رمان مرواریدی در صدف پارت ۱۰۰

4.4
(61)

 

 

زبانم قفل بود. قفل این توهین و تحقیرهایی که به ریش من بسته می‌شد. من پدر و مادر داشتم. از زیر بته به عمل نیامده بودم. اصالت داشتم.

 

زیبایی و اصالت مادرم زبان زد اهل محلمان بود. جوانمردی پدرم الگوی جوانان در و همسایه، خاله حاجی چطور ندانسته اینگونه به قضاوتم نشسته بود؟

 

-خالــــــــــه حاجــــــی …

 

غرش پارسا ستون های خانه را لرزاند و با چهره ای کبود سینه به سینه خاله حاجی ایستاد و بلند و محکم گفت:

 

-من از همه چیز با خبر بودم. می دونم مروارید قبلا ازدواج کرده، می دونم پدر و مادرش کی بوده و اصل و نسبش از کجاست. لازم نیست شما دلسوز من باشید. حد خودتونو بدونید. نذارید بعد از عمری زندگی، روی دو خانواده بیشتر از این روی هم باز بشه. نذارید حرمت ها بیشتر از این شکسته بشه.

 

خاله حاجی قدمی سمت من برداشت:

 

-همتون جادو شدید، جادوی این دختره … آیه ی نازنین رو فرستادی ته دره و با پدرت دست به یکی کردی یه دختر بی همه چیز رو بیارید بکنی تاج سر خودتون …

 

با دو قدم مقابلم ایستاد و نگاه پر نفرتش را روانه چشمانم کرد:

 

-این ارزششو داره؟

 

به سمت اشرف بانو چرخید:

 

-آره اشرف؟ این دختر ارزششو داره؟ می تونه جای آیه خدابیامرز رو برای نوه ات پر کنه؟ اصلا محمد طاها تونسته قبولش کنه که همتون سکوت کردید؟

 

محمد طاها؟ کجا بود؟ ای کاش به اتاق رفته باشد و این حرف ها را در کودکی نشوند. حتی اگر من هم گناهگار باشم، حق آن بچه نبود حرف های فراتر از ذهنش را بشنود.

خاله حاجی دوباره به سمت من برگشت:

 

-ایــن دختر که معلوم نیست پس مونده کی هس …

 

دست خاله حاجی که قصد داشت به بازویم برخورد داشته باشد را محکم گرفتم. بس بود.

هیاهوی پیش آمده لحظه ای در سکوت فرو رفت و خیره ما شدند.

 

دیگر اجازه نمی دادم هر حرفی که لایق خودش و امثال خودش بود را به من نسبت دهد. اجازه نمی دادم اصالت پدر و مادرم را زیر سوال ببرد. اجازه نمی دادم که معرکه به پا کند. مچ دستش را گرفتم و پایین بردم. قدمی از پونه فاصله گرفتم و رخ به رخش ایستادم، با نگاهی راسخ و صدایی که انگار متعلق به من نبود محکم و قاطعانه گفتم:

 

-آره شما درست فهمیدید من یک ازدواج ناموفق داشتم. ازدواجی که بنا به گفته ی حاج حسین قرار شد کسی با خبر نشه. اما می دونستم روزی می رسه که همه متوجه این موضوع می شند و خودم رو براش آماده کرده بودم. ترسی هم ندارم. مثل کسایی که به هر دلیلی طلاق گرفتند منم طلاق گرفتم. اما این موضوع باعث نمیشه حجب و حیا و اصل و نسبم زیر سوال بره. باعث نمیشه که شما به خودتون اجازه بدید هر حرفی رو به خانواده ام نسبت بدید. باعث نمیشه که من رو هرجایی بخونید و اصالت پدر و مادرم رو با خاک یکسان کنید.

 

بغض بالا آمده ام را با تمام توان پس زدم. وقت گریه نبود:

 

-اصالت و نجابت پدر و مادرم تو تموم اهل محلمون مثال زدنی بود. مادرم چنان حرمت و عزت و احترام داشت که همه به پاکیش قسم می خوردند، پدرمم با اینکه کارگر بود اما حلال و حروم سرش میشد. بزرگی و کوچیکی سرش می شد. با همون دست های زحمتکش و قلب مریضش حتی شده شبا با یه تیکه نون می اومد تا حتی یک قرون مال حروم تو زندگی مون نیاد. آره شاید شما درست بگی، من در شأن خانواده نیک نام ها نباشم. اما شاید تنها از لحاظ ثروت این حرف رو قبول کنم. شاید خونه کوچیک و حساب بانکی ما به گرد پای منزل و حساب پر پول شما و خانواده نیک نام نرسه، اما چشم و دل سیرم، گدا گشنه نیستم.

 

با انگشت اشاره به سینه ام کوبیدم:

 

-برای خودم و خانوادم ارزش قائلم. چشم به مال و اموال کسی نداشتم و ندارم. زمانی که عروس این خانواده شدم حتی تا یکی دو ماه بعدش نمی دونستم شغل همسر و پدر شوهرم چی هست، چه برسه به اینکه با قصد و نیت نزدیک این خانواده شده باشم. چه برسه به اینکه قصدم این باشه خودم تاج سر این خانواده بکنم و هدفم پر کردن جایگاه آیه باشه. انقدر تن اون خدابیامرز رو تو گور نلرزونید. انقدر بی دلیل ما دو تارو کنار هم قرار ندید.

من نیومدم جای کسی رو بگیرم حاج خانوم چون نیازی به این کار ندارم. از هیچ لحاظی درمونده نیستم.

اما تو همون زندگی که از نظر شما پست و حقیرانه ست و معلوم نیست از کدوم ناکجاآباد اومدم، یاد گرفتم برای حقم بجنگم و با داد و فریاد نخوام که به چیزی که می خوام برسم. من اصالت دارم.

 

دستش را رها ساختم و ادامه دادم:

 

-اصالت پدر و مادرم رو با خودم حفظ کردم. اگه از اول حرفاتون تا به این لحظه سکوت کردم، فقط به خاطر حرمت موی سفید و سنتون بوده. اما این سکوت من تا زمانی ادامه داره که نخواین پشت سر پدر و مادرم هر حرفی رو بگید. نخواین تن اون دو بی گناه رو تو گور بلرزونید. نخواین حجب و حیا و اصیل بودنشون رو زیر سوال ببرید. من اجازه همچین کاری رو به هیچ کس نمیدم خانم، بهتره مواظب حرف هایی که می زنید باشید، چون از این به بعد هر کسی بخواد توهینی به خودم و پدر و مادرم بکنه ساکت نمی شینم.

 

قدمی فاصله گرفتم و بدون نگاه به تمام کسانی که ایستاده ما را به تماشا نشسته بودند، از میانشان گذشتم و به سمت درب قدم تند کردم. حرف هایم را گفته بودم. دیگر ماندن در آن جمع توهین به شعور خودم بود.

توهین به روح پدر و مادر بی گناهم. توهین به روح آیه ای که در این میان بی گناه تر از همه بود.

 

دقیقه ای بعد ایستاده در میان اتاقم گریه ای که از همان ابتدا در پس چشمانم پنهان کرده بودم را رها ساختم.

 

درب اتاقم را قفل کردم و جنین وار روی تختم گلوله شدم.

 

زار زدم برای زندگی ای که از همان اول سر ناسازگاری با من گذاشته بود.

زار زدم برای پدر و مادری که در اوج جوانی بی پناه رهایم کرده بودند.

 

زار زدم برای سرنوشتی که در همان ابتدا به مانند الان از سر ناچاری و اجبار خسرو را پذیرفته بودم و شکست خوردم.

 

زار زدم که از سر ناچاری مجبور بودم منت خسرو و مادر فولادزره اش را تحمل کنم و دم نزنم.

 

زار زدم برای تحقیر های از گوشه و کنار می شنیدم و توانایی حرف زدن نداشتم. چرا که حق داشتند. نمای زندگی ام حق قضاوت را به آنان می داد.

 

زار زدم برای شکست بعدی ای که دوباره از جانب پارسا نصیبم می‌شد. شکستی که می دانستم مهلک تر و قدرتمند از قبلی خواهد بود و من اینبار نابود می شدم.

 

زار زدم برای تقدیری که دست من نبود و اما مدام باید جواب پس می دادم.

زار زدم برای خودم که در سن بیست و پنج سالگی احساس پیری می کردم.

خنده ای به لبانم نمی آمد.

خوشحالی از ته دلی نداشتم.

امید نداشتم.

آینده نداشتم.

پشت و پناهی نداشتم.

تنها و بی کس میان گرگ های این جامعه رها شده بودم و هر کسی به خود اجازه هر حرف و قضاوتی را می داد و کسی را نداشتم که تا آخرین نفس پشت من در آید و اجازه ندهد زیر بار این حرف ها خرد و خاکستر شوم.

 

تقدیری ناگزیر بیخ خِرم را چسبیده بود و من باید تاوان گناه های نکرده ام را پس می دادم.

 

زار زدم … هق زدم … اشک ریختم … نفس کم آوردم و نفهمیدم چقدر گذشت و چقدر در حال وحشتناکی به سر بردم که سیاهی ای عظیم چشمانم را در برگرفت و از حال رفتم.

پارسا»

 

 

 

 

 

 

نگاه عصبی اش را در جمع چرخاند و دندان بهم فشرد. قدرت این را داشت که در کمال بی ادبی خاله حاجی را از ساختمان که هیچ از کل زندگی شان بیرون کند.

 

کسی که تنها منتظر جرقه ای بود تا در روابط بین خانوادگی فتنه به پا کند و بعد کنار ایستاده و به نتیجه ی کارش لبخند بزند. تنها به خاطر اشرف بانو دندان روی جگر گذاشته بود تا در کمال آرامش این موضوع حل شود. اما انگار شدنی نبود.

 

اهل قضاوت بی مورد نبود، اما در این سال ها خاله حاجی را خوب شناخته و دلیل تمام این رفتار های خاله حاجی بر او پوشیده نبود. خاله حاجی نگاهش را از دربی که توسط مروارید بهم کوبیده شد، گرفت و با پوزخندی رو به جمعیتی که ایستاده بودند گفت:

 

-اینم از ادب عروس دسته گلتون، خیلی تر و تمیز تو روی بزرگترش در میاد و جواب میده و بعدم با پررویی میذاره میره.

 

دستی محکم به صورتش کشید. صبرش در مرحله تمام شدن بود. صدای عصبی پونه باعث شد نگاه بدهد به خواهر کوچکش:

 

-اتفاقا مروارید اصلا اهل بی احترامی نیست، اما برای کسی احترام میذاره که احترام نگه داره خاله حاجی، الانم بی احترامی نکرد. فقط از حقش دفاع کرد.

 

اشرف بانو قدمی به پونه نزدیک شد:

 

-پونه این چه طرز حرف زدنه.

 

خاله حاجی با لبخند تمسخر آمیزی بلند گفت:

 

-بذار بگه اشرف، بذار همه ببینند که بچه و عروس حاج حسین چقدر سرکش و یاغی اند که تو روی بزرگترشون می ایستند.

 

پونه بی توجه به تذکر اشرف بانو با صدای بلند تری گفت:

 

-مگه دروغ میگم؟ از زمانی که اومدین راه به راه، ثانیه به ثانیه متلک بار مروارید می کنید، مگه مروارید چه گناهی کرده؟ تو این چند ماهی که عروس این خانواده شده چه بی احترامی ازش دیدید که به خودتون اجازه می دید هر حرفی رو بارش کنید؟

 

پونه نگاهش را بین تمام اعضای خانواده اش چرخاند و ادامه داد:

 

-غیر این بوده که با همگی ما همیشه در نهایت احترام رفتار کرده؟ غیر این بوده که یکبار دل کسی رو نشکسته؟ غیر این بوده کاری به کار هیچ کس نداشته و با تموم نامهربونی های شما راه اومده؟ چیکار کرده که لایق انقدر سردی و تهمت و حرفِ درشت شنیدنه؟ گناهش اینه عروس نیک نام ها شده؟

 

پونه مکثی کرد و با اشاره به حاج حسین و او گفت:

 

-خب خود حاج بابا و داداش پارسا، مروارید رو انتخاب کردند، پس هیچ کس حق دخالت و طعنه زدن نداره، کسی حق نداره به جز داداش پارسا مروارید رو مواخذه کنه، اونم در صورتی که اگه گناهی کرده باشه. شما چه گناهی ازش دیدی خاله حاجی که مدام نیش زبون بهش می زنید؟

 

پونه رو از خاله حاجی گرفت و به طرف اشرف بانو چرخید:

 

-شما چی مامان؟ چرا تو این مدتی که عروس این خانواده شده حتی برای یکبار بهش لبخند نزدی؟ چرا به طور مستقیم باهاش همکلام نشدی؟ غیر این بوده همیشه با شما در نهایت احترام برخورد کرده؟ غیر این بوده هر وقت که مهمون داشتیم و بهش دستور دادی که پوشش رو تغییر بده و اون در نهایت صبوری و بدون مخالفت طبق دستور شما عمل کرده؟ به محمدطاها بدی کرده یا به نوه های دیگتون؟ به کدوم یکی از ما بدی کرده؟

 

به طرف پروین خانم چرخید:

 

-شما چی آبجی پروین؟ به چه جرمی مدام بهش چشم غره میری و از بالا بهش نگاه می کنی؟ چی ازش دیدی که حتی جواب سلامشو به زور میدی؟ گناه مروارید تو این خونه چیه؟

 

پونه دوباره به سمت خاله حاجی رفت:

 

-گناهش اینه قبلا ازدواج کرده؟ مگه شما هم قبلا طلاق نگرفتی خاله حاجی؟ مگه دختر شما هم همین یک سال پیش طلاق نگرفت؟ جرم شما چیه الان؟ پس با شما هم حتما باید همین طور برخورد بشه آره؟

 

-پونه بابا جان …

 

صدای حاج بابا را در نیمه قطع کرد:

 

-بسه دیگه حاج بابا، بذارید حرف هایی که تو دلم تلمبار شده رو بگم. اون دختر هیچ گناهی نداره. یه دختر یتیمه که پناه اورده به خانواده ما، از سر ناچاری هم پناه اورده. زمانی که به عقد داداش دراومد حتی یکبار هم پارسا رو ندیده بود. اما ببینید زندگی چقدر بهش سخت گرفته که قبول کرده ندیده و بنا به حرف حاج بابا ازدواج کنه و پا بذاره اینجا. حقش نیست این جوری باهاش برخورد بشه، حقش نیست انقدر خردش کنید، حقش نیست مثل یک دشمن بهش نگاه کنید و مدام دنبال تیکه پرونی باشید.

 

خاله حاجی عصبی نگاهش را به پونه دوخت:

 

-بسه دختر معرکه گرفتی برای ما؟ تو دهنت هنوز بوی شیر میده، چه برسه به اینکه بخوای مارو نصیحت کنی و بگی چیکار کنیم و چیکار نکنیم، نمی خواد هم دایه مهربان تر از مادر بشی برای اون دختر. مروارید خوب بلده از پس خودش بر بیاد، خوبه همین چند دقیقه پیش نمونه شو دیدیم …

 

پونه با پوزخند غلیظی و با بی پروایی رخ به رخ خاله حاجی ایستاد:

 

-می دونید شما از کجا انقدر دلتون پره خاله حاجی؟ از اینکه پارسا دختر شما رو نگرفت، از اینکه نتونستید دختری که هر غلطی کرده و هر خیانتی به شوهر قبلیش کرده رو قالب پارسا کنید … از اینکه عشق چند سال پیش شما به …

 

دست خاله حاجی بالا رفت و قبل از اینکه پارسا خودش را به آن دو نفر برساند، سیلی سنگین خاله حاجی روی صورت پونه نشست. صدای ضرب سیلی، باعث هین کشیدن اکثریت شد و همگی در هاله ای از بهت و حیرت فرو رفتند. پونه همانطور که دستش را روی صورتش گذاشته بود، با لبخند عصبی قبل از اینکه دهان باز کند، پارسا خودش را به آنان رساند.

 

بازوی پونه را گرفت و محکم گفت:

 

-برو اتاقت پونه.

 

پونه بازویش را محکم از میان دست او بیرون کشید و با فریاد گفت:

 

-چرا برم؟ چرا می خواین در برابر حرف زور کوتاه بیام؟

 

با اطمینان لب زد:

 

-برو عزیزم، خودم درستش می کنم، فقط الان برو.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 61

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان سالاد سزار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه: عسل دختر پرشروشوری و جسوری که با دوستش طرح دوستی با پسرهای پولدار میریزه و خرجشو در میاره….   عسل دوست بچه مثبتی داره به نام الهام که پسرخاله…

دانلود رمان نمک گیر 4 (19)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : شاید رویا…رویایی که باید به واقعیت می پیوست.‌‌…دیگر هیچ از دنیا نمی خواست…همین…!همین که یک دستش توی حلقه ی موهای او باشدو یک دستش دور…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
7 ماه قبل

نگفتم این زنیکه یه جاییش سوخته,پس بگو برا دخترش بود😡.حیف اسم حاجی که این یدک میکشه.😤مرسی قاصدک جون.😘مثل همیشه خوب و عالی بود.

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x