رمان آهو و نیما پارت ۶

4.3
(43)

 

بالآخره نوبت به من رسید و استاد شایسته باز هم با قلدری اجازه نداد مامورها من را تنها ببرند. خودش هم همراهم به اتاق آمد.

هنوز هم مثل احمق ها فکر می کردم تمام اتفاقات یک خواب بد هستند که کش می آیند و با بیدار شدنم تمام می شوند.

مردی که پشت میز نشسته بود، اسم و شماره ی تماسم را از من پرسید و من به جای جواب دادن از ستاره های روی لباسش می خواستم درجه اش را بفهمم!

مرد با عصبانیت سؤالش را تکرار کرد و استاد شایسته به سردی گفت: آهو تهرانی هستن!

مرد درحالیکه اسمم را یادداشت می کرد، شماره تماس پرسید و استاد شایسته زیر گوشم گفت: بگو آهو…

مامور انگار که چیزی را کشف کرده باشد، با چشم های ریز شده به من و استاد شایسته نگاه کرد.

– نسبت شما دو نفر چیه؟

استاد شایسته بی درنگ جواب داد: با هم نامزدمیم.

مامور ابرویی بالا انداخت.

– که اینطور! پس حتما خانواده هاتون هم در جریان هستن!

باز هم استاد شایسته بود که جواب داد: بله.

نگاه مامور بین من و استاد شایسته در حال گردش بود. در آخر روی صورت استاد شایسته مکث کرد.

– گویا خانومتون قصد ندارن شماره تماس با خانواده شون رو بگن. لطفا شما شماره تماس پدرزن یا مادرزنتون رو بگید!

استاد شایسته این بار به جای جواب دادن به سؤال مرد زیر گوش من گفت: بگو آهو… نترس! من خودم پشتتم!

 

زمزمه ی استاد شایسته به گوش های تیزبین مامور رسید و باعث شد با شماتت نگاهم کند.

“آهو” گفتن دوباره ی استاد شایسته باعث شد شماره ی خانه مان را به زبان آورم.

مرد همان چیزهایی را که از من پرسید، از استاد شایسته پرسید و یادداشت کرد، اما عجیب بود که حین پرسش از استاد شایسته خبری از نگاه بد و پر شماتتش نبود.

هرچند که من با استاد شایسته رابطه نداشتم، اما حداقل با حرف های او در کلانتری اینگونه استنباط شده بود که با هم رابطه داشته ایم. پس چرا آن مرد تنها به من بد نگاه می کرد؟!

مگر غیر از این بود که رابطه بین دو نفر شکل گرفته بود و هر دو به یک اندازه مقصر بودند، پس چرا تنها به من به عنوان جنس مؤنث آنطور نگاه می کرد؟! با افکاری که داشت مطمئنا اگه به من تجاوز هم شده بود و خودم بی تقصیر بودم، باز هم به چشم بد به من نگاه می کرد! اصلا لعنت به دنیایی که تنها ما زن ها را مقصر جلوه می دادند!

همراه استاد شایسته از اتاق خارج شدیم و من که از درد نمی توانستم سر پا بایستم، بدون هیچ مقاومتی کنج دیوار روی زمین نشستم و این بار به جای صندلی ها، سرامیک های کف زمین را آلوده کردم.

استاد شایسته مدام حالم را می پرسید و حتی از سربازی درخواست یک لیوان آب قند کرد که خب، او هم اعتنایی نکرد.

از فکر برخورد پدر و مادرم چیزی نمانده بود که دیوانه شوم. همهمه ی موجود در کلانتری هم حال بدم را داشت بدتر می کرد.

 

استاد شایسته کنارم روی زانوهایش روی زمین نشست.

– حالت خوبه آهو؟

بی جان نگاهش کردم.

– چشم هام سیاهی داره میره.

نگاهش نگران شد.

– حتما فشارت افتاده.

و لعنتی به خودش… به خود بی نقشش در آن ماجرا، فرستاد.

دستش را جلو آورد و از جیب کتش که تن من بود، شکلاتی درآورد.

شکلات را از کاغذش جدا کرد و جلوی لب هایم گرفت.

بدون هیچ مقاومتی دهانم را باز کردم و استاد شایسته شکلات را داخل دهانم گذاشت.

شیرینی اش کمی حالم را جا آورد و من از خستگی پیشانی ام را روی زانوهایم گذاشتم.

استاد شایسته باز هم سعی کرد دلگرمم کند.

– نگران نباش آهو… الآناست که بابام برسه… وکیلش هم حتما میاد… هر کاری از دستشون بربیاد، انجام میدن.

کاش یک درصد از خیال راحت استاد شایسته را من هم داشتم!

غرق در افکار خودم بودم که استاد شایسته گفت: بابام اومد آهو… بشین اینجا برمیگردم.

بدون اینکه تغییری در حالتم ایجاد کنم، سرم را تکان دادم.

صدای مردی که بی شباهت به صدای استاد شایسته نبود، با فاصله ی کمی به گوشم رسید.

– باز چه آتیشی سوزوندی نیما؟

خنده در لحن و صدایش موج میزد.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 43

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان قلب سوخته 4.3 (11)

بدون دیدگاه
      خلاصه: کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده، اما پوست بدنش توی اون حادثه…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x