رمان ناجی پارت ۷۲

4.5
(24)

 

نگاه خصمانه‌ای به لباس‌هایی که انگار یه دنیا فاصله بینمون انداخته بودن کردم و جفتمونو از شرشون راحت کردم.

 

خجالتش، پاکی و بکر بودنش، تمامِ تمامشون شیرین بود، مثل عسل! شاید هم شیرین‌تر. انقدری لذیذ و دلچسب که ازش سیر نمی‌شدم. باید اعتراف می‌کردم که این خلوت دو نفره، لبریز از عشق بود و من هم سرشار از احساس. احساسی که حاضر بودم سرش قسم بخورم و می‌دونستم هرچیزی بجز هوسه…

با هم بودن‌های ساعتی، اجبارهایی به اسم وظیفه یا روتین‌های زندگی؛ هیچ‌کدوم بین ما جایی نداشت. انقدر ازمون دور بودن که حس می‌کردم سالیان سال هم اگر دنبالمون بدون، بهمون نمی‌رسن.

 

صداقتی که با خودم داشتم، شاید بهترین اخلاقی بود که از خودم سراغ داشتم. صداقتی که باعث شد بدون مکث، احساسم رو به زبون بیارم. “دوستت دارمی” که بیخ گوشش زمزمه کردم، فرای برق چشمای چکاوک توی دل خودمم غوغا به پا کرد.

این همه شور برای داشتنش، برای خودم هم عجیب بود. شده بودم مثل پسرهای نوجوونی که انگار به اولین دختر زندگیشون نزدیک می‌شن. عشق، علاقه، دوست داشتن یا نمی‌دونم! هر اسم دیگه‌ای که می‌شد روش بزاری؛ هرچی که بود، انقدر قشنگ بود که توی ۳۲ سال زندگیم حسش نکرده بودم…

و اینکه فهمیده بودم این‌ها برای همین چند دقیقه‌ی اخیر نیست و چند وقتی هست باهام همراهه. شاید از همون روزی که در برابرش احساس مسئولیت کردم، قلبم زیر و رو شد و خودم نفهمیدم.

 

با قلبی که از شدت هیجان خودشو به در و دیوار می‌کوبید، کنارش دراز کشیدم و مثل پیچک دور تنش پیچیدم. از گرما‌ی تنش برای بار هزارم غرق لذت شدم و در همون حین گفتم:

– خوبی شیرینم؟

 

نفس داغشو توی گردنم فوت کرد و بی‌حال هوومی کشید. پتو رو روی جفتمون کشیدم و سرش رو روی سینه‌م جا‌به‌جا کردم.

– بخواب عزیزم…

 

 

با صدای یکسره شده‌ی موبایلم، با حرص از خواب بیدار شدم و جواب دادم:

– بله!

 

– احوال اخوی، ساعت خواب!

 

– اصلان؟ تویی؟ چیزی شده؟

 

– نه مگه قراره چیزی بشه؟ یه زحمت به ماتحت مبارک بده بیا پایین؟

 

گیج پرسیدم:

– پایین دیگه کجاست؟

 

– گیجی چقدر، توی هتلم بیا پایین توله‌ت رو تحویل بگیر برم بخوابم، کل شبو تو راه بودیم.

 

هول از تخت پایین پریدم و با تعجب گفتم:

– اینجایید؟

 

– آره بیا منتظرم.

 

عجله‌ای لباس‌های پخش و پلا شده‌م رو تن کردم که صدای خش‌دار چکاوک بلند شد.

 

– چیزی شده؟

 

برگشتم و نگاهی به صورت رنگ پریده‌ش انداختم. لباس‌های اون رو هم جمع کردم و کنارش گذاشتم. فکر نکنم چند دقیقه تاخیر به جایی بر بخوره.

 

شونه‌هاشو گرفتم و کمکش کردم بشینه.

– حالت خوبه؟ می‌خوای ببرمت دکتر؟

 

دست روی شکمش گذاشت و اشک توی چشماش جمع شد. نگرانی تنها حسی بود که الان داشتم.

 

– چی شده دورت بگردم، درد داری؟ ببخشید اذیتت کردم…

 

– خوبم!

 

از دست خودم عصبی بودم.

– آره قشنگ معلومه چقدر خوبی!

 

همون‌طور نشسته، سرشو به سینه‌م تکیه داد و آروم اشک ریخت. موهای مواجش که تن برهنه‌شو پوشونده بود، کمی کنار زدم و دستمو آروم زیر شکمش گذاشتم و ماساژ دادم.

 

زیر لب به خودم غر می‌زدم که صدای گرفته‌ش بلند شد.

– آقا! چرا این همه غرغر می‌کنید؟ من خوبم.

 

نفس عمیقی کشیدم و با پشیمونی لب زدم.

– من خیلی حواسم بود، چرا اینجوری شدی؟ خیلی درد داری؟ پا شو پا شو اینجوری فایده نداره… پا شو ببرمت دکتر.

 

 

خنده‌ی ریزی از حرف‌های پشت سرهمم زد و دست روی دستم گذاشت.

– آقا من واقعاً خوبم، فقط یکم درد دارم. فکر کنم من بیشتر خسارت زدم.

 

اشاره‌ش به زخم‌های جدیدی بود که روی بدنم انداخته بود. لبخندی روی لب منم اومد.

 

بوسه‌ای روی شقیقه‌ش زدم.

– من کی بشه این آقا گفتن رو از سر تو بندازم! مطمئنی خوبی؟

 

سرشو از روی سینه‌م جدا کرد و با خجالت پتو رو روی تنش کشید. لپاش قرمز شده بود و من میل عجیبی برای گاز گرفتنشون داشتم.

 

– آره، کی بود زنگ زد؟

 

بی‌حواس ضربه‌ای به پیشونیم زدم و از جا پریدم.

– وای اصلان پایین منتظره… باید برم کسری رو ازش بگیرم. بیا کمکت کنم لباساتو بپوشی.

 

چشماش گرد شد و بدتر از من هول کرد.

– وای چرا زودتر نگفتید؟ برید شما خودم می‌پوشم.

 

 

 

نگاهمو توی سالن بزرگ چرخوندم و با دیدنشون که کنار یکی از ستون‌ها ایستاده بودن، به سمتشون رفتم.

– سلام!

 

– سلام برادر گرام… احوال شریف؟ یه یک ساعت دیگه میومدی.

 

دستشو توی دستم فشردم.

– نگفتی قراره بیای، چی شد انقدر سر زده؟

 

دست پشت کمر کسری که دست به جیب با عینک دودیش به ستون تیکه داده بود گذاشت و به جلو هولش داد‌.

– بگیر این تخم جنت رو! پدرمو درآورد… تا نیاوردمش ول نکرد.

 

جلوی پاش زانو زدم و عینکشو از چشمش برداشتم.

– سلام عرض شد کسری خان، یعنی انقدر دلت برام تنگ شده؟ بار اول نیست که من میام مسافرت، چرا عمو رو اذیت کردی؟

 

دستی به موهای لختش کشید و پشت‌چشمی برام نازک کرد.

– هیچم دلم بَلات(برات) تنگ نشده، اومدم پیش کچابک.

 

 

 

 

چشمامو توی کاسه چرخوندم و نوک دماغشو کشیدم‌. با یک دستم سر رِکسی که دور پاهام می‌چرخید رو نوازش کردم و بغلش کردم.

– چطوری پسر؟ خوب کردی رکس رو هم آوردی.‌‌ دلم براش تنگ شده بود.

 

دستی توی جیبش فرو برد و بی‌خیال سرتکون داد.

– گفتم جفت توله‌هاتو بیارم خلاص شم از شرشون. اینم بچه‌هات صحیح و سالم تحویلت. چکاوک بیداره ببینمش بعد برم بخوابم؟

 

بیدار بود ولی‌ می‌دونستم با اون اوضاع، ممکنه جلوی اصلان معذب بشه.

– نه خوابه… دیشب تا دیروقت بیدار بود.

 

پشت کلشو خاروند.

– اااا مگه وسط هفته نیست؟

 

گیج به سوال بی‌ربطش جواب دادم.

– چرا وسط هفتس، چطور؟

 

نیشش رو تا بناگوش باز کرد و با خنده گفت:

– هیچی شک کردم شاید شب جمعه‌ای چیزی بوده، شمام شب کار بودید تا لنگ ظهر خوابیدید!

 

ضربه‌ای به شکمش زدم و حرصی گفتم:

– مسخره خجالتم نمیکشه! اتاق گرفتی یا برات بگیرم؟

 

– نه خودم گرفتم، بریم بالا. راستی صورتت چرا انقدر چنگ چنگیه؟

 

راه افتادیم، دستی به صورتم کشیدم و در همون حین گفتم:

– کار یه گربه پرشینِ وحشیه!

 

با نیشخند به بدنه‌ی آسانسور تیکه داد.

– آها… اونوقت اون گربه زن داداش من نیست؟

 

با تاسف سر تکون دادم.

– کار خودشه! ستاره اومد اینجا ماجرای نامزدی رو فهمید وحشی شد.

 

صدای قهقهه‌ی اصلان، دیواره‌ی اتاقک فلزی رو لرزوند. انگار از ماجرا خبر داشت که تعجب نکرد.

– حقته به خدا! باید زنده‌زنده آتیشت می‌زد. تا تو باشی دوتا دوتا زن نگیری.

 

– کسری از بغل چکاوک بیا بیرون اذیتش نکن!

 

دست دور گردن چکاوک که به تاج تخت تکیه داده بود، حلقه کرد و بیشتر بهش چسبید.

– نمی‌خوام! صدلا مثل وِلگَلدا(ولگردا) دوله(دوره) ما نچلخ… پاشو بُلو سَلِ کالت(کارت).

 

حوله نم‌دار رو روی دسته صندلی انداختم و با برداشتن سینی صبحانه، به سمتشون رفتم.

– اگه مراد گرفتی، دیگه ولش کن تا صبحانه بخوریم. انگار امام‌زاده‌س، از وقتی اومدی چسبیدی بهش!

 

لباشو روی لپ چکاوک چسبوند و بوسه‌ای زد.

– کچابک یه شیزی به این شووَلِت بگو دیوونم کَلد…

 

چکاوک اخم مصنوعی کرد‌.

– راست میگه دیگه، بچه رو چیکار دارید هی بهش گیر می‌دید؟ می‌تونید برید سرکار دیگه.

 

چشمامو تنگ کردم و سینی رو روی پاتختی گذاشتم.

– وایسید ببینم بچه پرروها… حالا من شدم اضافه؟ چکاوک خانم این شما نبودید که چند ساعت پیش نمی‌ذاشتی من از بغلت جُم بخورم؟ می‌خوای مرور خاطره کنم؟

 

جمله‌مو در حالی به پایان می‌رسونم، که خودمم روی تخت نشستم و جفتشونو تو بغلم کشیدم.

 

لبشو گزید و با چشم و ابرو اشاره کرد که جلوی کسری ادامه ندم.

سرمو زیر گوشش بردم و نرمه‌ی گوششو بین لبام کشیدم. تکون شدیدی خورد و کمی فاصله گرفت.

 

– آقا… چیکار می‌کنید؟

 

موهاشو به یک طرف روی شونه‌ش ریختم و بی‌خیال گفتم:

-هیچی، یه کوچولو شیطونی با زنم که به لطف این بچه پررو، اونم نمی‌تونم انجام بدم! تو خوبی؟

 

چشماش زار شد و با لحن نالونی گفت:

– به خدا هزار بار پرسیدید اینو. خوبم بابا. چه گیری دادید من بد باشم؟!

 

نگاه زیر چشمی به کسری انداختم، حواسش به تلویزیون بود. بوسه‌ی سریعی کنار لبش زدم.

– بده نگرانتم؟

 

نگاهی به چشمام انداخت و با چیزی که گفت، تکون شدیدی خوردم و با بهت نگاهش کردم.

 

 

 

– اگه مجبورمون کنن از هم جدا شیم من چیکار کنم؟

 

پشتم از حرفش لرزید. سخت بود، درد داشت، چیزی که می‌دونستم حقیقت داره ولی باید حاشا می‌کردم. چنین موضوعی بدون شک پیش می‌اومد. شاید اولین حرفی که از بابا بشنوم، همین باشه. ولی کی بود که بهش عمل کنه؟ مگه بابا می‌تونست از مامان جداشه که من بتونم از زنم جدا شم؟ جنگ در پیش داشتم… یا نه! جنگ در پیش داشتیم ولی باید برای زندگیمون تلاش می‌کردیم.

 

دستای ظریفشو بین دستام پنهون کردم و با اطمینان گفتم:

– دوست ندارم توی چنین روزی فکرت رو با این چرت‌وپرت‌ها خراب کنی. تو لازم نیست به این چیزا اهمیت بدی.

 

آب دهنشو سخت قورت داد.

– نمی‌تونم، اصلاً من بخوام هم چنین چیزی نمیشه… این زندگی منم هست. من از آدما می‌ترسم. هر بلایی که خواستن تا الان سرم آوردن! پس بازم می‌تونن.

 

– یه چیزی بهت میگم، از همین ثانیه تا ابد فراموشش نکن. از وقتی که همسر من شدی، برام عزیز بودی ولی چند ساعتی میشه که شدی پاره‌ای از تنم! مگه آدم از پاره‌ی تنش می‌گذره؟

قبل و بعدمون دیگه خیلی فرق کرده چکاوک خانم، از همون نوجوونی سعی می‌کردم رو پای خودم وایسم. من احترام می‌ذارم ولی حرف زور قبول ندارم. نمی‌ذارم کسی از هم جدامون کنه.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان دژکوب 4.4 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: بهراد ، مرد زخم دیده ایست که فقط به حرمت یک قسم آتش انتقام را روز به روز در سینه بیشتر و فروزان تر میکند.. سرنوشت او را تا…

دانلود رمان سالاد سزار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه: عسل دختر پرشروشوری و جسوری که با دوستش طرح دوستی با پسرهای پولدار میریزه و خرجشو در میاره….   عسل دوست بچه مثبتی داره به نام الهام که پسرخاله…

دانلود رمان درد_شیرین 3.5 (11)

بدون دیدگاه
    ♥️خلاصه: درد شیرین داستان فاصله‌هاست. دوریها و دلتنگیها. داستان عشق و اسارت ، در سنتهاست. از فاصله‌ها و چشیدن شیرینی درد. درد شیرین داستان فاصله. دوری ها و دلتنگی ها. داستان عشق و اسارت…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x