– اوم… آره خب؛ ولی آقا خودشون اون شکارچیه بودن.
– وایی خدا چه خفن!
ان زنی که نسیم اسمش بود با هیجان دستهاش رو به هم کوبید و گفت:
– وای چه باحال، فکر کن عاشق شکارچیت بشی! بعدش چی شد؟
– هیچی دیگه، من رو بردن بیمارستان، بعدش از پدرم من رو خواستگاری کردن و عقد کردیم.
سر و ته داستان رو به هم آوردم تا سوال پیچم نکنن. طاقت بازگو کردن اون روز هارو نداشتم.
– آخی عزیزم! صدرا خیلی مهربونه معلومه که تورو دوست داره. تو ماشین هم کلی تهدیدمون کرد ال کنید بل کنید خلاصه مخمون رو خورد.
ریز خندیدم و چیزی نگفتم. صدرا پاداش کدوم کار خوبم بود که خودم هم ازش اطلاعی نداشتم؟! اصلا چند بار با خودم فکر کردم که چنین همسری نصیبم میشه که حالا تو واقعیت کنارم داشتمش؟!
بعد از خوردن نهار با کنجکاوی به سمت خریدهام رفتم و مشغول ور رفتن با وسایل گرون قیمتی شدم که هنوز باورم نمی شد صدرا چنین پول هنگفتی رو بالاشون داده.
سرگرم زیر و رو کردن موبایل بودم که نوک انگشت های یک نفر رو روی صورتم حس کردم. با ترس از جا پریدم که مریم گفت:
– آروم دختر منم، نترس بابا!
نفس راحتی کشیدم و سر جام برگشتم.
– چیزی شده مریم خانم؟!
شونه ای بالا انداخت، چونم رو آروم تو دستش گرفت و صورتم رو با دقت وارسی کرد. بی توجه به سوالم گفت:
– صورتت نیاز به اصلاح داره، البته موهات بورن زیاد معلوم نیست ولی صورتت رو بچگونه تر کرده، ابروهاتم که دست نخوردست.
دستش راو اروم کنار زدم تا دست از سرم برداره. صدای نسیم از کنارم بلند شد:
– راست میگه ها، والا من دوروز به خودم نرسم محمد چپ چپ نگام میکنه، پاشو بزار مریم دستی به صورتت بکشه، چند روز دیگه هم کنسرته باید حسابی خوشگل کنی.
چشمکی زد و با خباثت ادامه داد:
– آخه تو که نمیدونی این شوهرت چقدر خاطر خواه داره! ببین این مردا رو حواست بهشون نباشه سر و گوششون عین رادار شروع به جنبش میکنه.
اخم کوچکی روی پیشونیم نشست. داشت صدرا رو با مردای دیگه مقایسه می کرد؟!
– آقا صدرا اصلا اینجوری نیست.
– ایی دختر آخه کی شوهرش رو آقا صدا میزنه که اینجوری میکنی؟ بعدشم همه مردا سر و ته یک کرباسن، از ما گفتن بود.
مژگان که روی تخت به دمر دراز کشیده بود با صدایی خواب آلود گفت:
– فکر کنم پس فردا بیاد کنسرت ببینه دخترا صدرا رو «صدرا عشقم، صدرا نفسم» صدا میزنن پشماش بریزه.
و پشت بندش برعکس منی که حسابی اخمهام تو هم بود سه تایی زیر خنده زدن. مریم که ناراحتیم رو دید خندش رو خورد، دستش رو دور گردنم انداخت و بهشون تشر زد:
– بسه بچه ها اذیتش نکنید، آبجیمون زیادی غیرتیه انگار. مژگان برو لوازم من رو بیار تا یه امشب یه عروسک تحویل صدرا بدیم.
پتورو سفت دورش پیچید.
– بگو نسیم بیاره من حال ندارم.
– غلط نکن وسیله ها زیادن، نسیمم میاد کمک.
با غر غر از جاش بلند شد و گفت:
– اه مریم خودت گشادیت میاد همه کارات رو بنداز گردن ما، نسیم بپوش بریم.
جفتشون لباس پوشیدن و چند دقیقه بعد با چند تا کیف های کوچیک و بزرگی برگشتن.
من رو روی صندلی جلوی آینه نشوندن و سه نفری به جون سر و صورتم افتادن. بدون هیچ مخالفتی خودم رو به دستشون سپردم. انگار حرفاشون تاثیر زیادی روم گذاشته بودن و حالا خودم به این نتیجه رسیده بودم که نسبت به تمام زن هایی که تا الان کنار صدرا دیده بودم بی نهایت ساده میگشتم. چه تضمینی بود که از یکی بهتر از من خوشش نیاد؟!
خودم به حرفهایی که تو ذهنم چرخ میخورد باور نداشتم ولی مگه من چقدر صدرا رو میشناختم که بدونم چنین کاری توی خلق و خوش هست یا نه؟!
نمیدونم دقیق چند ساعت گذشت ولی دیگه بوی دکلره و رنگی که به اصرار خودشون سرم گذاشته بودن داشت خفهم میکرد.
اصلا چیز جالبی نبود ولی طبق گفتهی مریم میتونست توی چهرم تاثیر بذاره و کمی سنم رو بیشتر کنه. واقعا نمیدونستم چطور به اینا حالی کنم که بابا مگه آدم هفده ساله بچست؟!
اختلاف سنی من و صدرا انقدر هم که اینا تصور میکردن زیاد نبود، اینا که خبر نداشتن قبل صدرا قرار بود با کسی ازدواج کنم که چهار برابر خودم سن داشت.
بالاخره مریم رضایت داد تا سرم رو بشورم و حالا انگار تازه اول بدبختیم بود که با چشمایی که از شدت سوزش باز نمیشدن باید مینشستم تا آرایشم کنه .
– آخ مریم خانم؛ توروخدا کور شدم نمیخوام آرایشم کنید.
– عه دختر! کولی بازی درنیار الان سوزششون خودش میخوابه. نسیم بیا موهاش رو سشوار بکش، مژگان تو هم اون باسن مبارک رو تکون بده بیا یه دستی به ناخوناش بکش، این لاکارو پاک کن سبز پسته ای بزن.
مژگان خمیازه ای کشید و با غر غر روبهروم نشست.
– اگه گذاشتی کپم رو بزارم، بابا من جز دَف و تمبک زدن کار دیگه ای بلد نیستم؛چرا نمیفهمی؟
به جای مریم، نسیم جواب داد:
– بهونهی الکی نیار دختر. یه لاک زدن کاری نداره که، یکم دست بجنبون الانه که سر و کلشون پیدا شه.
تسلیم شده دستم رو توی دستش گرفت و در همون حین گفت:
– اوم… میگم صدرا جرواجرمون نکنه یه وقت؟! ای کاش بی اجازش موهاش رو رنگ نمیکردی مریم؛ یادت نیست محمد سر موهای نسیم چه کولی بازی ای درآورد؟!
مریم چند لحظه دست از کار کشید و گوشهی ناخنش رو به لب گرفت و در نهایت گفت:
– نه بابا فکر نکنم، صدرا از این عادتها نداره. چکاوک، تا حالا نگفته که خوشش میاد موهات رو رنگ کنی یا نه؟
چی جواب می دادم؟ من به طرز مسخرهای از علایق صدرا خبر نداشتم و حتی کمتر از خودشون با اخلاقش آشنا بودم. درمونده از ندونستن جواب نمیدونمی گفتم که مریم هم شونه ای بالا انداخت و گفت:
– اصلا خیلی هم دلش بخواد، زن به این خوشگلی میخوام بهش تحویل بدم؛ چکاوک پرویی کرد بندازش تو تحریم!
مژگان با خنده سر تکون داد:
– ایول تحریم رو خوب اومدی، همیشه جوابه.
– مریم میرسی موهای منم رنگ کنی؟! خیلی وقته رنگ نکردم.
مریم با خنده گفت:
– ماجرا چیه همه به فکر دلبری افتادید؟! شب جمعه هم که نیست.
نسیم با اخم رو برگردوند.
– چه ربطی داره بیشور؛ اصلا نخواستم.
مژگان همونطور که ناخنهام و سوهان میکشید با لودگی گفت:
– مریم باور نکنی ها، ربط داره. اصلا این نسیم و چکاوک شوهر دارن ما مجردیم تاثیر بد رومون میذارن، فردا چشم و گوشمون باز میشه، بیا و درستش کن.
نسیم سشوار رو خاموش کرد و شونه ای به سمت مژگان پرت کرد. با حرص گفت:
– تو خودت منبع فسادی، والا ما باید بترسیم تو به راه کج نکشونیمون، نه تو.
– آخ وحشی، تو باز مشاوره های مفید من رو تخریب کردی؟ چکاوک فکر بد نکنی ها، من کلا در این امور تبحر ذاتی دارم. مشاوره خواستی مدیونی تعارف کنی؛ رضایت مشتری هم دارم. همین نسیم حاضر و آماده، من نبودم الان محمد شش تا زن دیگه گرفته بود.
خواستم جواب بدم که نسیم به مسخره گفت:
– آره چکاوک راست میگه، یکی دوبار ازش مشاوره بگیری نه ماه دیگه انشالله یه چهار قلو تو دامنته.