بی‌حوصله گفتم: – مهمونی نرفتم. مامان کاری داری؟   – آره، خواستم بگم شب شام بیاید اینجا.   ماشین رو یه گوشه پارک کردم و با بهت صداش زدم.…

  – چکاوک! حسودی می‌کنی؟ اونم به یه مشت آدم غریبه که من حتی باهاشون مستقیم حرفی نزدم؟!   – نخندید، من کی گفتم حسودی کردم؟   – نگفتی ولی…

انگشتش از استرس سفید شده بود. با تشویش گفت: – اگه… اگه کسری رو ازمون بگیرن چی؟ به خدا من دیوونه میشم.   رفتارش چیزی نبود که باعث خوشحالیم نشه،…

  نگاه خصمانه‌ای به لباس‌هایی که انگار یه دنیا فاصله بینمون انداخته بودن کردم و جفتمونو از شرشون راحت کردم.   خجالتش، پاکی و بکر بودنش، تمامِ تمامشون شیرین بود،…

  لباشو حرکت نمی‌داد و ثابت نگه داشته بود. خیلی زود منظور این کارشو فهمیدم. اون حرفاشو زده و حالا نوبت من بود. با اولین حرکتم، بسته شدن چشماشو از…

    لب و لوچه‌م آویزون شد. دوتا دستشو بالا آورد و قاب صورتم کرد، و من همچنان مسخ حرفاش شده بودم که با نهایت احساس ادامه داد: – شما…

      – تو که خداروشکر انقدر پرتی که با هیچیه من کار نداری! آخه این زندگیه من دارم؟ زنِ رسمیم اتاقش از من جداس، اوضام به هم ریخته…

      تنها چیزی که الان برام شفافه، اینه که باید خداروشکر کنم که توی ماشین یاد ستاره افتادم و با فهمیدن اینکه توی هتل هست، سریع برگشتم.  …

    باید اعتراف به زیبایی نامزد شوهرم می‌کردم، چقدر سخت بود. روبه‌روم، پا روی پا انداخته بود و با غرور نگاهم می‌کرد. متقابلاً خنثی نگاهش کردم، ولی خودم بهتر…

آ   با خوردن تقه‌ای به در، با عجله بلند شدم و لیوان آب قند رو از دست اون زن گرفتم. در رو به هم کوبیدم و دوباره جلوی پاش…

      لب‌هاش رو زیر دندون کشید و نگاه ازم دزدید. با شستم، لبش رو از زیر دندونش بیرون کشیدم و لب‌هام رو این‌بار روی پیشونیش نشوندم و طولانی…

    به سمت مریم برگشت و با حرص ادامه داد:   – اون روز بهش زنگ زدم میگم با محمد دعوام شده، خیر سرم خواستم درد و دل کنم…

    – اوم… آره خب؛ ولی آقا خودشون اون شکارچیه بودن.   – وایی خدا چه خفن!   ان زنی که نسیم اسمش بود با هیجان دست‌هاش رو به…

      چشم غره‌ای حوالش کردم و یکی از کارت‌هام رو به سمتش گرفتم. می‌دونستم فقط دوست دارن من رو تلکه کنن چون درآمد هیچ کدومشون کم نبود و…

آ خداروشکر شیشه ها دودی بود و قر دادن های سه تاشون معلوم نبود. دست چکاوک رو زیر دستم که روی دنده بود گرفتم و گفتم:   – چرا ساکتی…