رمان مرواریدی در صدف پارت ۹۶

4.4
(52)

 

 

 

اسما را کمی روی زانو هایم جا به جا کرده و به بازی ای که در تبلتش مشغول بود، چشم دوختم.

 

-اسما مامان، پای زن دایی اذیت میشه، بیا پایین.

 

همینکه اسما قصد کرد از روی پایم پایین بپرد، دستانم را دورش حلقه کردم و رو پرستو گفتم:

 

-نه بذارید باشه، منم دارم به بازیش نگاه می کنم.

 

-اذیت میشی.

 

بوسه ای روی سر اسما گذاشتم:

 

-نه راحتم.

 

پرستو بی خیال من و اسما شده و دوباره مشغول صحبت با پروین خانم شد. اسما را کمی در آغوشم عقب کشیدم و با دقت بیشتری به شکلی که مشغول رنگ آمیزی اش بود چشم دوختم. ترجیح می دادم تا پایان شب با اسما همبازی شوم تا اینکه مورد هجوم متلک های مثلا محترمانه خاله حاجی قرار بگیرم.

 

-زن دایی کیفشو چه رنگی کنم؟

 

دامن دخترکِ درون تبلتش را طوسی رنگ کرده بود.

 

-اوووم … فکر کنم کیف و کفشش رو زرد کنی خیلی بهش بیاد.

 

لبخندی به رویم پاشید و انگشت کوچک اشاره اش را روی قلم موی زرد رنگ گذاشت و رنگ آمیزی را شروع کرد. کمی بعد با ذوق گفت:

 

-وای آره زن دایی عالی شد.

 

تأییدش کردم و بوسه ای دوباره روی گونه اش گذاشتم. بوسه هایش نرم و لطیف و خوش بو بودند. به مانند غنچه ای خوشبو که مدام مایلی بویش را استشمام کنی.

 

سر بلند کردنم مصادف شد با چشم در چشم شدن پارسا که انگار گوش به صحبت های بهروز خان داده بود، اما نگاهش نشان از این داشت ذره ای توجه به بهروز خان ندارد. با مکث نگاه گرفتم، اما هنوز می توانستم نگاه خیره اش را حس کنم.

 

امشب خاله حاجی و همسرش به منظور آوردن هدیه برای منزل جدید حاج حسین آمده بودند. ابدا مایل نبودم در جمعشان حضور داشته باشم و به دنبال کوچکترین بهانه برای فرار به طبقه خودمان بودم. اما با حرف خاله حاجی که قصدم را فهمیده و گفته بود قدمش سنگین است، موقتا ماندگار شده بودم.

 

همه مشغول حرف زدن بودند و من فارغ از دنیای آنان با اسما مشغول بودم. خاله حاجی به همراه پونه مشغول دیدن گوشه و کنار خانه و اتاق خواب ها بود. علاقه شدیدی به کنکاش داشت.

 

با زنگ خوردن تلفن همراه حاج حسین نیم نگاه بی تفاوتی سمتش انداختم و دوباره نگاهم را به تبلت اسما دادم که رنگ آمیزی را به اتمام رسانده بود. از گوشه چشم متوجه رفتن حاج حسین به سمت بالکن شدم. چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که درب بالکن باز شد و حاج حسین مرا صدا زد:

 

-مروارید باباجان یه لحظه بیا.

 

نگاه اکثریت سمت حاج حسین چرخید و دوباره بی تفاوت، گرفته شد. اما نگاه من و پارسا خیره به حاج حسینی بود که در میان درب بالکن ایستاده و منتظر من بود. نمی دانم چرا اما نگاهش ترس نا شناخته ای را به دلم انداخت.

 

با مکث نیم خیز شدم و اسما را در جای خالی خودم نشاندم. با نیم نگاهی به پارسا که توجه اش کاملا سمت من و حاج حسین بود به سمت بالکن قدم برداشتم.

 

 

 

هر گامی که بر می داشتم چیزی در دلم تکان می خورد. استرس بی موقعی که به سراغم آمده بابت این بود که مطمئنا موضوع آنقدر مهم بوده که حاج حسین مرا از جمع مهمانانش فرا بخواند. وارد بالکن شدم و با نفس عمیقی که کشیدم نگاهم را به حاج حسینی دادم که نگاه متفکرش به زیر پایش بود. متوجه حضورم که شد با اشاره به پشت سرم گفت:

 

-در رو ببند.

 

درب را بستم و با قدمی که به سمتش برداشتم پرسیدم:

 

-اتفاقی افتاده؟

 

گوشی اش را در جیب کتش فرو برد و تسبیح عقیقش را در میان مشتش فشرد. همچنان متفکر به نظر می رسید، اما آرام پرسید:

 

-مقدار بدهی ای که به خسرو داری چقدر بوده؟

 

با شنیدن نام خسرو پاهایم به زمین میخکوب شد و لبانم نیمه باز ماند.

 

-خشکت نزنه دختر، صورت خوشی نداره مهمون تو خونه باشه و میزبان جمع رو ترک کنه. این پسره امروز دهمین باره داره تماس می گیره، حرفشم اینه باقی پولشو می خواد، کدوم پول مروارید؟ مگه ما تمام بدهی رو تسویه نکردیم؟ نگفته ای هست که من بی خبرم؟

 

چطور می توانستم عادی رفتار کنم. چه انتظار بیهوده ای داشت حاج حسین!

 

-مروارید …

 

جان کندم تا گفتم:

 

-نه، بدهی ای باقی نمونده.

 

صدایِ خش افتاده ام گلویم را خراش داد و بالا آمد.

 

-پس این مردک چی میگه؟

 

انگشتانم را به پیشانی ام چسباندم و پلک بهم فشردم.

 

-نمی دونم!

 

-نمی دونم برای من جواب نمیشه، خوب فکر کن. شاید فراموش کرده باشی، شاید چیزی باقی مونده باشه که …

 

-نیست … هیچی نیست. بوی پول به مشامش خورده یا شاید موادش ته کشیده.

 

صدایم می لرزید و احساس می کردم همان یک دانه سیبی که خورده بودم در حال بازگشت از معده به دهانم است.

 

-آروم باش دخترم.

 

پس بالاخره متوجه حال خرابم شد.

نگاه درمانده ام را بالا آوردم به چشمان متأثرش چسباندم. دستی به ته ریشش کشید و نزدیکم آمد.

 

-اتفاقی نمی افته، فقط فکر کن ببین چیزی هست که جا انداخته باشی یا من ازش بی خبر مونده باشم؟

 

انگشتانم مشت شدند و ذهنم گریز زد به گذشته ای که این روز ها سعی در نادیده گرفتن و فراموش کردنش داشتم. اما حالا احتیاج به کنکاش و بازرسی لحظه به لحظه اش را داشتم و چیزی تأسف برانگیز تر از این موضوع نبود.

 

زنگ تلفن حاجی به صدا در آمد و تپش های قلبم دوباره بازی شان گرفت. در این هوای سرد کف دستانم عرق کرده بود. دستانم را به لباسم کشیدم و چشم دوختم

به حاج حسینی که با مکث تماس را وصل کرد و در همان ابتدا تماس را روی آیفون گذاشت. صدای نحس خسرو که در فضا پیچید، چشمانم خود به خود از انزجار بسته شد:

 

-حاجی ببخشیدا انقدر مزاحم شما میشیم. فقط خواستم بگم که اون نمرهِ تلفنِ عروستو برام بفرس تا انقدر مزاحم کار شما نشم. چون ممکنه بزنه زیر همه چی. فقط قربون اون سیبیلات دوباره غیرتی میرتی نشو که از حوصلم خارجه، بالاخره منو عروست یه زمانی زن و شوهر بودیم و …

 

 

 

 

 

 

ادامه حرف هایش توسط غرش حاج حسین در نیمه قطع شد:

 

-حرف دهنتو بفهم، محترمانه باهات حرف زدم فکر نکن خبریه. هر حرفی داری طرف حسابت فقط و فقط منم نه کس دیگه …

 

خنده کریه خسرو و صدای بستن دربی در فضا پیچید. نگاه من و حاج حسین لحظه ای به پشت سر چرخید. بالکن اتاقی که در مجاورت بالکن سالن وجود داشت خالی از کسی بود.

 

احتمالا باد دربش را بهم کوبیده بود که هر دو همزمان به حالت قبل برگشتیم و من با انزجار چشم از تلفن حاجی گرفتم و به پشت سر چرخیدم. انگار که آن مردک رو به رویم حضور داشت و من می توانستم ببینمش!

 

-گفتم غیرتی میرتی نشو حاجی نگفتم؟

 

در ادامهِ صدای خنده بلندش بی شرمانه گفت:

 

-اصلا نکنه بهم دروغ گفتی و خودت مروارید رو عقد کردی ها؟

 

تمام تنم یخ بست. روی اینکه به سمت حاج حسین برگردم را نداشتم.

 

-حرف دهنتو بفهم مرتیکه، نذار دستم به خونت آلوده بشه مرد ناحسابی.

 

صدای خشمگین حاجی به حال بدم دامن می زد. چرا صدای خنده خسرو بند نمی‌آمد؟ معلوم نبود باز چه زهرماری مصرف کرده بود.

 

-آخه حاجی به ما هم حق بده، از دو سال پیش که اومدی اینجا فقط تو رو دورو اطراف مروارید دیدم و خبری از شازده پسری که ادعا داشتی مروارید رو به عقدش دراوردی نیست. ما هم خیال ورمون داشت که نکنه دل خودت برای مروارید سُر خورده … ها حاجی؟ آخه لعنتی خوب تیکه ای هم هست فقط تنها مشکلش اینکه زیادی چموشه و …

 

همچنان پشت به حاج حسین بودم که ادامه مزخرفات خسرو قطع شد و صدای پر خشم کنترل شده حاج حسین بلند شد. احتمالاً می ترسید اهل خانه متوجه اوضاع شوند:

 

-ببند دهنتو مرتیکه دوزاری، به ولای علی میام یزد و درسی بهت میدم که جد اندر جدت یادشون بمونه و تو شجره نامشون ثبت کنه، منتظرم باش.

 

نفس های عمیق و پر حجم حاج حسین نشان از این داشت که تماس را خاتمه داده است. روی برگشتن نداشتم. حتی روی اینکه نگاهم در چشمانش بیفتد را.

 

آخ خدا لعنتت کند خسرو!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 52

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان نمک گیر 4 (19)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : شاید رویا…رویایی که باید به واقعیت می پیوست.‌‌…دیگر هیچ از دنیا نمی خواست…همین…!همین که یک دستش توی حلقه ی موهای او باشدو یک دستش دور…

دانلود رمان پاکدخت 3.4 (17)

بدون دیدگاه
    خلاصه: عزیزترین فرد زندگی آناهیتا چند میلیارد بدهی بالا آورده و او در صدد پرداخت بدهی‌هاست؛ تا جایی که مجبور به تن فروشی می‌شود. اولین مشتریش سامان معتمد…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
7 ماه قبل

خوب بود.دستت درد نکنه قاصدک جون😘,ولی کم بود.🙈

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x