چشم غرهای حوالش کردم و یکی از کارتهام رو به سمتش گرفتم. میدونستم فقط دوست دارن من رو تلکه کنن چون درآمد هیچ کدومشون کم نبود و از طرفی دیگه پشتوانه ی مالی هم داشتن و به هیچ عنوان نمیشد جزء دستهی بدبخت بیچاره ها حسابشون کرد ولی کامل واقف بودم که عاشق اینن که هر سری جیب یکی از پسرا رو خالی کنن و انگار اینبار نوبت من بود.
– بیا بگیر، برید هر کاری دلتون میخواد بکنید.
– عه کجا؟ تو فکر کن یه درصد ما بدون تو جایی بریم.
کلافه غریدم:
– مریم بازیت گرفته؟ الان من هر مغازهای بیام باید با شونصد نفر عکس بگیرم ول کن دستمو.
دستم رو با ضرب ول کرد و پشت چشم نازک کرد.
– ایشه مرتیکه! مهم پولت بود که گرفتم ازت، خودت رو میخوام چیکار!؟ فقط به خاطر زنت گفتم بیای که چنان بهت چسبیده انگار میخواییم بخوریمش. بعدشم مگه من بهت گفتم بری خواننده شی؟ خربزه خوردی پا لرزش بشین عزیزم.
مژگان هم از اون طرف صداش بلند شد:
– راست میگه صدرا. خانمت انگار زیاد با ما راحت نیست، خودت بیای بهتره. پاساژ هم که زیاد شلوغ نیست، حالا فوقش یه چهارتا عکس هم میگیری.
هوفی کشیدم و به ناچار به خاطر راحتی چکاوک هم که شده همراهشون شدم و حالا خدا آسون کنه به منی که گیر چهار تا دختر افتادم و از این مغازه به اون مغازم میکشوندنم و جالبی ماجرا اینجا بود که بعد از مدت کمی چکاوک هم با اونا همراه شد و دیگه به هیچ عنوان نمیتونستم جمعشون کم.
– دخترا! توروخدا بسه، هلاک شدم.
مژگان طلبکار غر زد:
– اه صدرا مثل پیرمردا هی غر نزن کوفتمون کردی.
با بهت گفتم:
– من کوفتتون کردم؟ لامصب یازده میلیون و دویست و پنجاه هزار از حسابم خرج کردید! چی خریدین مگه که انقدر شد؟!
رسماً به روشون آوردم تا شاید از رو برن ولی تنها کسی که چهرش شرمنده شد چکاوک بود. با خجالت لب زد:
– آقا ببخشید تقصیر من شد، ببینید بیشترش رو من خریدم.
نصف مشما هایی که بالا گرفته بود تا ببینم رو از دستش گرفتم و با اخم تشر زدم:
– منظورم با تو نبود، ببین توروخدا! الانه که بشینه گریه کنه.
با استرس دستش رو به وسیله هاش سفت کرد.
– ببخشید آقا! ناراحت شدید؟
قبل از اینکه من زبون باز کنم یکی از اون سه تا نخاله گفت:
– به خدا دختر تو رو هنوز کشف نکردن!من محمد رو پاره میکنم بخواد واسه خرج کردنم سرم غر بزنه اونوقت تو…؟ هوف بیا بیا من چهار روز رفتار تو رو ببینم شیش تا سکته زدم.
– عیب نداره این چند روز خودمون راش میندازیم، مگه نه مریم؟
مریم چشم غره ای به من رفت و گفت:
– آره، چکاوک بیا بریم به ادامهی خرید درمانیمون برسیم. کلاسهات رو باید از همین امروز برگذار کنیم.
خودشون برای خودشون حرف میزدن ولی اینبار همراهشون نشد.
– من… من نمیام دیگه مریم خانم، خسته شدم؛ ببخشید.
از خدا خواسته گفتم:
– ما میریم تو ماشین هر وقت خواستید بیایید.
– وایسید پس ما هم بیاییم دیگه. زن و شوهر فقط بلدن ضد حال بزنن! تنها بریم خرید که چی؟
جلوی ورودی هتل نگه داشتم و گفتم:
– دخترا برید پایین من بریم استودیو.
مژگان گفت:
– حالا مریم و نسیم هیچی ولی من باید بیام، مگه قرار نیست تمرین کنیم؟
– نه نصف روز رو از دست دادیم، امروز رو استراحت کنید از فردا شروع میکنیم؛ منم برم یه سر و گوشی آب بدم ببینم وضعیت چطوره.
– بهتر؛ ولی در کل دمت گرم، با اینکه کلی غر زدی ولی خیلی کیف داد. بیا جلو بوست کنم درد از دست دادن اون همه پول رو برات تسکین کنم.
نمیدونستم سر مژگان رو از خودم دور نگه دارم یا به چهرهی غضبی چکاوک بخندم. قبل از اینکه دستش به من برسه مریم عقب کشیدش و گفت:
– مژگان بیا عقب الان صاحبش پارت میکنه.
مژگان نگاهی به چکاوک انداخت و قیافه ای سکته ای به خودش داد. با لحنی مثلا ترسیده گفت:
– چکاوک عشقم! غلط کردم شوهرت مال خودت فقط اینجوری نگام نکن، الانه که ماشین رو به گند بکشم.
قهقهی بچه ها بلند شد و چکاوک هم انگار تازه به خودش اومد بود که با خجالت لبش رو و گزید و توی صندلی فرو رفت.
آخ چی میشد این سه تا مزاحم تو ماشین نبودن و میتونستم این شرین عسل رو انقدر پچلونم تا جیغش دراد؟!
دستی به صورتم کشیدم تا فکر و خیالاتی که شدیدا از من بعیده ازم دور شه. چکاوک برای فرار از نگاه های خیرهی ما زودی پیاده شد ولی اجازه ندادم. دخترا پیاده شن. چرخیدم و تهدید وار گفتم:
– الان که رفتید بالا میرید تو اتاق ما پیش چکاوک تنها نباشه. یه ساعت دیگه هم زنگ میزنید براتون نهار رو بیارن بالا، نبینم پشت گوش انداختید این دختر گشنه مونده! تیکه و متلک و شوخی خرکی ممنوعه و بفهمم اذیتش کردید حالتون رو میگیرم.
– صدرا تو رو قرآن بیا به اصلان داداشت بگو بیا من رو بگیره؛ به خدا من یه شوهر مثل تو داشتم یه ثانیه هم ولش نمیکردم.
پوزخند مغروری زدم و گفتم:
– همه که مثل زن من فرشته نیستن، توی عجوزه رو هر کی شنبه ببره یکشنبه برمیگردونه.
همزمان اویی کشیدن و با خنده خدا شانس بده ای گفتن.
– برید پایین منتظرتونه، پاتون رو از هتل بیرون نمیذارید بدون اجازه. چکاوک جایی رو بلد نیست میترسم شما سر به هوا ها گمش کنید.
– باشه بابا سرویسمون کردی، حواسمون به زنت هست.
“چکاوک”
معذب به سه تاشون که برعکس منِ کاملا پوشیده شده، با تاپ و شلوارک روی تخت ولو شده بودن نگاه کردم.
الان تنها چیزی که میخواستم وجود منطقهی امنم بود. ای کاش الان پیشم بود، حداقل بودنش کمی اعتماد به نفس بهم می داد.
– چکاوک!
– جانم مژگان خانم.
– میگم چطور با صدرا آشنا شدی؟
عرق سردی پشت کمرم تیر کشید. من آدم دروغ گفتن نبودم ولی گفتن از اون گذشتهی تحقیر آمیز هم برام آسون نبود.
– من توی روستا زندگی می کردم، یه روز که رفتم توی جنگل پام تو تلهی یه شکارچی گیر کرد.
– وای حتما بعدش صدرا قبل شکارچیه اومد و نجاتت داد؟!