تنها چیزی که الان برام شفافه، اینه که باید خداروشکر کنم که توی ماشین یاد ستاره افتادم و با فهمیدن اینکه توی هتل هست، سریع برگشتم.
بوسهای پشت دستش زدم و نگاهمو به صورتش دوختم. با تقهای که به در خورد، چشم ازش گرفتم و بفرماییدی زمزمه کردم.
علی بود…
– چیزی شده علی؟
– حالش خوبه؟
– فعلاً که بیهوشه…
مِن و مِنی کرد. انگار برای گفتن حرفش دودِل بود.
– علی! چیزی میخوای بگی؟
چند ثانیه نگاهم کرد و درنهایت گفت:
– قبل از اینکه بیایم بیمارستان، گفتم دوربینهارو چک کنن…
اخمام تو هم رفت. حرفهاش بوی خوبی نمیداد.
– بعدش؟
نفس عمیقی کشید و با مکث گفت:
– کار ستاره بوده… چند دقیقه قبل از اینکه ما برسیم، با عجله از اتاقتون خارج شده و بلافاصله، اتاقش رو تخلیه کرده و از هتل رفته.
نفس توی سینهم حبس شد. از خون روی لبه میز، فهمیده بودم که سر چکاوک به لبهی میز خورده. ولی اصلاً فکرشو نمیکردم کسی هولش داده باشه و اون شخص هم ستاره باشه!
باورم نمیشد انقدر عوضی باشه…
– احتمال داره از کیش خارج نشده باشه، شده باشه هم مهم نیست. میخوای بیوفتم دنبال کاراش؟ فیلمهای هتل هست، راحت میتونم حکم جلبشو بگیرم.
سری به نشونه منفی تکون دادم.
– نه فایده نداره. بازداشتش هم کنیم، سر یک ساعت، عمو و بابا درش میارن. باید برم تکلیفمو باهاشون یکسره کنم.
شونهای بالا انداخت.
– باشه هرجور که خودت میدونی. لازمه ما بمونیم؟
لبخند خستهای به روش زدم.
– نه داداش… برید به سلامت، کار امروزمونم کنسل شد.
نیشخندی زد و گفت:
– کور خوندی پسر! یکی دو ساعت پیشش میمونی، بعد میریم سرکارمون. خداروشکر دکتر گفت حالش خوبه. الانم دخترا دارن میان، اتاقم که خصوصیه، خیالت تختِ تخت…
اخمام از این همه برنامهریزی دقیقش تو هم رفت. جدیداً توی کار کردن زیادی تنبل شده بودم و کارهای علی به مزاجم خوش نمیاومد.
خدافظی سرسری باهاش کردم و بعد از رفتنش، منتظر موندم چکاوک به هوش بیاد.
حدود یک ساعتی گذشت که بالاخره چشماشو باز کرد و اولین واکنشش نسبت به دیدن من، پر شدن چشماش بود.
– جانم عزیزم… گریه نکن. نباید تنهات میذاشتم، ببخشید…
انگار داغ دلشو تازه کرده بودم که بلندتر زد زیر گریه. خم شدم و آروم بغلش کردم، مواظب بود به سرش آسیب نزنم.
پیراهنم رو توی مشتش مچاله کرد و با گریه گفت:
– ازت بدم میاد!
به جای اینکه ناراحت شم، خندهم گرفت.
– دیگه چی؟
– میخوام بکشمت…
لبام بیشتر کش اومد.
– چه خشن! دیگه؟
جیغ آرومی کشید و به سینهم کوبید.
– مسخرهم نکن… آخ سرم…
دست از سرش گرفت و نالهی پر دردی کرد.
خنده روی لبم خشک شد. سریع ازش جدا شدم و نگران پرسیدم:
– چی شد؟ حالت خوبه؟
لبشو با درد گاز گرفت و چشماشو بست.
– میخوای بگم دکترت بیاد؟
صداش خیلی آروم بود.
-نه.
رو برگردونده بود ازم. لبمو با زبون تر کردم و گفتم:
– ناراحتی از دستم؟
– نباشم؟
– حق داری، ولی ازم رو نگیر…
سرشو برگردوند و با ضعف گفت:
– بفرمایید! من در حدی هستم که با شما مخالفت کنم؟
و دوباره شده بودم “شما” …
نوچی کردم و کلافه گفتم:
– چکاوک خواهش میکنم باز شروع نکن.
بغض و گریهش رو بلعید.
– باشه ببخشید… دیگه حرف نمیزنم.
باز شروع شد. واقعاً دیگه کشش این همه بحث و جدال رو نداشتم.
چونهشو گرفتم و مجبورش کردم نگاهم کنه.
– هر چقدر دیشب داد و فریاد کردی، جیغ کشیدی، حرصتو خالی کردی، هرچی که بود دیگه کافیه! اجازه نمیدم ادامه بدی. ستاره یه اشتباه بود، یه اجبار مسخره به خاطر داشتن بچهم… میبینی چکاوک؟ میبینی منو؟ همکارهام، آدمهای به اصطلاح دوست؛ همهی همشون، از دم حسرت زندگیمو میخورن… حسرت پولم، ماشینهای آنچنانیم، ملک و املاکهایی که سال تا ماه بهشون سر نمیزنم. همه این مزخرفاتی که کل جوونیمو پاشون حروم کردم که الان شدن آینهی دِقم!
نفسی گرفتم و او فقط نگاهم کرد.
– دیدی چه اوضاعی شده؟ دارم کلیشهی آخر فیلم فارسی برات تعریف میکنم. همونقدر مسخره، که یه آدم مرفهِ بیدرد داره از پولداری میناله و حاضره یه زندگیه ساده رو داشته باشه. ولی همین منِ مرفه، وقتی از در وارد اتاق شدم و تورو توی خون خودت دیدم، آرزو کردم انقدر آدم سادهای باشم که یک مسافرت ساده با زنم اینجوری حرومم نشه!
– پس باید خداروشکر کنم که انقدر معروفی، که از این مسافرت ساده هم همه خبردار شدن و نتونستید دیگه چیزی رو از کسی پنهون کنید.
درد داشت، انقدری این حرفش درد داشت که نفهمم چی میگم و داد بزنم.
– لعنتی من خودم خواستم که همه بفهمن تو زن منی! مگه کاری داشت برام، مثل اون یک ماه تو خونه زندانی بشی و احدی از وجودت خبردار نشه؟ چکاوک چشماتو باز کن و خوب ببین. من اگه بخوام میتونم حتی زن بگیرم، بدون اینکه روحت خبردار بشه! ولی من نه خیانتکارم، نه اونقدر عوضی که نگاهم روی تو بلغزه، قلبم واسه یکی دیگه…
گریهای که به زور قطع شده بود، دوباره سر باز کرد. حال خوبی نداشت ولی با این حال، کم نمیآورد.
– ولی این کارو کردید، خیانت کردید… خیانت کردید و حتی زیر بار نمیرید.
به خدا که این یه ذره دختر، منِ ۳۲ ساله رو تو این ۱۲ ساعت اخیر، آنچنان دیوانه کرده بود که دلم میخواست سرمو با شدت توی دیوار بکوبم و راحت شم!
موهامو توی چنگم گرفتم و درمونده از این همه تلاشِ بینتیجه گفتم:
– چرا من هرچی میگم تو حرف خودتو میزنی؟ چند بار بگم مجبور شدم؟ چند هزار دفعه تکرار کنم این نامزدی لعنتی صوری بود و یه داستان مسخره برای زمان خریدنِ من بود؟
نمیشنید… یعنی نمیخواست بشنوه. انگار فقط اون کلمهی مسخرهی خیانت تو ذهنش هک شده بود و نمیخواست واقعیت ماجرا رو درک کنه.
– برید بیرون… میخوام استراحت کنم.
ناباور وسط اتاق ایستادم.
– همین؟ برم بیرون؟ عالیه، بهتر از این نمیشه! دو ساعته من این وسط زر زدم، خانم به یک ورشم نگرفته! دوساعته منه خر دارم میگم خودِ نفهمم بودم که خواستم تو رو به همه نشون بدم!
اتفاقی نبود، به خاطر مشهور بودنم هم نبود. خودم خواستم چون وقتش بود وایسم جلوی کسایی که حالِ بدِ چند ماهِ پیشم رو کردن بهانه، تا منو تبدیل کنن به یه آدم بیعرضهی تو سری خور که رو حرف باباش حرف نمیاره!
ولی نه چکاوک خانم… من نه بیعرضهم، نه تو سری خورم، نه بندهی هیچ احد و ناسی جز اون بالاسری… میدونی چقدر سخت بود وقتی که داشتم یه تنه این همه فشار رو تحمل میکردم؟ شبها لبخند بزنم و با خوشحالی بیام خونه که شما رو هم ناراحت نکنم؟ از اینا خبر داری که هرچی دلت خواست گفتی؟
خواست دهن باز کنه که اجازه ندادم. اون حرفهاشو زد، حالا نوبت من بود.
با لحن تندی گفتم:
– نه نمیتونی بفهمی، چون مرد نیستی… مرد بودن خیلی بده. بدتر از اونچه که فکرشو کنی.
میدونی… اینش بده که همه ازت انتظار دارن.
ولی الان من چی هستم؟ دستگاه پولساز واسه کسری، که خواستههاشو برآورده کنم یا سپر بلا واسه تو؟ شایدم ستونی واسه محکم کردن اقتدار بابام…
میبینی وضع منو؟ من حتی خودمم نمیدونم چی هستم! تنها چیزی که اون روزا درک کردم، این بود که باید از بچهم محافظت کنم.
چکاوک من مرد بدیم؟ دست بزن دارم؟ خرجی نمیدم یا چه میدونم، هزار تا گوه و کثافت دیگه که یه آدم لاشخور انجام میده رو انجام میدم؟ کدومشونم که خودم خبر ندارم…؟
عمر زندگی زناشویی ما، روزشماره ولی مگه جز مراعات کردن کاری دیگه انجام دادم که با وجود اون همه توضیح، انگ خیانتکار بودن رو صدبار تو صورتم کوبوندی و وانمود کردی مردی هستم که کنترلی روی کمربندش هم نداره؟
گریههاش عملاً به هقهقهای بلند تبدیل شده بود و من هم سعی بر آروم کردنش نداشتم. باید تکلیفمون رو همین امروز روشن میکردم.
– من… هق… کی… هق… چنین حرفی… زدم؟ من… با… کمربند شما چیکار دارم؟
وسط دعوا حلوا که خیرات نمیکردن، میکردن؟ آدم دوست داشت از حرف نگفته و نشنیده شدهم ایراد بگیره. ولی حالا این خنگی چکاوک بود که منظور منو نمیگرفت و منم انقدری شاکی بودم که هرچی دلم بخواد بگم.