رمان ناجی

رمان ناجی پارت ۷۵

بدون دیدگاه
  بی‌حوصله گفتم: – مهمونی نرفتم. مامان کاری داری؟   – آره، خواستم بگم شب شام بیاید اینجا.   ماشین رو یه گوشه پارک کردم و با بهت صداش زدم.…
رمان ناجی

رمان ناجی پارت ۷۴

بدون دیدگاه
  – چکاوک! حسودی می‌کنی؟ اونم به یه مشت آدم غریبه که من حتی باهاشون مستقیم حرفی نزدم؟!   – نخندید، من کی گفتم حسودی کردم؟   – نگفتی ولی…
رمان ناجی

رمان ناجی پارت ۷۳

بدون دیدگاه
انگشتش از استرس سفید شده بود. با تشویش گفت: – اگه… اگه کسری رو ازمون بگیرن چی؟ به خدا من دیوونه میشم.   رفتارش چیزی نبود که باعث خوشحالیم نشه،…
رمان ناجی

رمان ناجی پارت ۷۲

بدون دیدگاه
  نگاه خصمانه‌ای به لباس‌هایی که انگار یه دنیا فاصله بینمون انداخته بودن کردم و جفتمونو از شرشون راحت کردم.   خجالتش، پاکی و بکر بودنش، تمامِ تمامشون شیرین بود،…
رمان ناجی

رمان ناجی پارت ۷۱

بدون دیدگاه
  لباشو حرکت نمی‌داد و ثابت نگه داشته بود. خیلی زود منظور این کارشو فهمیدم. اون حرفاشو زده و حالا نوبت من بود. با اولین حرکتم، بسته شدن چشماشو از…
رمان ناجی

رمان ناجی پارت ۷۰

بدون دیدگاه
    لب و لوچه‌م آویزون شد. دوتا دستشو بالا آورد و قاب صورتم کرد، و من همچنان مسخ حرفاش شده بودم که با نهایت احساس ادامه داد: – شما…
رمان ناجی

رمان ناجی پارت ۶۹

بدون دیدگاه
      – تو که خداروشکر انقدر پرتی که با هیچیه من کار نداری! آخه این زندگیه من دارم؟ زنِ رسمیم اتاقش از من جداس، اوضام به هم ریخته…
رمان ناجی

رمان ناجی پارت ۶۸

بدون دیدگاه
      تنها چیزی که الان برام شفافه، اینه که باید خداروشکر کنم که توی ماشین یاد ستاره افتادم و با فهمیدن اینکه توی هتل هست، سریع برگشتم.  …
رمان ناجی

رمان ناجی پارت ۶۷

بدون دیدگاه
    باید اعتراف به زیبایی نامزد شوهرم می‌کردم، چقدر سخت بود. روبه‌روم، پا روی پا انداخته بود و با غرور نگاهم می‌کرد. متقابلاً خنثی نگاهش کردم، ولی خودم بهتر…
رمان ناجی

رمان ناجی پارت ۶۶

بدون دیدگاه
آ   با خوردن تقه‌ای به در، با عجله بلند شدم و لیوان آب قند رو از دست اون زن گرفتم. در رو به هم کوبیدم و دوباره جلوی پاش…
رمان ناجی

رمان ناجی پارت ۶۵

بدون دیدگاه
      لب‌هاش رو زیر دندون کشید و نگاه ازم دزدید. با شستم، لبش رو از زیر دندونش بیرون کشیدم و لب‌هام رو این‌بار روی پیشونیش نشوندم و طولانی…
رمان ناجی

رمان ناجی پارت ۶۴

بدون دیدگاه
    به سمت مریم برگشت و با حرص ادامه داد:   – اون روز بهش زنگ زدم میگم با محمد دعوام شده، خیر سرم خواستم درد و دل کنم…
رمان ناجی

رمان ناجی پارت ۶۳

بدون دیدگاه
    – اوم… آره خب؛ ولی آقا خودشون اون شکارچیه بودن.   – وایی خدا چه خفن!   ان زنی که نسیم اسمش بود با هیجان دست‌هاش رو به…
رمان ناجی

رمان ناجی پارت ۶۲

بدون دیدگاه
      چشم غره‌ای حوالش کردم و یکی از کارت‌هام رو به سمتش گرفتم. می‌دونستم فقط دوست دارن من رو تلکه کنن چون درآمد هیچ کدومشون کم نبود و…
رمان ناجی

رمان ناجی پارت ۶۱

بدون دیدگاه
آ خداروشکر شیشه ها دودی بود و قر دادن های سه تاشون معلوم نبود. دست چکاوک رو زیر دستم که روی دنده بود گرفتم و گفتم:   – چرا ساکتی…