرم تر شده بود.

 

-این خونه حرمت داره، خونه ای نیست که با فالگوش ایستادن و پی بردن دزدکی به بعضی از حرف ها قصد خراب کردن رابطه و انسجام خانواده ام رو داشته باشید خاله حاجی.

 

صدای حاج حسین چنان پر از خشم و نفرت شده بود که لحظه ای ترس کوچکی را در پس زمینه نگاه خاله حاجی دیدم. اما خاله حاجی کم نیاورد که سینه جلو داد:

 

-قصد من فالگوش ایستادن نبود حاج حسین، قبل از اینکه شما خواسته باشید بیاید تو بالکن من تو بالکن اتاق کناری بودم. اینکه شما انقدر غرق حرف زدن با عروستون بودید و متوجه من نشدید رو گردن من نندازید، تازه من رسم مهمون بودنم رو به جا اوردم که سریع رفتم تو اتاق و به باقی حرفاتون گوش نکردم. ولی الان موضوع چیز دیگه ای هست.

اینکه چرا کل خانواده باید از مطلقه بودن عروست بی خبر باشند حاجی؟

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 55

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان غمزه 4.2 (17)

بدون دیدگاه
  خلاصه: امیرکاوه کاویان ۳۳ساله. مدیرعامل یه کارخونه ی قطعات ماشین فوق العاده بی اعصاب و کله خر! پدرش یکی از بزرگ ترین کارخانه دار های تهران! توی کارخونه با…

دانلود رمان زمردم 3.5 (11)

بدون دیدگاه
  خلاصه : زمرد از ترس ازدواج اجباری به پسرخاله اش پناه می برد، علی ای که مردانگی اش زبان زد است و دوازده سال از زمرد بزرگتر! غافل از…

دانلود رمان عسل تلخ 1.5 (2)

بدون دیدگاه
خلاصه: شرح حال زنی است که پس از ازدواجی ناموفق براثر سهلانگاری به زندان میافتد و از تنها فرزند خود دور میماند. او وقتی از زندان آزاد میشود به سراغ…

دانلود رمان آنتی عشق 3.2 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: هامین بعد ۱۲سال به ایران برمی‌گردد و تصمیم دارد زندگی مستقلی را شروع کند. از طرفی میشا دختری مستقل و شاد که دوست دارد خودش برای زندگیش تصمیم بگیرد.…

دانلود رمان پدر خوب 3 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه: دختری هم نسل من و تو در مسیر زندگی یکنواختش حرکت میکنه ، منتظر یک حادثه ی عجیب الوقوع نیست ، اما از یکنواختی خسته شده . روی پای…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
عرشیا خوب
7 ماه قبل

بیچاره مروارید

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x