رمان مرواریدی در صدف پارت ۹۲

4.6
(45)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سر به طرفش چرخاندم که در فاصله نزدیک به من ایستاده بود. تک ابرویی بالا انداختم:

 

-تنبیه؟

 

چشمانش را بهم فشرد و لب زد:

 

-بدون تنبیه هم من متوجه شدم که رفتار مناسبی باهات نداشتم و باید ازت عذر بخوام.

 

-اشتباه متوجه شدید، من فقط ازتون خواستم هر وقت آروم شدید با هم حرف بزنیم.

 

درب آسانسور باز شد و اول اجازه داد من بیرون روم. پا به خانه گذاشتیم و پارسا در ادامه جمله قبلم گفت:

 

-رفیقی که من دارم وقتی ناراحت و یا دلخور میشه چشم می دزده و مدام نگاه می گیره.

 

حرفش باعث شد، لبخندم را به سختی حفظ کنم:

 

-من ناراحت و دلخور نیستم واقعا.

 

کیفش را کنار میز آینه شمعدانی نزدیک درب ورودی گذاشت و نزدیکم آمد:

 

-واقعا؟ پس تو چشمام نگاه کن و بگو ناراحت نیستی.

 

علاوه بر ماجرای امروز اخیرا خیره شدن در چشمانش موجی از احساس ناشناخته ای را در رگ و خونم به غلیان می انداخت که نمی توانستم مدت زمان طولانی خیره به نگاهش باقی بمانم.

 

اما سعی کردم متوجه اش سازم که واقعا دلخور و ناراحت نیستم، لب پایینم را با زبان خیس کردم که نگاه پارسا به همان حوالی کشیده شد و با مکث دوباره چشم به نگاهم دوخت:

 

-من ناراحت نیستم واقعا، فقط خواستم وقتی آروم شدید حرف بزنیم. چون تو اون لحظه من هر چی می گفتم شاید شما قبول نمی کردید. خودتونم می دونید که من اصلا قصد هم صحبت شدن با اون مرد رو نداشتم.

 

فاصله بین صورت هایمان به چند سانتی متر می رسید و با ضربان قلبی که اوج گرفته بود، آب دهانم را پایین فرستادم.

 

-می دونم.

 

نتوانستم نگاهش را تاب آورم که سر پایین انداختم و او ادامه داد:

 

-ممنون که تو اون لحظه سکوت کردی و اجازه دادی به رفتارم فکر کنم. هومن و رضایی تنها کسایی هستند که باعث می شند اعصابم متشنج بشه و بشم کسی که گاهی خودمو نمی شناسم.

 

مردد بودم و بالاخره پرسیدم:

 

-چرا؟

 

لب بهم فشرد و من ادامه دادم:

 

-چرا این دو نفر انقدر روی شما تأثیر میذارن و با دیدنشون بهم می ریزید؟

 

 

با مکث چند قدم فاصله گرفت.

با اینکه نمی توانستم نزدیکی اش را تاب بیاورم اما دوری اش هم آزار دهنده بود. مایل بودم نزدیک به من دلیل نفرتش را بیان کند.

 

چشمانش را بهم فشرد و دستی دور دهانش کشید. همچنان با نگاهم در انتظار پاسخ سوالم بودم. اما مشخص بود که پارسا دو دل است در گفتنش. تحت فشارش نگذاشتم. قدمی به سمت راهرو برداشتم و چشم گرفتم از قامتش:

 

-من میرم لباسمو عوض کنم. احتمالا تا الان خیلی دیر کردیم.

 

-مروارید …

 

 

آخ امان از صدا زدن هایش. امان از زمان هایی که نامم را بر زبانش جاری می کرد. شاید از نظر بقیه نامم معمولی از جانب او بیان می شد.

اما از نظر من طوری اسمم را تلفظ می کرد که مایل بودم تا ابد و بی وقفه تنها او صدایم بزند و من پاسخی ندهم تا دوباره نامم را از زبانش بشنوم.

 

 

پشت به او ایستادم و صدای قدم هایش را در نزدیکی ام شنیدم و کمی بعد صدای دردناکش را در حوالی گوشم:

 

-هومن و نازنین رضایی خواهر و برادر ناتنی ان.

 

موضوع برایم جالب شد که به سمتش چرخیدم.

 

-نفرت من از این دو نفر مربوط به دخالت هاشون تو پرونده ای هست که چند سال پیش به عهده ی من بود. دخالت هایی که بعدها فهمیدم کینه توزانه بوده و اصلا به نفع ما کار نمی کردند ولی مثل گرگی تو لباس میش خودشون رو به من و پوریا نزدیک کردند و کارشون رو تموم کردند، انقدر هم تمیز کارشون رو انجام دادند که هیچ رد و نشونی از خودشون باقی نذاشتند که بشه مدرکی برای ما تا علیه شون استفاده کنیم.

 

متعجب از حرف هایی که سر بسته و کلی بود لحظه ای لب بهم فشردم. احتمالا موضوع به آن زمانی که بازپرس بوده بر می گشت. مردد گفتم:

 

-پس … پس چرا نازنین هنوز تو مؤسسه رفت و آمد داره و مخصوصا آرش باهاش گرم و صمیمی برخورد می کنه؟

 

چشمانش کلافه بود و انگار به اجبار زبانش به توضیح دادن می چرخید:

 

-دفتر وکالت این دو نفر دو طبقه بالاتر از طبقه ما تو ساختمون مؤسسه س. هومن و رضایی بعد دو سال دوباره پیداشون شده و کارشون رو از سر گرفتن. آرش هم به خاطر اینکه بتونه مدرک و یا نشونی از کثافت کاری هاشون پیدا کنه باهاشون در رفت و آمده وگرنه اون بیشتر از من قصد کشتن رضایی و هومن رو داره.

 

گیج شده بودم. چرا که پارسا حرف هایش را واضح بیان نمی کرد و انگار تنها به خاطر اینکه مرا از آن دو نفر دور سازد دارد رفع تکلیف می کرد.

 

-واقعیتش من گیج شدم ولی خب اگه این دو نفر خطرناکن دلیلی نداره که دوباره بخواین حتی به بهونه پیدا کردن مدرک بهشون نزدیک بشید. یا حتی شاید فهمیده باشند هدف آرش چی هست‌.

 

چنگی به موهایش کشید:

 

-من خیلی وقته عقب کشیدم. ولی آرش دست بردار نیست. همین یک دندگیش هم باعث شده پونه نسبت بهش از دنده چپ بلند بشه. چون چند بار آرش رو با رضایی دیده.

 

معماها کم کم در حال حل شدن بودند. اما رضایی تنها نمی توانست باعث شود که پونه اینگونه جبهه داشته باشد.

 

-در نهایت اینکه مدرکی هم پیدا کنید می تونید کاری از پیش ببرید؟

 

 

 

هر دو دستش را در جیب شلوارش فرو برد:

 

-اگه مدرک محکمه پسندی باشه، شاید بشه پرونده وکالتشون رو باطل کنیم.

 

با نگرانی قدمی نزدیکش شدم:

 

-این جوری که دشمنی تون بیشتر میشه.

 

-بیشتر از این نمیشه خیالت راحت، اون دو نفر هم می دونن چه کارایی کردند که به خیالشون با طرح دوستی و چرب زبونی می تونن گند کاری هاشونو پوشش بدن.

 

-نمیشه … نمیشه بیخیالشون بشین؟ آخه کسی که به گفته ی خودتون مدرکی از خودش به جا نمی‌ذاره می تونه تمام مدرک هایی که شما جمع کنید رو انکار کنه.

 

-گفتم که من تا یه زمانی خیلی پیگیر بودم. اما وقتی به خودم اومدم دیدم دارم زندگی مو می بازم و تموم وجودم شده کینه و نفرت، فاصله گرفتم. نه به خاطر خودم به خاطر خانوادم که هر لحظه تن و بدنشون می لرزید. اما آرش کله شقیه که هیچکس حریفش نمیشه.

 

-یعنی شما نمی تونید جلوشو بگیرید؟

 

آهی کشید و چشمانش را فشرد:

 

– به چهره خندونش نگاه نکن، انقدر دلش از اون دو نفر سیاهِ و نفرت داره که هیچ رقمه کوتاه نمیاد. حتی پونه هم نتونست منصرفش کنه که خودش عقب نشینی کرده.

 

با یادآوری حرف های پونه در آن روز احتمال می دادم مسئله ای دیگر هم در میان باشد.

متفکر گفتم:

 

-یعنی دوری کردن پونه فقط به خاطر همین موضوعه؟

 

-نه. این دو نفر چالش های بزرگتری رو هم پشت سر گذاشتند.

 

سکوت کردم و در فکر فرو رفتم. سر بسته حرف زدنش نشان از این داشت که او هم نمی تواند بدون اجازه چیزی به من بگوید. اصرار نورزیدم اما چیزی روی مغزم پاتیناژ می رفت.

 

دخالت هایی که پارسا اسمی از جزئیات آنان نبرده بود روی مغزم در حال سرسره بازی بودند و در نهایت از دهانم بیرون پریدند:

 

-چند سال پیش این دو نفر چه دخالت هایی تو پرونده شما داشتند؟

 

چند لحظه با دقت نگاهم کرد. نگاهش نشان از آن داشت قصد گفتن چیز بیشتری را ندارد. همین طور هم شد. با مکث نزدیکم آمد:

 

-همین مقدار کافی بود که بدونی چرا میگم باید از هومن دور باشی. نمی خوام هیچ گونه آسیبی بهت برسه. هر چی از جزئیات ندونی اعصاب خودت راحت تره و دردسر کمتری داری. دونستن بیشتر فقط باعث آشفتگیت میشه. حالا هم بهتره بری لباساتو عوض کنی تا پرستو با توپ پر سراغمون نیومده.

 

دست به سینه شدم:

 

-نیاز به این مقدار پیچوندن نبود ها، به نظرم رک و راست می گفتید برم دنبال نخود سیاه بهتر بود.

 

خنده ای در چشمان مشکی رنگش نشست:

 

-همچین جسارتی نمی کنم.

 

با حرص اندکی رو برگرداندم و زیر لب زمزمه کردم:

 

-زبون باز قهار.

 

یک قدم بیشتر از او دور نشده بودم که با پس زمینه خنده گفت:

 

-شنیدم چی گفتی ها.

 

شانه ای بالا انداختم که خنده اش را بیشتر ساخت و منم با لبخند محوی وارد اتاقم شدم.

مسئله جدی تر از آن بود که فکر می کردم. وقتی که آرش به دور از حساسیت های پونه تن داده بود به نزدیک شدن با رضایی یعنی موضوع جدی تر از آن است که بشود بی خیال از کنارش گذشت. اما ای کاش سرانجام بدی برای این خانواده نداشته باشد.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 45

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان مهکام 3.6 (9)

بدون دیدگاه
خلاصه : مهران جم سرگرد خشنی که به دلیل به قتل رسیدن نامزدش لیا؛ در پی گرفتن انتقام و رسیدن به قاتل پا به سالن زیبایی مهکام می ذاره! مهکام…

دانلود رمان غمزه 4.2 (17)

بدون دیدگاه
  خلاصه: امیرکاوه کاویان ۳۳ساله. مدیرعامل یه کارخونه ی قطعات ماشین فوق العاده بی اعصاب و کله خر! پدرش یکی از بزرگ ترین کارخانه دار های تهران! توی کارخونه با…

دانلود رمان نهلان 3.3 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه: نهلان روایت زندگی زنی به نام تابان میباشد که بعد از پشت سر گذاشتن دوره ای تاریک از زندگی خود ، در کنار پسر کوچکش روزهای آرامی را…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x