رمان ناجی پارت ۶۵

4.6
(19)

 

 

 

لب‌هاش رو زیر دندون کشید و نگاه ازم دزدید. با شستم، لبش رو از زیر دندونش بیرون کشیدم و لب‌هام رو این‌بار روی پیشونیش نشوندم و طولانی بوسیدم.

– شیطون شدی چکاوک خانم… دلبری می‌کنی و قلب منو به بازی می‌گیری؟ نمیگی کار دستت می‌دم؟

 

لپ‌هاش سرخ شد و با خجالت نگاهم کرد. نفسم رو سنگین بیرون دادم. هیچ تضمینی نداشتم که اگه چند دقیقه دیگه کنارش می‌موندم، به این بوسه‌های ساده بسنده کنم.

 

عقل بهم هشدار می‌داد که باید پاشم و تا می‌تونم ازش دور شم، حداقل تا وقتی که وضعیت زندگیم سامون بگیره، ولی این دل لامصبم بود که حالا فرمون همه‌چی رو توی دستش گرفته بود و چنین چیزی رو نمی‌خواست.

 

لب‌های بازیگوشم، هر جایی رو که گیر می‌آوردن، مزه می‌کردن؛ شقیقه، گونه، چونه، ترقوه و هر جایی که گیر می‌اوردم.

 

صدای تلفن باعث شد فقط لحظه‌ای مکث کنم و دوباره به کارم ادامه بدم. تنها چیزی که الان مهم بود، دختری بود که با ظرافتش دمای بدنم رو به عرش رسونده و عقلم رو ازم گرفته بود.

 

 

– آ.. آقا… تلفن!

 

بی‌توجه، سرشونه‌ی لباسش رو پایین کشیدم و اونجا رو هم مهر زدم.

– ولش کن…

 

سرم رو از تنش جدا کرد.

– شاید کسی کار واجب داشته باشه.

 

کلافه از روش بلند شدم و تلفن رو برداشتم.

– چیه؟

لحنم انقدری حرصی بود که اون طرفی که پشت خط بود، چند لحظه سکوت کرد.

– گفتم چیه؟

 

– آق… آقای محرابی! ببخشید مزاحم شدم… ولی واجب بود؛ یه خانمی اومدن می‌گن از اقوام نزدیک شما هستن! من فکر کردم قصد مزاحمت دارن، ولی کارت شناساییشون رو دیدم انگار درست گفتن.

 

با لحن تندی پرخاش کردم.

– مگه هر کسی که فامیلش شبیه منه، باید با من نسبتی داشته باشه خانم؟

 

زن من و منی کرد و گفت:

– متوجه هستم چی می‌گید ولی ایشون ادعا دارن که نامزد شمان! من گفتم که شما با همسرتون مهمان هتل ما هستید، ولی گوش نمی‌دن. نگهبان‌ها هم به خاطر شماست که برخوردی نمی‌کنن، وگرنه اون خانم دارن آرامش مهمانان هتل رو سلب می‌کنن.

 

عرق سردی روی پیشونیم نشست. ستاره اومده بود!

– ساکتش کنید تا من بیام.

تلفن رو روی میز گذاشتم و به سمت در دویدم که دست چکاوک از پشت لباسم رو کشید.

 

– آقا… چی شده؟ کجا می‌رید؟

 

نگاهی به چهره‌ی نگرانش کردم. آخ ستاره، لعنت بهت که شب خوبمون رو خراب کردی.

 

سعی کردم لبخند بزنم.

– چیزی نیست عزیزم… الان برمی‌گردم.

 

با استرس گفت:

– آقا حداقل اینجوری نرید، صورتتون…

 

دستی به صورتم کشیدم. با دیدن رد قرمز رنگ رژ لب، ضربه‌ی آرومی به پیشونیم زدم و با عجله پاکش کردم.

 

 

نفهمیدم چطور با آسانسور پایین رفتم و مسافت سالن رو طی کردم. انقدر عصبی بودم که حس می‌کردم اگه آدم‌های نظاره‌گر اطرافمون نبودن، ستاره‌‌ای که حسابی اوضاح جو رو به هم ریخته بود رو لت‌و‌پار می‌کردم.

 

مسئول پذیرش هتل با دیدن من گفت:

– آقای محرابی خوب شد اومدید. این خانم رو می‌گفتم، میگن نامزد شمان! لطفاً اگه باهاتون نسبتی دارن، خودتون قضیه رو حل کنید، اگر هم نه که حراست بیرونشون کنه.

 

صدای جیغ مانند ستاره بلند شد.

– وقتی بهت می‌گم نامزدشم، یعنی نامزدشم! صدرا یه چیزی به اینا بگو، می‌خوان منو بیرون کنن…

 

– خانم لطفاً صداتون رو بیارید پایین.

 

– نیارم می‌خوای چه غلطی بکنی؟ دهنت رو ببند وگرنه کاری می‌کنم از کار بی‌کار شی.

 

نفهمیدم چطور صدام بلند شد، امشب خبری از اون صدرای همیشه آروم نبود.

 

– ستاره دهنت رو ببند تا گل نگرفتمش!

 

همه از صدای دادم شوکه شده بودن. ستاره با بهت گفت:

 

– س… سر من داد زدی؟

 

مچ دستش رو محکم فشردم و غریدم:

– لازم باشه، جوری هم می‌زنمت تا خون بالا بیاری! مگه نگفتم دور و بر من پیدات نشه؟ با آبروی من بازی می‌کنی؟

 

مدیر هتل با استرس به سمتمون اومد و گفت:

– آقای محرابی خواهش می‌کنم آروم باشید… به‌جز آزاری که به دیگران می‌رسونید، این رفتار، شُهرتتون رو خدشه‌دار می‌کنه. لطفاً همراه من بیاید تا بتونید راحت حرف‌هاتون رو بزنید.

 

مچ دست ستاره رو با ضرب ول کردم و با قدم‌های بلند پشت‌سرش راه افتادم. در اتاقی رو باز کرد.

 

– لطفاً اینجا در آرامش صحبت کنید، می‌گم براتون قهوه بیارن.

 

 

 

سری تکون دادم و بعد از دور شدن اون، دست ستاره رو کشیدم و با ضرب روی مبل پرتش کردم.

 

– آخ… چیکار می‌کنی وحشی؟

 

جری شده از لقبی که نثارم کرد، به سمتش یورش بردم و موهای بلندش رو به چنگ گرفتم. امشب با کل سال‌های زندگیم فرق داشت؛ حداقل می‌دونستم یه دختر چشم گربه‌ای اون بالا منتظرمه و انقدری تو دلم جا باز کرده که مثل شب خواستگاری، مثل احمق‌ها عروسک خیمه‌شب‌بازی دیگران نشم.

توی صورتش غریدم:

– فقط بگو اینجا چه غلطی می‌کنی؟ بگو تا خفت نکردم دختره‌ی آشغال…

 

– آیی، موهام…

 

– ستاره حرف بزن… به ولای علی می‌شم قاتلت! مگه نگفتم حق نداری بیای اینجا؟ هان؟!

 

اشک توی چشم‌هاش جمع شده بود.

– عکسات همه‌جا پخش شده. تو نامزد منی ولی دست تو دست یه دختر دیگه، داری تو شهر چرخ می‌زنی… انتظار نداری که بذارم کسی حقم رو بخوره؟

 

عصبی داد زدم.

– کدوم حق؟ کدوم حق لعنتی؟ بیشتر از این، که گفتم برام مثل نازنین می‌مونی؟چرا داری خراب می‌کنی همه‌چی رو ستاره؟!

 

صدام رو بالاتر بردم و تقریباً عربده زدم.

– چرا گوه می‌زنی به زندگی‌ای که تازه داره سامون می‌گیره؟!

 

از جا پرید و متقابلاً داد زد.

– زندگی تو باید با من ساخته بشه، نه یه دختر دهاتی که مطمئنم همه‌چیتون برمی‌گرده به اون عکسایی که مثل جنازه رو دستت افتاده بود! مارو احمق فرض کردی که همش رو انداختی گردن اصلان؟ اونم درصورتی‌که یه نگاه به عکسای تو فرودگاهتون کافی بود تا بفهمم این همون دختره.

 

رگ‌های شقیقه‌م از شدت خشم بیرون زده و نبض می‌زدن. پوزخندی زدم و با تحقیر نگاهی به سر و وضع شیک و پیکش کردم.

– آره خودشه، که چی؟ تا اینجا اومدی که همین رو بپرسی؟ یه زنگ هم کارت رو راه می‌نداخت دختر عمو! راضی به زحمت نبودیم.

 

 

 

تیکه و متلک‌هام عصبی ترش کرد که به تخت سینه‌م کوبید و جیغ کشید.

– عوضی خیانت کار! به خدا آبروت رو می‌برم. تو با وجود منی که نامزدتم، رفتی با یکی دیگه ریختی رو هم؟ کجاست اون دختره‌ی خونه خراب کن؟!

 

– ببند دهنت رو بابا، محض اطلاعت اون دختر زنِ منه! یک ماه قبل اینکه اسم نحصت به عنوان نامزد رو پیشونیم بخوره، زنم شد.

 

چشم‌هاش از اینی که بود گشادتر نمی‌شد. قهقهه‌ی حرصی زد و گفت:

– ا… امکان نداره، وای… کی فکرش رو می‌کرد صدرایی که همه روی اسمش قسم می‌خوردن، انقدر عوضی باشه… وای وای باورم نمیشه.

و دوباره قهقهه…

 

خواستم جواب بدم که در با شدت باز شد و اول علی و پشت‌بندش چکاوک داخل پریدن.

خدایا! بدتر از این می‌شد واسه یه ادم پیش بیاید؟

 

– چه خبرتونه شما؟ صدای دادوبیدادتون همه جارو برداشته… ستاره خانم؟! شما اینجا چیکار می‌کنید؟

 

ستاره بی‌توجه، به سمت چکاوک رفت و نگاه پر نفرتی حوالش کرد.

– پس تویی که داری آوار میشی روی زندگی من، دختره‌ی هرزه؟

 

تن چکاوک از نگاه پرنفرتش لرزید و از ترس پشت علی پناه گرفت.

 

عصبی جلو رفتم و چکاوک رو کنار خودم اوردم‌.

– وقتی در مورد چکاوک حرف می‌زنی، دهنتو آب بکش ستاره! نذار اون یه ذره حرمت نداشته هم از بین بره…

 

نگاه گیج چکاوک بین من و ستاره می‌چرخید.

بالاخره به حرف اومد و من رو درمونده‌تر از قبل کرد‌.

– آقا؟ این خانم کیه؟

 

– نامزدشم!

 

– خفو شو ستارهههههه.

 

 

 

 

دست الکی به موهای از شال بیرون زده‌ش، زد و گفت:

– چرا خفه شم؟ بهش نگفتی چند شب پیش خودت حلقه دستم کردی؟ خبر نداره چند ماه دیگه قراره بشم زنِ رسمیت؟

 

رنگ از رُخ دختر کنار دستم پرید و همین کافی بود تا به سمتش یورش ببرم. دوباره صدای جیغ و داد اتاق رو روی هوا برد.

 

– به خواب ببینی چنین روزی رو دختره‌ی احمق!

 

علی عصبی جلوی من رو گرفت.

– صدرا چه مرگت شده؟ می‌خوای دست روی زن بلند کنی؟ ببین چه معرکه‌ای راه انداختی؟! دست زنت رو بگیر برید اتاقتون، داره پس میوفته…

 

نفس عمیقی کشیدم و آروم گرفته‌م و به سمت چکاوک برگشتم. حق با علی بود، قطعاً اگر دست به دیوار کنار دستش نگذاشته بود، پخش زمین شده بود.

 

علی رو پس زدم و بی‌توجه به جیغ‌جیغ‌های ستاره، بازوش رو گرفتم.

– چکاوک! جانِ دلم، چرا اینجوری شدی؟ بیا بریم.

 

 

دستش رو کشیدم و از بین چند تا پرسنلی که جلوی در جمع شده بودن، عبور کردم و رو به یکیشون گفتم:

– یه لیوان آب قند بیارید بالا.

 

تمام طول راه، از سرمای تنش منم به خودم لرزیدم، ولی دَم نزدم که یک وقت بدتر نشه. وارد اتاقمون شدیم. ای کاش می‌مردم ولی این حال و روزش رو نمی‌دیدم.

 

قرار بود بیاد توی خونه‌م تا آرامش داشته باشه، ولی حالا خودم شده بودم بدتر از همه و هر روز عذابش می‌دادم. جلوی پاش زانو زدم و دست‌های یخش رو توی دستم.

– چکاوک! همه‌ چی رو توضیح می‌دم دورت بگردم.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان ماهی 3.4 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: یک شرط‌بندی ساده، باعث دوستی ماهی دانشجوی شیطون و پرانرژی با اتابک دانشجوی زرنگ و پولدار دانشگاه شیراز می‌شود. بعد از فارغ التحصیلی و برگشت به تهران، ماهی به…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x