رمان مرواریدی در صدف پارت ۹۵

4.5
(51)

 

 

 

 

 

چانه و بازویم را از میان دستانش بیرونش کشیدم و با قدمی که عقب رفتم بی توجه به زمزمه اش گفتم:

 

-پس چرا قصد زیر گرفتن شمارو داشتند؟

 

کلافه به نظر می رسید. فهمیده بود که حرفش را پیچاندم. نیم نگاهی به فاصله ای که بینمان ایجاد کرده بودم انداخت، و موهای خیسش را محکم به عقب برد.

 

-قصدشون زهر چشم گرفتن بود فقط، ربطی به چند سال پیش نداره.

 

-چرا آخه؟ مگه شما چیکار کردید؟

 

-مروارید …

 

-خواهش می کنم قصد پیچوندن منو نداشته باشید.

 

-پیچوندن چیه دختر خوب؟

 

-پس چرا از زیر جواب دادن در می رید؟

 

-در نمیرم، آخه قضیه ش مفصله فقط اینو بدون که این پرونده مربوط به همکار قدیمیم هست، ولی از من و آرش هم کمک خواسته. اون آدمام فکر می کنند من نقش مستقیم توی متهم کردنشون داشتم و فقط می خواستن گوشه چشمی نشون بدن که خودمو بکشم کنار.

 

با چشمانی که می دانستم نگرانی در آنان موج می زند و من توانایی پنهان کردنش را نداشتم متلمسانه گفتم:

 

-خب شما عقب نشینی کنید. به خاطر خانوادتون، همون روز ممکن بود که بلایی بدتر سرتون بیاد.

 

پلک هایش را با اطمینان بهم فشرد:

 

-درستش می کنم، جایی برای نگرانی وجود نداره.

 

-اطمینان دارید به حرفتون؟

 

-بهم اعتماد کن.

 

نفسم را بیرون فرستادم. وقتی می گفت درستش می کند، حتما می توانست.

 

-خداروشکر.

 

نیم نگاهی به قامت خیس از آبش انداختم.

آنقدر غرق در حرف زدن شده بودیم که حتی یادمان رفته بود برای چه در حمام هستیم.

اگر لحظه ای به موقعیتمان فکر می کردم، مطمئنا افکار خطرناکی در سرم می چرخیدند.

 

من و او با لباس های خیس از آب، با این فاصله ای که تنها با یک قدم به هیچ می رسید. چقدر خطرناک به نظر می آمد. لبه تیشرتم را پایین تر کشیدم. چسبندگی اش به بدنم کلافه ام کرده بود. سعی کردم دوباره از بدنم فاصله اش دهم که متوجه مشخص بودن لباس زیرم شدم.

 

شوک زده، گرمایی طاقت فرسایی به صورتم هجوم آورد. من از همان اول با همین وضع سر و لباس مقابل پارسا جولان می دادم؟ آن زمان که در آینه به خود نگاه کردم قسمت بالای تیشرت خیس نبود و لباس زیرمم مشخص نبود اما حالا؟ خدای من!

 

روی اینکه دوباره به صورت پارسا نگاه کنم را نداشتم، یا حتی اینکه ادامه بحث را بگیرم. نفس عمیقی گرفتم و تک سرفه ای زدم و گفتم:

 

-اوووم، خب کار این روتختی دیگه تمومه، دستتون درد نکنه. فقط من میرم بیرون بهتره شما همینجا دوش بگیرید لباساتون کثیف و خیس شد.

 

قبل از اینکه از کنارش عبور کنم بازویم را قفل انگشتانش کرد و مانع رفتنم شد.

 

 

 

از اینکه چشمانش به حوالی بالا تنه ام بیفتد از خجالت آب می شدم. خداروشکر شلوارم مشکی رنگ بود و نگرانی بابت آن نداشتم اما تیشرتم؟ با اینکه معمولا لباس هایم بیش از حد در خانه پوشیده نبود، اما هیچ موقع مایل نبودم اینگونه در مقابلش ظاهر شوم. هر چند هیچگاه نگاه معنا دار و خیره ای هم نسبت به پوششم از پارسا ندیده بودم و همان باعث اعتمادم شده بود.

 

-تو زندگیت رفیق صمیمی داشتی مروارید؟

 

متعجب از سوالش سر روی شانه چرخاندم و خیره اش شدم که از فاصله نزدیک منتظر و تنها خیره به چشمانم شد نه منطقه‌ای دیگر.

آرام و تحت تأثیر فضای بینمان لب زدم:

 

-صمیمی؟ نه! زندگی انقدر با من بی رحم بود که حتی فرصت پیدا کردن دوست رو هم نداشتم.

 

چشمانش متأثر بود اما آرام زمزمه کرد:

 

-من چی؟ من رفیق صمیمیت نیستم؟

 

بدون تأمل لب زدم:

 

-اوایل نبودید، اما حالا شدید.

 

حس خاصی در چشمانش جاری شد که سرش پایین تر آمد و درست زیر گوشم زمزمه کرد:

 

-منم تو زندگیم رفیق صمیمی زیادی نداشتم، فقط آرش هست که علاوه بر پسر عمه بودن، حق رفاقت و برادری رو هم در حقم ادا کرده. طوری که انگار جایگاه پوریا رو برام پر کرده.

 

با محبت نگاهش را در صورتم چرخاند. محبتی که می توانستم با گوشت و خونم لمسش کنم.

 

-بعد آرش تو شدی رفیق صمیمیم از جنس دیگه، که تو این مدت اثبات کردی که واقعا تو صف رفاقت ردیف اولی، بدون کم و کاست.

 

می خواست به کجا برسد؟ همچنان مسخش بودم که با اطمینان بیشتری ادامه داد:

 

-از نظر من بین رفیق و یکی از اعضای خانواده هیچ توفیر و فرقی وجود نداره، حتی ممکنه ارزش رفیق از اعضای خانوادت هم بالا تر بره.

 

بلافاصله متوجه منظورش شدم.

حالا فهمیدم که هدفش از گفتن حرف هایش چه بود. حسی ناشناخته تمام وجودم را در برگرفت.

 

-هیچ وقت ارزش خودتو پایین ندون رفیق، حداقل در مقابل من انقدر ارزشمند شدی تا پایان عمر پایبند به این رفاقت باقی می مونم.

 

 

مایل بودم داد بزنم «نگو پارسا، بیشتر از این ادامه نده» کم کم اختیار رفتارم داشت از دستم خارج می شد. اختیاری که ممکن بود همین لحظه خودم را در آغوشش انداخته و ممنونش باشم که نگرانی ام را در مورد خودش به بهترین وجه درک کرده بود.

 

هر دو نفرمان در حالتی فرو رفته بودیم که توانایی فاصله گرفتن از یکدیگر را نداشتیم. نمی دانم چقدر گذشت و چقدر بازویم در میان انگشتان پارسا فشرده شد، اما زمانی هر دو نفر به زمان حال برگشتیم که درب حمام باز شد و صدای اسما در فضا پیچید:

 

-زن دایی جون؟ من بیام کمکت کنم؟ خسته شدی!

 

تنها همان جمله توانست به مانند محرک دویست ولتی برای من و پارسای خشک شده عمل کند که یک ضرب خودم را بیرون انداخته و بی توجه به اسما به حمام اتاق خودم پناه برده و دوش آب یخ را بر روی خود باز کردم.

 

 

 

 

#####

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 51

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

🦋🦋 رمان درخواستی 🦋🦋 4.2 (14)

۴۹ دیدگاه
    🔴دوستان رمان های درخواستی خودتون رو اینجا کامنت کنید،تونستم پیدا کنم تو سایت میزارم و کسانی که عضو کانال تلگرامم هستن  لطفا قبل درخواست اسم رمان رو تو…

دانلود رمان طعم جنون 4.1 (33)

بدون دیدگاه
💚 خلاصه: نیاز با مدرک هتلداری در هتل بزرگی در تهران مشغول بکار میشود. او بصورت موقت تا زمانی که صاحب هتل که پسر جوانیست برگردد مدیر اجرایی هتل می…

دانلود رمان قلب دیوار 5 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه: پری که در آستانه ۳۲سالگی در یک رابطه‌ی بی‌ سروته و عشقی ده ساله گرفتار شده، تصمیم می‌گیرد تغییری در زندگیش بدهد. یک دورهمی ساده اولین برخورد…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x