رمان ناجی پارت ۷۴

4.6
(15)

 

– چکاوک! حسودی می‌کنی؟ اونم به یه مشت آدم غریبه که من حتی باهاشون مستقیم حرفی نزدم؟!

 

– نخندید، من کی گفتم حسودی کردم؟

 

– نگفتی ولی مشخصه دیگه، من انقدر از این حرفا شنیدم که دیگه برام عادی شده. حواسم بهت بود، پس بگو چرا از سرشب انقدر پکری.

 

حس می‌کردم اگر حرفش رو تایید کنم، غرور زنانم می‌شکنه. بلند شدم و بهش پشت کردم.

– اینطور نیست. فقط می‌خواستم براتون تعریف کنم…

 

شونه‌ای بالا انداخت و پتو رو روی خودش کشید.

– باشه‌! فقط محض اطلاعت من مال خودتم، پس خیالت راحتِ راحت. حالا هم بیا بخواب که هلاک خوابم. چقدر بپر بپر کردم امروز.

 

نمی‌خواستم این بحث ادامه پیدا کنه. بی‌حرف، دوباره سرجام برگشتم و کنارش دراز کشیدم.

 

می‌ترسیدم تهش برسه به اینکه من آدم بدبین یا شاید هم احمقی هستم که چنین افکاری رو دارم.

داشتم سعی می‌کردم خودمو شبیه صدرا کنم، ولی آزار‌دهنده بود.

اینکه سعی کنی همیشه خودتو پنهان کنی بد بود، ولی از اون بدتر، نگرانی این بود که با این همه تغییر توی رفتار و ظاهرت، باز هم حس کنی براش کمی و باید خودتو بی‌نقص کنی!

هیچ آدمی بی‌نقص نیست، اما گاهی ما از خودمون انتظاری داریم که شاید بقیه نداشته باشن.

مثل همین الان ما… شاید صدرا از من نخواد که خودمو تغییر بدم، ولی این خودم بودم که داشتم خودمو آزار می دادم.

 

***

 

“صدرا”

 

سیلی که یک طرف صورتم نشست، برق از سرم پروند. پوزخندی زدم و دستی روی صورتم کشیدم. با همون نیشخند رو به چهره‌ی عصبیش کردم.

– خیلی وقت بود دست روم بلند نکرده بودی! فکر کنم آخرین بار ۱۲ سالم بود…

 

 

 

حرفم انگار جِری‌‌ترش کرد که دوباره دستش به قصد زدن، بالا رفت. ولی این‌بار مچش رو توی هوا گرفتم و اجازه تکرار رو بهش ندادم.

 

– خواهش می‌کنم بس کن عمو! اینکه جلوت وایسادم و همین‌جوری داری چک و لگد حواله‌م می‌کنی و من هیچی نمی‌گم، به این معنی نیست که زورم نمی‌رسه. فقط دلم نمی‌خواد حرمت‌های بینمون شکسته بشه.

 

با حرص دستشو از دستم بیرون کشید و داد زد.

– پسره‌ی نمک به حروم… مگه حرمتی هم بین ما مونده؟! اسم روی دختر من گذاشتی، بعد رفتی زن گرفتی؟ آبروی من و خودت و بابات رو به بازی گرفتی، دیگه چطور سرمون رو جلوی بقیه بالا بگیریم؟

 

کلافه چشم چرخوندم.

– زندگی ما به مردم چه؟ مگه داریم برای مردم زندگی می‌کنیم که هی نگران حرفاشون باشیم؟

 

کلافه چشم چرخوندم.

– زندگی ما به مردم چه؟ مگه داریم برای مردم زندگی می‌کنیم که هی نگران حرفاشون باشیم؟

 

بدنش به وضوح از عصبانیت می‌لرزید. ازم فاصله گرفت و با ضعف دست از دسته‌ی مبل گرفت.

– تو جوونی، خامی، نمی‌فهمی من چی می‌گم. نمی‌فهمی چه بلایی سر آبرو و اعتبارمون آوردی. این همه سال مثل پسرم بودی بعدش شدی دامادم، دختر دست گلم رو سالم فرستادم خونه‌ت جنازشو تحویلم دادی، هیچی نگفتم. حالا نوبت این یکی دخترمه؟ از اول که آصف این پیشنهادو داد نباید قبول می‌کردم، نباید…

 

– عمو محض رضای خدا تمومش کن. بابا من خودم پدر یه بچه‌م! چرا طوری رفتار می‌کنید انگار نمی‌تونم برای خودم و زندگیم تصمیم بگیرم؟

 

– چون واقعاً نمی‌تونی! تو اگه عقل داشتی، وقتی که اسم رو دختر مردم گذاشتی، نمی‌رفتی با یکی دیگه.

 

 

 

دست خودم نبود، ناخودآگاه فریاد زدم.

– یه جوری حرف نزن که انگار زِنا کردیم. یک ماه قبل از اینکه اون انگشتر کوفتی رو به زورِ برادرت توی دست دخترت کنم، اون دختر شد زن رسمی و قانونیم.

 

اونم متقابلاً داد زد.

– پس غلط کردی پا پیش گذاشتی برای دختر من. حاشا به غیرتت صدرا، حاشا به غیرتت که ناموست اینجوری داره اشک میریزه…

 

نگاهی به ستاره که مثل ابر بهار داشت اشک می‌ریخت، انداختم. دختره‌ی احمق. اگه یکم با من راه می‌اومد، الان این وضعمون نبود.

 

با طعنه گفتم:

– درسته… ستاره ناموسمه. بالاخره دختر عمومه و هم خونم. اصلاً همون شب به خودش گفتم برام مثل نازنین می‌مونه. یادته ستاره؟ نگفتم به چشم خواهر چقدر برام عزیزی؟ نگفتم از من برات شوهر درنمیاد؟ گفتم یا نه؟

 

برگشتم و دوباره عمو رو مخاطبم قرار دادم.

– ولی عمو راست میگی‌! حاشا به غیرتم که گذاشتم خم به ابروی ناموسم بیاد. زنم رو می‌گماااا! من اون روزی تف به غیرت خودم انداختم که دخترت اومد تو حریم من و زنم، کاری کرد که وقتی برگردم، با تن خونیش روبه‌رو بشم!

 

– خیلی بی چشم و رویی صدرا… جلوی چشم من واسه‌ی اون غریبه یقه پاره می‌کنی؟!

 

پوزخند عصبی زدم.

– من اگه بی‌چشم‌ورو بودم که الان دخترت رو به جرم اقدام به قتل، باید از زندان می‌کشیدی بیرون!

 

دستشو روی سینه‌ش گذاشت و ماساژ داد، می‌دونستم قلب عمو مشکل داره، ای کاش تمومش می‌کردن.

 

– قتل؟ ستاره می‌خواسته کی رو بکشه؟ ستاره این چی میگه؟

 

ستاره بلندتر زد زیر گریه.

– بابا به خدا دروغ می‌گه… من نمی‌خواستم بلایی سرش بیارم؛ پای خودش به لبه‌ی فرش گیر کرد.

 

 

نوچی کردم و با سوءظن گفتم:

 

– حالا به فرش گیر کرده یا تو انداختی؟ در هر صورت، شواهد بر علیه توئه. اگه اون ضربه یکم اینورتر می‌خورد، شک نکن نمی‌ذاشتم انقدر

اینجا راحت برام فیلم هندی بازی کنی!

 

گریه‌ی ستاره بیشتر شد و عمو هم به طرفداری از اون پرخاش کرد.

– صدرا با دختر من درست حرف بزن! هنوز من نمردم که اینجوری به دخترم تهمت بزنی. کور خوندی اگه فکر کردی اجازه می‌دم با دخترم اینجوری بازی کنی و نوه‌م زیر دست یه غریبه بزرگ شه…

 

– من پدر نوه‌ی شمام، خودمم تصمیم می‌گیرم بچه‌م‌ رو با کی بزرگ کنم نه شما.

 

عمو دستشو بیشتر روی قلبش فشار داد که قلب من هم باهاش تکون خورد. به روی خودم نیاوردم و فقط از درون سوختم.

 

– از خونه‌ی من برو بیرون!

 

کتمو برداشتم و با تاکید گفتم:

– منم علاقه‌ای به موندن ندارم. دخترعمو شما هم وقتی خواستی آتیش به پا کنی، قبلش گندکاری‌های خودت رو هم تعریف کن که عمو اینجوری پس نیوفته. خدافظ!

 

بدون تعلل از خونشون بیرون زدم و سوار ماشین شدم‌. سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم. حتی اجازه نداده بودن از راه برسم که اینجوری واسه جار و جنجال احضارم کردن.

به عمو حق می‌دادم.‌.. شاید اگه منم پدر ستاره بودم، همچین واکنشی رو از خودم نشون می‌دادم. ولی منم حق داشتم برای زندگیم تصمیم بگیرم. مخصوصاً حالایی که دیگه خودم تنها نبودم و باید از دو نفر دیگه هم محافظت می‌کردم.

به هیچ‌وجه نمی‌تونستم کوتاه بیام.

 

 

ماشین رو روشن کردم و به سمت شرکت راه کج کردم. دیشب توی راه بودیم و اصلان همش پشت فرمون بود و قرار بود امروز من به جاش برم شرکت.

 

با صدای تلفن، پوفی کشیدم و خدا بخیر کنه‌‌ای زمزمه کردم.

-جانم عسلم؟

 

– سلام، صدرا مادر خوبی؟ رسیدن بخیر!

 

با بدبخلقی گفتم:

– سلام مامان، فعلاً که شر دامنمو گرفته، ولم هم نمی‌کنه!

 

صدای نگرانش بلند شد.

– چیزی شده صدرا؟ واسه کسری و چکاوک اتفاقی افتاده؟

 

– نه اونا خوبن، دارم از پیش عمو میام.

 

– خاک به سرم… دعوا کردید؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان شب نشینی پنجره های عاشق 4.2 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌: شب نشینی حکایت دختری به نام سایه ست که از دانشگاه اخراج شده و از اون جایی که سابقه بدش فرصت انجام خیلی از فعالیت ها رو از اون…

دانلود رمان سدم 4.5 (10)

۱ دیدگاه
    خلاصه: سامین یک آقازاده‌ی جذاب و جنتلمن لیا دختری که یک برنامه‌نویس توانا و موفقه لیا موحد بدجوری دل استادش سامین مهرابی راد رو برده، حالا کسی حق…

دانلود رمان موج نهم 4.3 (7)

بدون دیدگاه
خلاصه: گیسو و دوستانش که دندونپزشک های تازه کاری هستن، توی کلینیک دانشگاه مشغول به کارند.. گیسو که به تازگی پدرش رو از دست داده، متوجه شده برادر بزرگش با…

دانلود رمان دژکوب 4.4 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: بهراد ، مرد زخم دیده ایست که فقط به حرمت یک قسم آتش انتقام را روز به روز در سینه بیشتر و فروزان تر میکند.. سرنوشت او را تا…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x