رمان مرواریدی در صدف پارت ۹۳

4.6
(47)

 

 

 

 

 

پایم را محکم تر فشرده و زانوهایم را با ارتفاع بیشتری بالا آوردم، اما نتیجه ای که می خواستم به عمل نیامد و آب های اطراف به سر و صورت و لباس هایم پراکنده شد. کلافه لحظه ای از کار دست کشیدم و نگاهی به رو تختی ای که در آب و کف غوطه ور شده بود انداختم.

 

-هوووف، حالا چطور اینو از آب بکشم بیرون.

 

دستی به پیشانی عرق کرده ام کشیدم و از وان بیرون آمدم. دست بردم و لبه رو تختی را گرفتم و کشیدم. اما به قدری آب در خود جمع کرده بود که درمانده رهایش کردم. صدای پچ پچ های هر دو نفرشان از پشت درب شنیده می شد.

 

هم خنده ام گرفته بود و هم مایل بودم چنان گازشان بگیرم تا بفهمند تختخواب مکان مناسبی برای خوردن و آشامیدن نیست. دستگیره را پایین کشیدم و نگاهی به چهره های ترسانشان انداختم. هر دو نفر با لبانی گاز گرفته خیره سر تا پایم شده بودند.

 

-ببینید شیطنتتون چه به روزم اورده؟ مثلا یه روز خواستم استراحت کنما.

 

اسما دستانش را در هم قلاب کرد و سر روی شانه اش خم کرد.

 

-ببخشید زن دایی جون.

 

محمد طاها هم به تبعیت از اسما سر پایین انداخت و با مظلومیتی که دلم را آب می ساخت زمزمه کرد:

 

-ببببخششید خــاله.

 

نتوانستم بیشتر از آن توبیخشان کنم. خنده ای سر دادم و رو به هر دو نفرشان گفتم:

 

– قربون اون مظلومیتتون برم. اینبار اشکالی نداره ولی همیشه یادتون باشه که روی تخت خواب خوراکی و آبمیوه نخورید.

 

هر دو نفر با لبخند سری به تایید تکان دادند.

 

– حالا هم برید ادامه بازیتون، ولی دیگه شیطونی نکنید که دوباره کار دستم بدید.

 

– نه زن دایی جون دیگه حواسمون هست.

 

دست یکدیگر را گرفتند و به سمت اتاقِ محمد طاها رفتند. دست به کمر دوباره وارد حمام شدم. ای کاش پارسا امروز بیرون نمی رفت. حتی روز های تعطیل هم از کار دست نمی کشید.

 

من چطور تنهایی می توانستم روتختی ای به آن سنگینی را شسته و آبش را بگیرم. حتی نمی توانستم  دست به دامن پونه شوم. چراکه پونه فردا امتحان سختی داشت و از دیشب یک دم مشغول خواندن بود. پرستو هم به منزل دوستش رفته بود. عملا تنها حاج حسین و اشرف بانو باقی می ماندند که ترجیح می دادم  آن رو تختی تا ابد درون وان باقی بماند.

 

 

 

 

 

کلافه به سمتش رفتم و دوباره گوشه اش را گرفتم. امروز بعد از نهار محمد طاها و اسما به اتاقم آمده بودند و درخواست شریک شدن من در بازی دو نفره شان را داشتند. چرا که الیاس به همراه پدرش به باشگاه رفته بود و آن ها هم از پس کامل کردن پازل سختشان به تنهایی بر نمی آمدند.

 

هم بازی شان شده بودم اما با آوردن خوراکی در اتاق فاتحه خود را خواندم. چرا که محمد طاها با حواس پرتی به دنبال تکه پازلی به روی تخت رفت و لیوان شربت آلبالو از دستش رها شد.

 

لکه های شربت نیمی از رو تختی را فرا گرفته بود. اگر به موقع نمی شستمش رنگش باقی می‌ماند و در روز جمعه با نبودن پارسا پیدا کردن خشکشویی هم سخت بود.

 

اما حالا در شستنش هم درمانده شده بودم. دست بردم و با برداشتن درپوش کف وان، آب کثیف را تخلیه کردم. لکه های صورتی بد رنگ پاک شده بودن. اول تنها قصد کرده بودم همان قسمتی که کثیف شده بود را بشویم اما همینکه رو تختی را زیر آب بردم قسمت های دیگرش هم آبی و کفی شد و بالاجبار تمامش را داخل وان انداختم.

 

دو طرف لبه هایش را گرفتم و سعی کردم آبش را گرفته و دوباره درون وان بندازم. چند دقیقه ای مشغول بودم. اما همینکه برخاستم پایم سُر خورد و دستمم به جایی بند نشد. با کمر روی زمین فرود آمدم.

 

-آییییی

 

از شدت درد ناله ام به هوا خواست و چشمانم بسته شد. یکباره چند ضربه محکم به درب حمام خورد:

 

-مروارید؟ خوبی؟ چیشدی؟ چرا جیغ زدی؟ مروارید؟

 

نگاهی به سر و وضع کفی ام انداختم و با دردی که دوباره در کمرم پیچید ناله وار گفتم:

 

-پام سُر خورد و پخش زمین شدم.

 

نمی دانم پارسا کی به خانه آمده بود. اما خواستار کمکش بودم.

 

-می تونم بیام تو؟ در بازه؟

 

با نگاهی به لباس های کفی شده و اطرافم گفتم:

 

-آره در بازه.

 

به لحظه نکشید درب به شدت باز شد و نگاه پارسا به جستجوی من در آمد. با دیدنم که به حالت نیمخیز پخش زمین شده بودم با دو قدم بلند نزدیکم آمد و دست زیر کتفم برد:

 

– چیشدی؟ این چه سر و وضعیه؟

 

-نمی دونم یهو زیر پام خالی شد.

 

با کمکش ایستادم و کمرم را مالش دادم.

 

-حالت خوبه؟ کجات دردت می کنه؟ بریم دکتر؟

 

کمرم کوفته شده بود. نگاهی به چهره نگرانش انداختم:

 

-نه نیازی نیست، فقط کمرم یه کوچولو کوفته شد.

 

نگاهش از سر و وضع کفی ام به سمت وان و رو تختی ای که نصف و نیمه شسته شده بود، کشیده شد …

 

 

-چی شده؟ چرا روتختی رو انداختی تو وان.

 

به دیوار حمام تکیه دادم و دستان کفی شده ام رابه شلوار خیس از آبم کشیدم.

 

-لیوان شربت محمدطاها رو تختم چپه شد و منم نتونستم صبر کنم تا ببریم خشکشویی. ممکن بود لکه ش باقی بمونه.

 

متعجب نگاهم کرد:

 

-سنگینه دختر واجب بود تنهایی بشوری؟

 

-کسی نبود ازش کمک بخوام دیگه اجبارا خودم دست به کار شدم.

 

دوباره نگاهش را سُر داد به سمتم و با نگاهی به سر و وضعم نزدیک تر آمد و آرام پرسید:

 

-مطمئنی خوبی؟

 

می توانستم علاوه بر نگرانی خندهِ کوچکی را هم در پسِ چشمانش ببینم. با چاشنی حرص انگشت اشاره ام را به سمتش بالا گرفتم:

 

-خنده بی خنده ها؟

 

تنها همان دو کلمه ام باعث شد خندهِ مردانه اش در فضای حمام بپیچد. خنده ای که دلم را به لرزه درآورد و باعث شد برای حواس پرتی خود، مشتی کف از داخل وان درآورم و به سمتش پرت کنم.

خنده اش بند آمد و نگاهی به پیراهن کفی شده اش انداخت.

 

-حقتونه تا شما باشید به منِ درمونده نخندید.

 

نگاهی به چشمانم انداخت و بعد از ثانیه ای خنده ی هر دو نفرمان در فضا پیچید.

 

-آخه دختر خوب، به جای تلافی و کثیف کردن من یه نگاه تو آینه به خودت بنداز بعد دلیل خندمو می فهمی.

 

مشکوک نگاهش کردم و به سمت آینه قدی ای که در رختکن حمام به کار گرفته شده بود رفتم.

 

-من نمی دونم چی با خودت فکر کردی که دست به کار شدی با اون دست های ظرفیت این رو تختی رو بشوری. والا منم از پسش بر نمیام.

 

پارسا همچنان حرف می زد و اما نگاه من به سمت سر و وضعم کشیده شد. بدون شک حق را به پارسا دادم که خنده اش بگیرد. یک پاچه شلوارم تا زانو بالا رفته و تیشرتی که تنم بود کاملا کج شده بود. به واسطه افتادنم تنها یک دمپایی در پایم باقی مانده و موهایی که مثلا گوجه ای بسته بودم نصفش از داخل کش بیرون آمده و اطرافم را پوشانده و با کف هایی که رویشان جا خوش کرده بود دست کمی از دلقک ها نداشتم.

 

-حالا حق داشتم بخندم یا نه؟

 

خنده ام را پنهان کردم و دست به کمر حق به جانب از همان داخل آینه نگاهش کردم.

 

-نخیر، هیچ وقت حق خندیدن به من رو ندارید.

 

لبانش را بهم فشرد و کف های باقی مانده روی موهایم را با دست برداشت و …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 47

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان آدمکش 4.1 (8)

۸ دیدگاه
    ♥️خلاصه‌: ساینا فتاح، بعد از مرگ‌ مشکوک پدرش و پیدا نشدن مجرم توسط پلیس، به بهانه‌ی خارج درس خوندن از خونه بیرون می‌زنه و تبدیل میشه به یکی…

دانلود رمان سراب را گفت 4.3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : حاج محمدهمایون امیران، مردی بسیار معتقد و با ایمان، تاجر معروف و سرشناس تهران، مسبب تصادف دختری جوان به نام یاس ایزدپناه می‌شود. تصادفی که کوتاه‌تر شدن یک…

دانلود رمان عسل تلخ 1.5 (2)

بدون دیدگاه
خلاصه: شرح حال زنی است که پس از ازدواجی ناموفق براثر سهلانگاری به زندان میافتد و از تنها فرزند خود دور میماند. او وقتی از زندان آزاد میشود به سراغ…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x