رمان آهو و نیما پارت۱۹2 سال پیشبدون دیدگاه به قول پدرم ما که تمام کارهایمان را کرده بودیم… البته در ظاهر و نه در حقیقت، اما خب… آداب و رسوم دیگر چه صیغه ای…
رمان آهو و نیما پارت۱۸2 سال پیشبدون دیدگاه استاد شایسته آنقدر گفت و گفت که مادرش تسلیم شد و گفت: هرجور که خودت می دونی، اما گفته باشم… دیگه برای گرفتن مراسم و این چیزا ما…
رمان آهو و نیما پارت ۱۷2 سال پیشبدون دیدگاه نگاه چند نفر به سمتم چرخید. به سختی خودم را جمع و جور کردم. خم شدم و گوشی را از روی زمین برداشتم. خبری از اکانت حامد در گروه…
رمان آهو و نیما پارت ۱۶2 سال پیشبدون دیدگاه با رفتنش نفس عمیقی کشیدم و درحالیکه دست و پاهایم از استرس می لرزیدند مشغول به تن کردن لباس هایم شدم. در آخر هم یکی از کیف هایی را…
رمان آهو و نیما پارت ۱۵2 سال پیشبدون دیدگاه با سرمایی که احساس می کردم از سرامیک ها دارد به کل بدنم نفوذ پیدا می کند از جا بلند شدم و روی مبل کز کردم. از تصویر منعکس…
رمان آهو و نیما پارت ۱۴2 سال پیشبدون دیدگاه استاد شایسته بی توجه به حال و روز من، به رویاپردازی هایش ادامه داد: این میشه اولین خرید مشترک من و تو! نگاهش رو به چشمانم دوخت. – قشنگ…
رمان آهو و نیما پارت۱۳2 سال پیشبدون دیدگاه نمی دانم چه ساعتی از روز بود که با صدای استاد شایسته که آهنگی را زیر لب زمزمه می کرد از خواب بیدار شدم. کبکش خروس…
رمان آهو و نیما پارت ۱۲2 سال پیشبدون دیدگاه استاد شایسته با دست آزادش ملافه را روی پاهای برهنه ام کشید و من جرات کردم که دستم را دراز کنم و آن را تا زیر گلویم بالا…
رمان آهو و نیما پارت ۱۱2 سال پیشبدون دیدگاه استاد شایسته بعد از خشک کردن موهایم، تکه ای کیک که انگار از قبل به اتاق آورده بود و من ندیده بودمش داخل دهانم گذاشت و خود مشغول…
رمان آهو و نیما پارت۱۰2 سال پیشبدون دیدگاه داخل وان آب گرم که نشستم، آب خون آلود شد و یاد آن لحظات نحس در خاطرم زنده شد. با دست صورتم را پوشاندم و با صدای آب…
رمان آهو و نیما پارت ۹2 سال پیشبدون دیدگاه جمالی پشت رل نشست و پدر استاد شایسته کنارش. استاد شایسته در عقب را باز کرد و من بدون هیچ اعتراضی سوار شدم. حتی نای آن را هم…
رمان آهو و نیما پارت ۸2 سال پیشبدون دیدگاه حالت چهره ی پدر استاد شایسته کاملا معمولی بود و مشخص بود اصلا عصبانی نیست. همراه مرد کناری اش جلو آمد و پرسید: چیزی شده؟ و نگاهش…
رمان آهو و نیما پارت ۷2 سال پیشبدون دیدگاه استاد شایسته با اعتراض گفت: بابا! سپس همان صدا که متعلق به پدر استاد شایسته بود، جواب داد: دوباره باید از کی رضایت بگیرم نیما؟ – رضایت…
رمان آهو و نیما پارت ۶2 سال پیشبدون دیدگاه بالآخره نوبت به من رسید و استاد شایسته باز هم با قلدری اجازه نداد مامورها من را تنها ببرند. خودش هم همراهم به اتاق آمد. هنوز هم مثل احمق…
رمان آهو و نیما پارت ۵2 سال پیشبدون دیدگاه دست هایم توان به تن کردن کت را نداشت و استاد شایسته که نسبت به لحظات اول مستی از سرش پریده بود، کمکم کرد دست هایم را از…