رمان مرواریدی در صدف پارت ۸۶

4.6
(50)

 

 

 

سرش را پایین برد و در گوش مروارید زمزمه کرد:

 

-خوبم مروارید … این جوری نلرز، ببین اتفاقی نیفتاده، به هدفشون نرسیدن.

 

-اگه … اگه …

 

-اگه ها رو ول کن، مهم حال منه که خوبم. آروم باش باشه؟

 

زمزمه اش کارساز بود که تنها کمی از لرزش تن مروارید کم شد. یک دستش دور تن دخترک حلقه بود. با دست دیگرش چنگی به موهایش زد و سعی کرد سر و سامانی به افکار و تحلیل اتفاق افتاده بدهد. باید حدس میزد تعقیب شدنش بی نتیجه نمی ماند. متوجه سرعت بیش از حد بالای آرش بود که اخطار داد:

 

-آرش مواظب باش، ولشون کن.

 

آرش در حالیکه به تعقیب همان ماشین آشنا در آمده بود غرید:

 

-نشونشون میدم بی پدرا رو، فکر کردن مملکت بی صاحابه؟ به خاک سیاه می شونمشون. اونقدر بی فکرن که نمی دونن جلو در رستورانی که دوربین مدار بسته داره نباید قصد جون کسی رو بکنن.

 

-مطمئنا با ماشین دزدی این کارو کردن از طرفی اونا قصدشون کشتن من نبود آرش، خودت خوب می دونی. فقط زهر چشم گرفتن بود که موفق شدند.

 

آرش با شتاب وارد خیابان فرعی شد و همچنان می تاخت:

 

-خودشون می دونن که دیگه راه فراری ندارند و چطور به زودی پته شون رو آب می ریزم. ولی غلط می کنند بخوان دوباره به تو آسیبی بزنن می فهمی؟ دیگه اجازه نمیدم.

 

دستش دور تن مروارید محکم تر شد و با دست دیگرش لبه صندلی جلو را گرفت:

 

-آرش آروم برو، نذار قبل اینکه اونا مارو بفرستن اون دنیا، خودت به هدفشون برسونی.

 

صدای آژیر پلیس از پشت سر شنیده میشد و آرشی که همچنان بی هوا به جلو می تاخت. آن ماشین هم از قصد مسیرش را در پس کوچه ها انداخته بود تا بتواند زمان بخرد و آرش را سر درگم کند. سرش درد می کرد و هنوز می توانست لرزش محسوس تن مروارید را حس کند.

 

سرعت سرسام آور ماشین هم باعث ترس دخترک شده بود که سر در سینه ی او فرو برده و پیراهنش را به چنگ کشیده بود. با هر تکان ماشین، هر کدامشان به سمتی پرت می شدند که او سعی بر آن داشت بتواند خودش و دخترک را حفظ کند.

 

فضای تشنج آوری ایجاد شده بود و او از اینکه نمی توانست کنترلی بر اوضاع داشته باشد، شاکی بود. دوباره اخطار داد:

 

-آرش ولشون کن، پلیس افتاده دنبالمون.

 

آرش به شدت فرمان را پیچاند:

 

-مهم نیست، محکم بشینید.

 

ماشین مشکی رنگ وارد کوچه ای شد  و همینکه آرش هم فرمان را پیچاند تا وارد کوچه شود، با بیرون آمدن ماشینی از داخل همان کوچه بی اختیار بلند عربده کشید:

 

-آرش مواظب بــــاش.

 

اما عربده اش کارساز نبود که با هر دو دست مروارید را تنگ در آغوش کشید و ماشین با بدترین حالت به ماشین بیرون آمده از کوچه برخورد کرد. برخورد کاپوت های ماشین به یکدیگر صدای رعب انگیزی را ایجاد کرد و فضای اطراف غرق در دود غلیظ و بوی ساییدن لاستیک ماشین به زمین شد.

 

 

 

 

 

######

مروارید»

 

 

 

-شماره پلاکی که دوربین های رستوران و راهنمایی رانندگی هم ثبت کردند مربوط به ماشین سرقتی بوده، فعلا مدرک مطمئنی دستمون نیست.

 

نگاهم به مانند ماهی از روی پارسایی که دست آتل بسته اش را روی زانواش گذاشته بود، لغزید به سمت پونه ای که به همراه بهروز خان وارد خانه شدند. بهروز خان به جمع ما پیوست و پونه بدون نگاه و تنها با گفتن سلام کلی به جمعیت راه اتاقش را در پیش گرفت.

 

پارسا لحظه ای نگاهش را به پونه داد و دوباره به سمت باقی اهل منزل چرخید و ادامه حرفش را از سر گرفت.

 

کنار پروین خانمی نشسته بودم که با صورتی درهم، همچنان نگران خیره به پارسا بود. اوضاع پیش آمده همه را نگران و تا حدودی ترسو کرده بود. به قدری که حاج حسین اولتیماتوم داده بود کسی تنها از خانه بیرون نرود تا اوضاع آشفته، کمی سر و سامان گیرد.

 

تنها کسی که در آرامش و صبر به سر می برد پارسا بود. طوری صحبت می کرد تا بتواند نگرانی را از دل تک به تک اعضای خانواده اش دور سازد. آرام برخاستم. کسی حواسش سمت من نبود. اما با چند قدمی که برداشتم متوجه نگاه گذرای پارسا شدم و سعی کردم بی توجه از کنارش عبور کنم.

 

به سمت اتاق پونه پیش رفتم و با مکث تقه ای به درب اتاقش کوبیدم. با شنیدن بفرمایید ضعیفش وارد اتاق شدم. مشخص بود قبل از آمدن من به روی تخت دراز کشیده بوده که با دیدنم بی توجه دوباره خودش را دمر پخش تخت یک نفره اش کرد.

 

هنوز لباس های بیرون تنش بود. بی حالی اش می توانست هزار و یک دلیل داشته باشد. با قدم های آرام پیش رفتم و لبه تخت نشستم. تنها مقعنه اش را از سرش کنده بود. نیمی از موهای سرکش مشکی رنگش از میان کش سرش بیرون ریخته بودند.

 

دست پیش بردم و کش موهایش را بیرون کشیدم. می دانستم حوصله کسی را ندارد. اما در طول سال های زندگی ام فهمیده بودم گاهی اوقات کسانی که به اجبار خودشان را سهیم تنهایی ات می کنند، هزار بار بهتر از تنهایی و هیولاهایی ست که در سرت افکار پریشان می پرورانند.

انگشتانم را لا به لای موهایش کشیدم و آرام پرسیدم:

 

-دانشگاه چطور بود؟

 

سرش را در بالشت نرمش فرو برده بود و صدایش مبهم به گوشم رسید:

 

-خوب بود.

 

-فردا هم کلاس داری؟

 

هدفم به صحبت گرفتنش بود و او هم می دانست که بی حوصله سر چرخاند و با پوفی که کشید زمزمه کرد:

 

-آره

 

با تکان سرش دسترسی دستم با موهایش قطع شد. اصرار نورزیدم و دستانم را در هم قلاب کرده و نگاهی به چهره کلافه و بی حوصله اش انداختم. حالت صورتش هشدار می داد که دور شوم از این اتاق، اما حسی در وجودم مانع می شد.

 

-پونه …

 

-مروارید خواهش می کنم.

 

لحظه ای دهانم بسته شد و خیره حرکاتش شدم که عصبی و تکیه به تختش نشست.

 

-خواهش می کنم چی؟

 

 

 

نگاه بی انعطافش را در صورتم چرخاند:

 

-چیزی رو نگو که می دونی چقدر فراری ام از شنیدنش.

 

-خوبه قبول داری که فراری هستی.

 

-از اولم انکار نمی کردم.

 

-فرار راه چاره نیست، پاک کردن صورت مسئله هم نمی تونه کمکی بهت بکنه.

 

-برام مهم نیست.

 

ابرویی بالا انداختم و با اشاره به حال و روزش گفتم:

 

-مهم نیست که حال و روزت شده این؟

 

-مروارید، خستم، کلافه ام، بی حوصله ام، و فقط الان می خوام بخوابم.

 

-الان غیر مستقیم گفتی شرمو کم کنم؟

 

چشمانش را در حدقه چرخاند:

 

-من چه بخوام چه نخوام وبال گردنمی، ولی الان رو بی خیالم شو، واقعا حسش نیست.

 

کوتاه نمی آمدم، دستانم را در سینه قلاب کردم:

 

-دیروزم همینو گفتی، پریروز هم.

 

پشت به من دوباره دراز کشید:

 

-امروزمم مثل دیروز، خانمی کن و برو پیش شوهرت.

 

حرکاتش را دقیق زیر نظر گرفتم و لب زدم:

 

-آرش منتظرته پونه.

 

حرکات بدنش ثابت ماند و بعد از چند لحظه سکوت که انگار نفس کشیدن را از سر گرفت صدای ضعیفش در فضای سرد اتاقش طنین انداخت:

 

-نمی خوام چیزی ازش بشنوم، در ضمن مثل اینکه اتفاقای چند وقت پیش رو فراموش کردی؟ همه چیز بین ما تموم شده.

 

دستم را روی پهلویش گذاشتم:

 

-شاید تو حرف و کلام همه چیز بینتون تموم شد، ولی نگاهتون چیز دیگه ای می گه پونه. اصلا به عنوان دختر داییش انتظار اینو داره که بری عیادتش، نداره؟

 

سکوتش باعث شد دوباره دست میان موهایش ببرم:

 

-پونه من هیچ وقت به قضاوت هیچ کدومتون ننشستم، تا زمانی هم که خودت نخوای به خودم اجازه سوال پرسیدن هم نمیدم ولی …

 

نزدیک تر شدم:

 

-من تو نگاه شما دوتا حسی رو دیدم که آخرین بار سالها پیش اون حس رو تو چشمای دو نفر دیگه دیده بودم.

 

قلبم فشرده شد و سعی کردم صدایم نشکند:

 

-پدر و مادرم عاشق هم بودند. تو همون دوران بچگی و کودکی می دیدم که پدرم چطور مامانم رو نوازش می کرد و مامانم چطور با نگاش به پدرم عشق می داد. می دیدم چطور بهم وابسته بودن و خیلی وقتا نیازی به حرف زدن نداشتن و با نگاهاشون همه چیز رو بهم منتقل می کردند. بعد از اینکه مامانم، من و پدرم رو ترک کرد، دیگه پدرم اون آدم سابق نشد. مردی شد که تو میانسالی به پیری زود رس رسید.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 50

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان ارباب_سالار 2.8 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: داستانه یه دختره دختری که همیشه تنها بوده مثل رمانای دیگه دختره قصه سوگولی نیست ناز پرورده نیست با داشتن پدر هیچ وقت مهر پدری رو نداشته همیشه له…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x