رمان ناجی پارت ۷۰

3.9
(24)

 

 

لب و لوچه‌م آویزون شد.

دوتا دستشو بالا آورد و قاب صورتم کرد، و من همچنان مسخ حرفاش شده بودم که با نهایت احساس ادامه داد:

– شما خیلی خوبید، انقدری که شاید من لیاقتتون رو نداشته باشم ولی اینم بدونید اینقدر برام عزیزید که حاضرم جونمم براتون بدم. دومین چیزی هم که می‌خواستم بگم، برمی‌گرده به همین حرف، اگه دیدید اون شب مثل دیوونه‌ها خودزنی کردم، حرف از بی‌اعتمادی و دل‌شکستگی زدم یا امروز اینجور ناکارتون کردم، همش به خاطر علاقه‌ی شدیدیه که بهتون دارم. شاید بگید کسی تو یکی دو ماه عاشق نمیشه ولی من شدم، چون تمام احساسم رو نگه داشتم، تا به جاش خرج کنم. حالا که جاشو پیدا کردم، فرصت‌هامو با کلنجار رفتن با خودم هدر نمیدم.

 

و درنهایت با بلند شدن روی نوک انگشت‌هاش و گذاشتن لبای نرم و لطیفش روی لبام، تیر خلاص رو زد.

 

 

 

– ببخشید جدیداً سگ شدم پاچه می‌گیرم. سعی می‌کنم خودمو اصلاح کنم تا باب میل بانو باشه.

 

– خاک به سرم؛ دور از جونتون. من کی همچین حرفی زدم؟

 

چشماشو بست و نفس عمیقی کشید. انگار می‌خواست خودشو آروم کنه.

– چکاوک خواهش می‌کنم پاشو برم سرکار… داری عصبیم میکنی…

 

برام اصلاً مهم نبود. فوقش می‌خواست دست روم بلند کنه دیگه. بیشتر از این که نبود. می‌دونستم اگه همینجوری بذارم بره، اوضاع بدتر میشه.

پس با یکدندگی گفتم:

– نمی‌ذارم برید… نه تا وقتی که باهام آشتی کنید.

 

– مگه بچه‌م که قهر کنم؟ جمع کن این مسخره‌بازی‌هارو.

 

مرد بود و زورش قطعاً به منی که قدم به زور تا کتفش می‌رسید، می‌چربید. با یک حرکت، به کناری پرتم کرد. عصبی شده بود. گفتم صدرا همون صدرا شده بود؟ اشتباه کردم! هیچ‌چیز شبیه قبل نبود.

به سمت لباس‌هاش رفت تا آماده بشه و من هم روبه‌روش ایستادم. لبمو زیر دندونم له کردم تا گریه‌م نگیره… نباید کم می‌آوردم، آدم‌های ضعیف توی این دنیا جایی نداشتن.

 

– دارم باهاتون حرف می‌زنم… چرا اینجوری می‌کنید؟ یک ساعت دیرتر برید سرکار به هیچ جایی برنمی‌خوره!

 

– تو هروقت یاد گرفتی با من مثل غریبه‌ها حرف نزنی، اونوقت بیا جلو.

 

– الان مشکل حرف زدن منه؟

 

غد جواب داد.

– آره مشکلم همینه اصلاً من روانیم، دلم می‌خواد از همه‌چی ایراد بگیرم.

 

صدام به لرزش افتاده بود.

– بذارید حرفمو بزنم… توروخدا.

 

 

 

از موضع‌ش کوتاه نیومد ولی انگار دلش برام سوخت.

– می‌شنوم.

 

حالا چی می‌خواستم بگم؟ واقعاً معلوم نبود. با ذهنی تهی از هر کلمه‌، فقط یک جمله گفتم:

– باهام آشتی کنید…

 

نیشخند پرصدایی زد.

– همین؟ گفتم که، قهر نیستم. حالا بذار به کارم برسم.

 

اخم کردم. منم کم ازش طلبکار نبودم.

– این جور آشتی بودن، به درد خودتون می‌خوره. اصلاً ببینم‌، تا دیروز که من طلبکار بودم. ولی شما جوری دست پیش رو گرفتید که عمراً پس بیوفتید. جوری رفتار می‌کنید انگار من رفتم شوهر کردم!

 

اخماش شدیدتر شد.

– تو خیلی غلط می‌کنی بخوای شوهر کنی! مگه من برگ چغندرم؟

 

شونه‌هام از دادش بالا پرید.

– مثال زدم…

 

– مثالشم غلطه. بار آخرته چنین حرفی می‌زنی.

 

– خیلی پررویید به خدا… شما رفتید واقعاً این کار رو انجام دادید، حالا هرچند اجباری. ولی حداقل می‌شه انقدر طلبکار نباشید؟

 

دکمه‌ی سر آستینش رو بست و خیلی راحت گفت:

– نه نمیشه؛ سوال بعد.

 

انقدری لحنش قاطع بود که دهنم از تعجب وا موند. درمونده لب زدم:

– آقا؟ چی شده؟ دیوونم کردید.

 

 

 

کلافه چنگی به موهاش زد و به سمت سرویس رفت.

– من هیچیم نشده، فقط دست از سرم بردار. حوصله بچه‌بازی‌هاتو ندارم.

 

تکون خوردن چیزی رو توی دلم حس کردم. مثل سقوط از یه بلندی…

آخ صدرا کاش بدونی من اصلاً بلد نیستم چطور با یه مرد راه بیام. کاش بدونی انقدر از بی‌محلی کردنات به ستوه اومدم، که دیگه ظرفیت ندارم.

 

جیغ حرصی کشیدم و پامو روی زمین کوبیدم.

دیگه شورشو درآورده بود. منی که زن بودم، غلط کنم انقدر ناز کنم.

همونطور که پوست لبمو می‌جویدم جلوی دستشویی رژه رفتم تا بیرون بیاد. خودمم نفهمیدم با چه منطقی، ولی انجامش دادم. منتظر موندم کارش تموم شه و با باز شدن در، مثل ببری که برای شکارش کمین کرده باشه، به سمتش حمله‌ور شدم که جفتمون روی زمین افتادیم.

 

تمامِ وزنم رو روی بدنش انداختم و قبل اینکه بتونه واکنشی نشون بده، شروع کردم به مشت و لگد زدن… یکی ، دوتا، سه‌تا، پنج تا، هفت‌تا، نه! به این زودی‌ها قرار نبود تموم شه‌. فکر نکنم جایی از بدنش مهمون مشت‌هام نشده باشه.

 

-آخ… چکاوک… چیکار میکنی؟

 

جفتمون از این همه تقلا نفس‌نفس می‌زدیم‌ ولی دست‌بردار نبودم. نمی‌فهمید اگه زیر باد کتکم می‌گرفت، کمتر درد می‌کشیدم تا اینکه اینجوری عذابم بده.

 

همون طور که پشت سر هم روی سینه‌ش می‌کوبیدم گفتم:

– حرصِ… منو… درآوردی… هرچی… بهت… میگم… آشتی… کن… مثل… بچه‌ها… ناز‌… می‌کنی… حقته…

 

– آخ… کشتیم دختر نکن.

 

 

 

“صدرا”

 

اَمان، اَمان از وقتی که زنی اون روی وحشیش بزنه بالا… دیگه اون وقته که هیچ‌چیز جلودارش نیست.

مثل الان که واقعاً نمی‌فهمیدم این یه ذره دختر، این همه زور رو از کجاش آورده بود که نمی‌تونستم مهارش کنم. با سوزشی که توی صورتم ایجاد شد، بالاخره به خودم اومدم و سعی کردم دستاشو بگیرم.

– آروم باش دختر… چرا رَم کردی؟

 

انگار حرفم وحشی‌ترش کرد که همزمان جیغ کشید.

– مگه من حیوونم که رَم کنم؟ ها؟ جواب بده… من حیوونم؟ من رَم کردم؟ با من بودی؟

 

نمی‌دونستم از واکنشش بخندم یا عصبی بشم. از طرفی هم می‌ترسیدم من هم از تمام زورم استفاده کنم و آسیبی به بدنش بزنم.

به ناچار با یک ذره خنده‌ای که نمی‌دونم از کدوم گوری پیداش شده بود گفتم:

– آخ… نه با خودم بودم. ول کن جان هر کی دوست داری… کشتیم.

 

برعکس من، اون انگار فشار زیادی روش بود که هیچ شوخی تو کارش نبود.

– بهتر… بذار بکشم… از دستت راحت شم

و با پایان جمله‌ش، من هم بالاخره موفق شدم کت بسته، زیر دست و پام قفلش کنم.

 

– آروم باش… نفس عمیق بکش…

 

بدنش از شدت خشم می‌لرزید و بدتر از همه صداش بود که بدجور بی‌تمرکز بود.

– ولم کن… همش بلدی اذیتم کنی.

 

یعنی این دختر اگه یاد می‌‌گرفت یه سری جمع و یک سری مفرد با من حرف نزنه، من یه شهر رو شیرینی می‌دادم.

 

– آروم باش انقدر جفتک نپرون پدرمو درآوردی!

 

– حقته… ولم کن می‌خوام بکشمت.

 

سری تکون دادم و تو همون حالت گفتم:

– باشه! یه چند دقیقه تنفس بده، بعد می‌ریم واسه راند دومِ کتک‌کاری…

 

نفس حرصی کشید و تقلاهاش کم و کمتر شد.

انگار تنبیهی که برای چکاوک در نظر گرفته بودم بدجور اَثر کرده بود.

البته ناگفته نماند که خودمم از این فاصله گرفتن‌ها کم آزار ندید بودم و تو این چند روز، تبدیل شده بودم به یه آدم گند اخلاق که پاچه‌ی هرکسی رو می‌گیره.

 

 

 

چند دقیقه‌ای تو همون حالت گذشت که با شنیدن صدای فین‌فین، با تعجب چکاوک رو برگردوندم.

– چکاوک؟! گریه می‌کنی؟

 

دوباره دماغشو بالا کشید و در همون حین گفت:

– نه!

 

متاسف سری تکون دادم.

– آره قشنگ معلومه.‌ پا شو آتش‌بس اعلام کنیم که دلم حسابی برات تنگ شده.

از شونه‌هاش گرفتم و بلندش کردم. دستی به صورتش کشیدم و اشک‌هاشو پاک کردم.

– ولی قبول کن خیلی زر زرویی! من کتک خوردم بعد تو گریه می‌کنی؟

 

نوک انگشتاشو نزدیک صورتم آورد ولی وسط راه منصرف شد و بلندتر زد زیر گریه.

– آقا… صورتتون…

 

با تعجب به سمت آینه رفتم.

– صورتم چ…

با دیدن خودم، حرف تو دهنم ماسید و ادامه‌ی جمله‌مو خوردم. خیلی واضح بود. به معنای واقعی صورتم رو ترکونده بود. جایی نبود که از چنگ‌هاش بی‌نصیب مونده باشه. گونه‌م، روی دماغم، گردنم و حتی دکمه‌ی اول پیراهنم هم از جا کنده شده بود و خراش بلندی روی سینم افتاده بود.

 

وحشی‌ای زیر لب زمزمه کردم و روبه‌روش وایسادم. سرش تا حد امکان پایین بود و های‌های گریه می‌کرد.

– وحشی خانم سرتو بگیر بالا.

 

لبخندی به چشم‌های سبزش که حالا حاله‌ی قرمزرنگی دورشون رو گرفته بود زدم.

– ببخشید… نمی‌خواستم اینجوری بشه… دستم بشکنه، کل صورتتون زخم شد.

 

– عیب نداره، من که کتک رو خوردم حالا نمی‌خواد تو غصشو بخوری.

 

– من فقط عصبی بودم.‌ چند روز بود حتی باهام حرف نمی‌زدید. فقط می‌گفتید چکاوک غذا خوردی؟ چکاوک غذا می‌خوری؟ چکاوک بریم غذا بخوریم؟ من عروس هلندی نیستم که فقط نیاز به آب و دون داشته باشم. منم آدمم، غرور و عزت‌نفس دارم. ولی خودتون دیدید به شما که می‌رسم اینا واسم ارزشی ندارن. قبلاً گفتم دوستتون دارم؟

 

 

دستی به چشماش کشید و آروم خندید.

– آره گفتم، دوبار هم گفتم. ولی فکر کنم باور نکردید. اینو تازه فهمیدم. وقتی دیدم بچه‌ها وقتی دور هم، یکی به یکی یه چیزی تعارف می‌کنه و اون طرف با مرسی عشقم و دورت بگردم‌های بی‌منظور جوابشو می‌ده، اینو فهمیدم. قشنگه‌ها، خیلیم قشنگه آدما اینجوری به هم محبت کنن اما این چیزی نیست که من بلد باشم. من این کلمه‌‌هارو خرج هیچ‌کس جز شما نکردم و نمی‌کنم.

 

مکث کرد و با نفس عمیقی ادامه داد:

– فکر کنم زیادی دارم حرف می‌زنم. همه اینارو گفتم که اول بهتون بگم حرفامو جدی بگیرید. من ۱۷ سالمه ولی دو برابر سنم درد کشیدم. سختی آدمو بزرگ می‌کنه، بهت یاد میده قدر داشته‌هاتو بیشتر بدونی. همین شده که پیش خودم می‌گم آدم بهتر از شما و لحظه با ارزش‌تر از بودن کنارتون برام نیست. وقتی می‌گم دوستتون دارم، یعنی انقدری کار از کار گذشته که دو روز قهر و بی‌محلیتون به جنون برسونتم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان شب نشینی پنجره های عاشق 4.2 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌: شب نشینی حکایت دختری به نام سایه ست که از دانشگاه اخراج شده و از اون جایی که سابقه بدش فرصت انجام خیلی از فعالیت ها رو از اون…

دانلود رمان پدر خوب 3 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه: دختری هم نسل من و تو در مسیر زندگی یکنواختش حرکت میکنه ، منتظر یک حادثه ی عجیب الوقوع نیست ، اما از یکنواختی خسته شده . روی پای…

دانلود رمان آچمز 2.3 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه : داستان خواستن ها و پس گرفتن هاست. داستان زندگی پسری که برای احقاق حقش پا به ایران می گذارد. دل بستن به دختر فردی که حقش را ناحق…

دانلود رمان کاریزما 3.7 (7)

بدون دیدگاه
    خلاصه: همیشه که نباید پورشه یا فراری باشد؛ گاهی حتی یک تاکسی زنگ زده هم رخش آرزوهای دل دخترک می‌شود. داستانی که دخترک شاهزاده و پسرک فقیر در…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x