رمان مادمازل پارت(پایانی)2 سال پیش۲ دیدگاه نفس عمیقی کشیدم اره من ازش متنفرم نبودم دیگه نبودم حتی این روزها کلافه بودم که چرا دیگه بههم اهمیت نمیده و نازمو نمیکشه اما شرایط ما همین…
رمان مادمازل پارت ۲۲۳2 سال پیش۴ دیدگاه *یک ماه بعد* پتو رو با بی حوصلگی از روی بدنم کنار زدم و با کرختی سرم رو کج کردم و نگاهی به…
رمان مادمازل پارت ۲۲۲2 سال پیشبدون دیدگاه دراز کشیدم رو تخت و خسته و غمگین سرم رو گذاشتم روی بالش و به پهلو دراز کشیدم. هندزفریمو توی گوشهام فرو بردم و…
رمان مادمازل پارت ۲۲۱2 سال پیش۵ دیدگاه دلخور و مایوس نگاهم کرد. چنان چه انگار انتظار شنیدن هر حرفی رو از طرف من داشت جز اینکه با صراحت قاتل صداش بزنم! سرش رو با…
رمان مادمازل پارت ۲۲۰2 سال پیش۲ دیدگاه جمله ی من اونقدر رک و صریح و تند بود که در لحظه دهن باز کرد داد و قال راه بندازه اما به سختی خودش رو کنترل کرد.…
رمان مادمازل پارت ۲۱۹2 سال پیشبدون دیدگاه مسواک که زدم باز اومدم که فارغ از تمام کارها لم بدم رو کاناپه و حواسمو با چیزهای فرعی و الکی پرت کنم و ذهنمو از تلخی ها…
رمان مادمازل پارت ۲۱۸2 سال پیشبدون دیدگاه دراز کشیده بودم رو کاناپه و یه کوسن هم گذاشته بودم زیر سرم و با چشمهای بسته و صورت رو به سقف آهنگ گوش میدادم. حوصله ی…
رمان مادمازل پارت ۲۱۷2 سال پیشبدون دیدگاه نفسش عمیق و آه مانندی کشید. چنددقیقه ای بدون حرف کنارهم نشستیم تا اینکه به خودش اومد و با شکستن سکوت گفت: -من یک درصد احتمالا…
رمان مادمازل پارت ۲۱۶2 سال پیشبدون دیدگاه ازش رو برگردوندم و با بی حوصلگی و خستگی شال و بعد هم لباسی که تنم بود رو درآوردم و پرت کردم کنار! منی که به شدت رو…
رمان مادمازل پارت ۲۱۵2 سال پیشبدون دیدگاه هاج و واج نگاهش کردم. تو دنیا آخه میشد موجودی پررو تر از فرزام دید؟ فرزامی که حتی حالا هم اخلاقهای گند و مزخرفش رو نمیخواست کنار بزاره…
رمان مادمازل پارت ۲۱۴2 سال پیشبدون دیدگاه پوزخندی زد و گفت: -چند روز نبودی راه اتاقمون رو گم کردی…اتاق اونوره نه اینجا! بعله! آقاعادت کرده بود به اینکه تمام کارهاش…
رمان مادمازل پارت ۲۱۳2 سال پیشبدون دیدگاه وسیله ی خاصی نداشتم که بخوام جمع کنم. هرچی بود رو چپوندم تو کیفم و رفتم سمت کمد که یه چیزی تنم کنم و همزمان رو…
رمان مادمازل پارت ۲۱۲2 سال پیشبدون دیدگاه قبل از اینکه بخوام بازهم تکرار کنم نمیخوام با اون برگردم آقای بزرگمهر قدم زنان اومد سمتم. رو به روم ایستاد و گفت: -رستا دخترم…خوب…
رمان مادمازل پارت ۲۱۱2 سال پیشبدون دیدگاه همه توی حیاط جمع شده بودیم و همه هم دمغ و پکر و البته عصبانی و هر کدوم هم یه گوشه. آقای بزرگمهر دست از قدم رو رفتن…
رمان مادمازل پارت ۲۱۰2 سال پیشبدون دیدگاه فرزام گمون میکرد میتونه اینجوری منو برگردونه و اوضاع رو درست کنه اما کور خونده بود. من محال بود دیگه برگردم! پا تند کردم سمت در نیمه…