رمان مادمازل پارت ۲۱۰

4.2
(26)

 

 

 

فرزام گمون میکرد میتونه اینجوری منو برگردونه و اوضاع رو درست کنه اما کور خونده بود.

من محال بود دیگه برگردم!

پا تند کردم سمت در نیمه باز.

کنارش زدم و رفتم بیرون.

ریما دنبالم دوید و گفت:

 

 

-رستا باهاش بگو مگو نکنی تورو خدا…وای آبرومون رفت جلو در همسایه!

 

 

بی توجه به ریما یه نگاه به مامورا انداختم و بعد هم رو کردم سمت فرزام و گفتم:

 

 

-رقتی واسه من مامور آوردی عوضی !؟

 

 

 

خیلی خیلی ریلکس و خونسرد و وقیحانه جواب داد:

 

 

 

-اون روز بهت گفته بودم اگه اومدی که هیچ اگه نیومدی به جرم ول کردن خونه زندگی واست مامور میارم به زور میبرمت…

 

 

 

خشم تو وجودم زبونه کشید.

به نفس نفس افتادم.

بی توجه به زمان و مکان و موقعیتی که توش بودم از سر خشم و غیظ و دلخوری گفتم:

 

 

 

– میدونی چیه…من احمق باید  همون شب به جرم کشتن بچه و خیلی چیزای دیگه که خودت میدونی ازت شکایت میکردم تا حالت جا بیاد…که اینجوری واسه من شاخ نشی و ماموری نیاری دم در.

که دست پیش نگیری….

از اینجا برو فرزام وگرنه…

 

 

حرفمو برید و گفت:

 

 

-ببین وگرنه مگرنه واسه من راه ننداز…یا باهام میای یا تا شب اینجا می مونم!

 

 

 

پوزخندی زدم و گفتم:

 

 

-خواب دیدی خیر باشه…من به تو تا بهشت هم نمیام…از اینجا برو…برو فرزام

 

 

با جدیت گفت:

 

 

-من وقتی میرم که تو هم بخوای باهام بیای…

 

 

صدامو بردم بالا و گفتم:

 

 

-با تو هیچ جا نمیام….

 

 

خونسرد و ریلکس گفت:

 

 

-خیلی خب…حاله که زبون خوش حالیت نمیشه بهتره مامورا  دخالت کنن

 

 

نگاهی آشفته به دور و اطراف انداختم و باز با حرص گفتم:

 

 

-داری بیشتر از قبل حال منو از خودت بد میکنی.

من با تو هیچ جا نمیام فرزام…میفهمی؟ هیچ جا

 

 

همسایه ها یکی یکی داشتن جمع میشدن و فکر اینکه بیشتر از این  آبروی خانوادم  و خصوصا پدرم برباد بره بدجور بهمم می ریخت.

خصوصا اینکه فرزام اصلا حرف آدمیزاد حالیش نمیشد و زده بود بر طبل بی عاری و با شعار هرچه باداباد میخواست اوضاع آشفته مون رو بکنه تو بو

رفتم سمتش و دستمو زدم تخت سینه اش و با نفرت  پرسیدم:

 

 

-چی از جونم میخوای …؟اول که خودمو نابود وشرمنده کردی حالا نوبت رسیده به خانوادم !؟

همین حالا این مسخره بازی هاتو تمومش کن فرزام.

من با این چیزا به جهنم تو برنمیگردم!

 

 

مامان با ناراحتی نگاهی به دور و بر انداخت.

اون هم از اینکه اوضاع بد دخترش به گوش همسایه ها برسه نگران و دلخور بود.

به همین دلیل از سر ناچاری و با صدای آروم  خطاب به فرزام که گدیا پیه همچی رو مالونده بود به تنش گفت:

 

 

-فرزام این معرکه رو تمومش کن

باد به گوش سرهنگ و رهام برسه مامور آوردی رستارو به زور ببری  هیهات میشه!

آبروریزی نکن و برو!

 

 

فرزام رو کرد سمت مادرم و گفت:

 

 

-این که من اومدم دنبال زنم برش گردونم خونه کجاش آبروریزیه هااان؟

 

 

مامان با عصبانیت جواب داد:

 

 

-آره هست…وقتی با مامور میای هست…

 

 

اما فرزام آدمی نبود که با این حرفها پا پس بکشه واسه همین حق به جانب و طلبکار گفت:

 

 

-از نظر خودم نیست…این انها راهیه که رستا واسه من گذاشته!

من خواهشش کردم التماسش کردم برنگشت…دو هفته اس خونه زندگیشو ول کرد و اومده اینجا.

خودش این راه رو پیش پام گذاشت!

خود دخترت…

 

 

با عصبانیت گفتم:

 

 

-من با تو هیچ جا نمیام.

من فقط طلاق میخوام…

 

 

وسط همون بگو مگوها بود که پدر و مادرش سر رسیدن.

در حقیقت مادرم از ریما خواسته بود زنگ بزنه که بیان و فرزام رو مجاب کنن دست از این کارهاش برداره.

پدرش تا نزدیک شد خطاب به فرزام  با عصبانیت و تشر گفت:

 

 

-تو خجالت نمیکشی رفتی ماموری آوردی پسر !؟

اونم اینجا و جلو خونه سرهنگ…این معرکه چیه راه انداختی تو؟

فکر آبروی ما و خودت و این دخترو خانوادش رو  نکردی !؟ یالا…یالا بساطتتو جمع کن تا اون روی سگم بالا نیومده…

 

 

غمیگن و متاسف سری تکون دادم و کمرم رو به در تکیه دادم.

با دستم صورتم رو پوشوندم و آه عمیقی کشیدم.

کاش بابا و رهام نفهمن چیشده.کاش…

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x