رمان مرواریدی در صدف پارت ۹۷

4.3
(59)

 

 

 

چرا سایهِ نحس ات از زندگی ام پاک نمی شد؟

چرا این عذابی که خودم به سمتش رفته بودم تمامی نداشت؟

 

مگر خدا نگفته بود توبه کنندگان را می پذیرد؟

مگر نگفته بود به سوی خودش بازگردیم تا دستمان را بگیرد؟

پس چرا مرا نمی پذیرفت؟

چرا شر این بی غیرت را از زندگی ام محو نمی کرد؟

 

بس نبود دوسال عذاب و بدبختی؟ بس نبود آن همه تحقیری که به جانم بسته می‌شد؟

آن همه منتی که بر سرم گذاشته می شد؟

آن همه نا حقی؟

 

به کدامین گناهم؟

فقط به این خاطر که کسی را نداشتم؟

پشتیبان نداشتم؟

تنها و بی کس بودم با پدری که در گوشه ای از بیمارستان افتاده بود؟

 

-میرم یزد …

 

تند به سمت حاج حسین برگشتم. یزد رفتنش مصادف بود با باز شدن پای آن بی شرف به زندگی مان.

 

-نه

 

نگاهم نمی کرد. من هم روی نگاه کردن نداشتم.

 

-باید دهن بی چاک و بستشو تا آخر عمر ببندم.

 

ملتمس جلو رفتم:

 

-حاج حسین …

 

میان حرفم پرید:

 

-نمی تونم اجازه بدم یه بی سرو پای عملی به من و ناموسم این حرفارو بزنه.

 

کاش می توانستم دستش را بگیرم. اما رویش را نداشتم.

 

-خواهش می کنم حاج حسین … اگه برین همه می فهمند. نمی خوام این موضوع کش پیدا کنه.

 

دستی به گردنش کشید. می توانستم تغییر رنگ صورت و گردنش را تشخیص دهم. خدا لعنتت کند خسرو.

هیچ زمان دهانش به حرف متعارفی باز نمی شد.

 

-نمی تونم دختر، باید برم در دهنشو گِل بگیرم. مگه میشه بذارم هر چی از دهن کثیفش در میاد بار من و خانوادم کنه؟ مگه میذارم؟

 

 

 

نزدیکش رفتم و خیره به نیمرخش عاجزانه گفتم:

 

-اون آدرسی از ما نداره، فقط کافیه جواب تلفشونو ندید. منم که شمارمو عوض کردم و می دونم انقدر بی دست و پا هست که هیچ کاری نمی تونه بکنه. فقط الان کفگیرش خورده به ته دیگ که پاپیچ شما شده. مطمئنم فردا یادش میره که چی به شما گفته و چی خواسته. رفتن شما اون رو آدم نمی کنه فقط اوضاع رو پیچیده تر می کنه.

 

به سمتم برگشت. صورتش رو به کبودی بود و نفسش انگار سخت بالا می آمد. دوباره دستی به گلویش کشید:

 

-تو چطور تونستی با این حیوون دو سال زیر یک سقف باشی؟ بابات چطور اجازه داد به عقدش در بیای مروارید؟

 

اشک های بی رحم به گوشه ی چشمانم نیش زدند. الان وقت گریستن نبود. نیشگونی از ران پایم گرفتم و سر پایین انداختم:

 

-بابام تقصیری نداشت. خودم پامو کردم تو یک کفش که می خوامش.

 

-چطور تونستی دختر؟

 

-سخت بود ولی شد. بابام روزی که اجازه داد زنش بشم فرداش راهی تخت بیمارستان شد و دیگه نتونست روی پاهاش بند بشه.

 

-ارزششو داشت؟

 

پوزخند تلخی روی لبانم آمد که توانی برای قورت دادنش نداشتم. باد سردی وزید و لرزی بر تنم نشست. چشم دوختم به نگاه سیاه شده حاج حسین:

 

-ارزش اینکه بیشتر چشمای باز پدرمو ببینم داشت … داشت حاج حسین.

 

لب به دندان گزید و دیدم که نم اشک به چشمان او هم پیوست خورد. دیدم که لحظه ای با شرمندگی سر پایین انداخت و نگاه دزدید.

 

-پدرت به خاطر این منجلابی توش گرفتار شدی، دق کرد دختر …

 

لبانم لرزید:

 

-اگه اینکارو نمی کردم زودتر ترکم می کرد و می رفت پیش مادرم. خودخواه بودم و مجبور. به هر راهی چنگ زدم تا بتونم داشته باشمش.

 

دستی روی صورت سرد شده ام کشیدم و اشک های یخ زده ام را که باز هم بدون اجازه روانه صورتم شده بودند را پاک کردم.

 

-تنهایی من رو هیچ کس درک نمی کرد حاج حسین. هیچ کس.

 

صورتی که پاک کرده بودم، دوباره خیس از اشک شدند. غم صدایم آنقدر عیان بود که حاج حسین مرز بینمان را شکست و یکباره دستش پشت سرم قرار گرفت.

هدایت شدم به سمت آغوشی که برای اولین بار طعمش را می چشیدم.

 

 

 

اگر دلخوری هایم را نا دیده می گرفتم، آغوشش آشنا بود. بوی تنِ آشنای پدرم را می داد. بویی که بیشتر از دو سال به پرزهای بینی ام نرسیده بود. اشک هایم بدون وقفه از چشمانم به بیرون می جهیدند و مهمان سینهِ حاج حسین می شدند.

دستش پشت سرم بود و کمی بعد بوسه اش روی موهایم نشست:

 

-گریه نکن بابا جان، خودم پشتتم. هواتو دارم. دیگه نمی‌ذارم طعم بی کسی رو بچشی. تا آخر عمرمم نمی ذارم لحظه ای احساس تنهایی کنی.

 

حرف هایش اطمینان بخش بود و دلگرم کننده!

 

-اشک هاتو پاک کن، بریم داخل. خیلی وقته بیرونیم. خودم این قضیه رو حلش می کنم. اصلا نباید بهت می گفتم. ولی با خودم فکر کردم شاید نگفته ای باقی مونده که نمی دونم.

 

سرم را فاصله دادم و دستی زیر بینی ام کشیدم:

 

-نه نیست. می دونم اون هدفش کندن پول دوبارس حالا به هر دلیل و دروغی متوسل میشه.

 

تسبیحش را در جیب کتش فرو برد و با اشاره به خانه گفت:

 

-باشه من حلش می کنم دخترم. بریم تو سرده، سرما می خوری.

 

آب راه افتاده بینی ام را بالا کشیدم، معذب و بدون نگاه به چشمانش گفتم:

 

-شما برین داخل من یکم بعد بیام. این جوری می فهمند گریه کردم.

 

متأثر نگاهم کرد:

 

-باشه بابا جان، زودتر بیا.

 

سر تکان دادم و او با آه سوزناکی داخل رفت. از پشت شیشه درب می توانستم نگاه کسانی که در مسیر دیدم بودند را ببینم که روی حاج حسین نشسته بود. به پشت سر چرخیدم و چند نفس عمیق گرفتم.

 

با پر شالم صورتم را پاک کرده و چشمانم را تا حد ممکن باز کردم تا باد سردی که می وزید نم اشک های باقی مانده را از چشمانم بزداید.

 

می دانستم انتخابم اشتباه است، اما در دوراهی سختی قرار گرفته بودم و اگر به گذشته باز می گشتم، باز هم انتخابم همان خسرو بود.

 

آهی کشیدم و چند لحظه بعد که کمی نفسم بالا آمد و درب بالکن را باز کردم. باز کردنم همزمان شد با رو به رو شدن با پارسا. نگاه خیره و جدی اش را در صورتم چرخاند:

 

-چیشده مروارید؟ حالت خوبه؟

 

لبخند اجباری بر صورتم نشانده و به منظور اینکه وارد خانه شوم قدمی جلوتر رفتم:

 

-خوبم بریم داخل.

 

راهم را سد کرد.

 

-صبر کن.

 

-میشه لطفاً برید کنار؟

 

-گریه کردی؟

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 59

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان ماهی 3.4 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: یک شرط‌بندی ساده، باعث دوستی ماهی دانشجوی شیطون و پرانرژی با اتابک دانشجوی زرنگ و پولدار دانشگاه شیراز می‌شود. بعد از فارغ التحصیلی و برگشت به تهران، ماهی به…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
7 ماه قبل

رفتم پارت قبلی رو خوندم تا یادم اومد🤗باز خوبه که گزاشتی.😍

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x