رمان رخنه پارت ۵۴3 سال پیشبدون دیدگاه – واسه چی با غذات بازی میکنی؟ بخور دیگه مگه هوس نکرده بودی؟ بشقابم رو عقب دادم. – نمیخوامش دیگه! میلم از بین رفت … آخرین…
رمان رخنه پارت ۵۳3 سال پیش۴ دیدگاه از حرفش خوشم نیومد اما به طور عجیبی چشم ها گرم شد و خواب کل جسمم رو احاطه کرد. *** با صدای ریز آوا کنار گوشم چشم…
رمان رخنه پارت ۵۲3 سال پیش۱ دیدگاه داشت به من میگفت مته اعصاب؟ منی که دیشب بهش آرامش داده بودم الان توقع رفتار محبت آمیز تری رو داشتم. – خوابم نمیبره، کمرم کبوده …دیشب ……
رمان رخنه پارت ۵۱3 سال پیش۳ دیدگاه غیر مستقیم بهش فهموندم که نمیتونم از پس بزرگ کردن آوا تا یه مدتی بر بیام. دخترم به مادر احتیاج داشت اما منی که نمیتونستم با این وضعیتم…
رمان رخنه پارت ۵۰3 سال پیش۴ دیدگاه مچ دست هام رو محکم فشار داد و فکم رو گرفت. – آوا رو بهونه خوبی کردی که از زیر خواب بودن من لذت ببری، زیر هر کی…
رمان رخنه پارت ۴۹3 سال پیشبدون دیدگاه لنگان لنگان خودم رو به جلوی ورودی رسوندم. من که چادر نداشتم تا اجازه داشته باشم برم داخل و مجبورا شال خیسم رو مرتب کردم. توانایی بالا…
رمان رخنه پارت۴۸3 سال پیشبدون دیدگاه حتی چند ثانیه هم از رفتنش رد نشد که برگشت. شاید زمان برای من زود میگذشت. صداش خش خش نایلون باعث شد چشم باز کنم و نگاهی به…
رمان رخنه پارت ۴۷3 سال پیشبدون دیدگاه پوزخندی گوشه لبش شکل گرفت. نه ازاون دسته پوزخند هایی که ادم رو به سخره میگرفت. این برعکس بود. یه جورایی رضایت بخش به نظر می اومد. …
رمان رخنه پارت ۴۶3 سال پیش۳ دیدگاه نرفت. توانایی نداشت بتونم بلند بشه بدنش بی حس و جون بود و تا حدی حتی ذهنم تاریک شده بود از تحقیر حافظ و از کارش پشیمون شد که…
رمان رخنه پارت ۴۵3 سال پیش۳ دیدگاه حرف زد. فقط داشت حرف میزد و وسطش هم نفس تازه می کرد. نه تنها من هر دفعه بیشتر میترسیدم بلکه بیشتر توی شوک فرو می رفتم. از…
رمان رخنه پارت ۴۴3 سال پیش۱ دیدگاه بچه رو بغلش گرفت. لبخند حافظ چیزی بود که فقط نصیب آوا میشد. من حسرتی نداشتم. حتی دلم نمی خواست به گذشته برگردم. آوا انقدر با باباش آروم…
رمان رخنه پارت ۴۳3 سال پیش۲ دیدگاه نه این که حافط از مردی و مردونگی افتاده بود. نمی تونست. حتی اگر خودش هم می خواست، نمیتونستم هیچ کسی رو توی هم آغوشی باهاش جایگزین نیکی کنه.…
رمان رخنه پارت ۴۲3 سال پیش۳ دیدگاه از خدا خواسته نی رو توی پاکتش زدم و مکیدم. انگار جون بهم برگشت و تونستم و توی هوای گرم نفسی چاق کنم. – رفتی خونه، سیم کارتتو عوض…
رمان رخنه پارت ۴۱3 سال پیشبدون دیدگاه من از این که می خواست حق خودم رو با شرط و شروط بهم بده خسته شده بودم. دلم یه زندگی پر از ارامش می خواست. نه اینجا…
رمان رخنه پارت ۴۰3 سال پیشبدون دیدگاه بر عکس حرفش، کنارش نشستم. – مامانم از بچگی بهم یاد داده اونجوری غذا خوردن گناه داره! چشم هاش رو تنگ کرد و دستم رو گرفت بدون در…