رمان آهو و نیما پارت ۵

4.2
(36)

 

 

دست هایم توان به تن کردن کت را نداشت و استاد شایسته که نسبت به لحظات اول مستی از سرش پریده بود، کمکم کرد دست هایم را از آستین های کت بیرون آورم و دکمه هایش را بست.

ملافه ی روی تخت که از خون رنگین شده بود تا کرد و دور کمرم بست.

کارهایش با آرامش بود؛ گویی که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است.

حق هم داشت…

او که چیزی را از دست نداده بود…

در یکی از همان پارتی هایی که هر هفته شرکت می کرد دستگیر شده بود و مسلما آنقدر گردن کلفت بود که خودش را نجات دهد، بدون آنکه اسمی ازش در پرونده ای ثبت شود.

اما من چه؟

به اسم تولد دخترانه به پارتی که رفته بودم… دخترانگی ام را هم تقدیم دوست پسر نامردم کرده بودم که از قضا فرار کرده بود. همین ها برای طرد شدنم از خانواده کافی بود.

بعد از این باید چه می کردم؟

استاد شایسته دست دور کمرم انداخت و کمکم کرد از روی آن تخت لعنتی بلند شوم.

آنقدر درد داشتم که هیچ تلاشی برای پس زدن دستش از کمرم و فاصله گرفتن ازش خرج نکنم.

منی که بارها در کلاس و دانشگاه از استاد شایسته فرار کرده بودم حالا محتاجش شده بودم و هیچ اعتراضی به برخورد و تماس دستانش با خود نمی کردم.

اصلا فرار از مرد نامحرم چه فایده ای داشت وقتی دیگر کل بدنم به گناه آلوده شده بود؟!

احساس می کردم نجاست از کل بدنم می بارد.

حامد با من چه کرده بود؟!

اصلا لعنت به من که نه گفتن بلد نبودم!

 

آنقدر در افکارم غرق بودم که متوجه نشدم چگونه از اتاق خارج شدیم و از پله ها پایین رفتیم.

به حیاط که رفتیم به جای ماشین های مدل بالای چند ساعت پیش تعداد زیادی ماشین پلیس وجود داشت و همین نشان می داد عده ی زیادی از شرکت کنندگان موفق شده اند فرار کنند!

با این حال تعداد دختر و پسرهای بیچاره ای که مثل من دستگیر شده بودند کم نبود، اما وضعیت هیچ کدام به وخامت وضعیت من نبود!

احساس می کردم نگاه همه روی من است و من را با انگشت به یکدیگر نشان می دهند!

بعد از گذشت دقایقی باقی افراد داخل ویلا همراه پلیس ها به بیرون فرستاده شدند.

پلیس ها افراد دستگیرشده را یکی یکی سوار ماشین می کردند.

نگاهم در اطراف می چرخید تا شاید بتوانم راه نجاتی پیدا کنم، اما محال بود در آن شرایط و با آن دلدرد بتوانم از بین پلیس ها فرار کنم.

تمام امیدم برای برگشتن حامد زمانی که جای خالی ماشینش را دیدم دود شد و به هوا رفت!

نوبت سوار شدن ما به ماشین پلیس که شد دلم می خواست زمین دهان باز کند و من را ببلعد.

استاد شایسته دیگر مست نبود، اما همچنان از من فاصله نمی گرفت و حتی به پلیس ها گفت که باید همراه هم سوار ماشین شویم!

در آن شرایط فقط او را کم داشتم که پیش همه من را خانومش خطاب می کرد!

اگر حامد را ندیده بودم، بدون شک باورم میشد کسی که با من رابطه برقرار کرده استاد شایسته بوده.

 

روی صندلی ماشین که نشستم خیلی خوب متوجه شدم که روکشش به خون آلوده شد.

لعنتی به خودم فرستادم که هیچوقت در عمرم یاد نگرفته بودم نه بگویم و حالا بخاطرش به چنین وضعیتی گرفتار شده بودم.

اما لعنت برای مجازاتم کم بود!

با هر تکانی که ماشین می خورد خونریزی ام بیش تر میشد و دردم هم همینطور.

برای کنترل خودم که از درد داد نزنم، دندان ها یا لب هایم را به هم می فشردم، اما خون همچنان از بدنم جاری میشد.

پاهایم را به هم فشار دادم تا شاید کم تر به روکش صندلی گند بزنم، اما بعد از دقایقی که به کلانتری رسیدیم و مجبور شدم از ماشین پیاده شوم از قرمزی اش لب گزیدم.

استاد شایسته که متوجه نگاهم روی روکش صندلی شد، دستش را پشت کمرم گذاشت و با حرفی که زد من را متعجب و خجول ساخت.

– نمی دونستم انقدر ظریف و شکننده ای! باید جلوی خودم رو می گرفتم و آروم پیش می رفتم تا به این حال نیفتی، اما چه کنم که هوش از سرم بردی!

نمی دانستم چه جوابی باید به استاد شایسته دهم. چگونه باید بهش می فهماندم کسی که با من رابطه داشته او نبوده؟!

با اخطار مامور حرکت کردیم و وارد فضای خفقان آور کلانتری شدیم.

دختر و پسرهایی که دستگیر شده بودند یکی یکی داخل اتاقی فرستاده می شدند و من از لای در نیمه باز طبق چیزهایی که شنیدم فهمیدم شماره ای برای تماس با خانه شان می خواهند.

آب که از سر من گذشته بود… حاضر بودم تا ابد حبس شوم، اما خانواده ام نفهمند چه غلطی کرده ام!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 36

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان شاه_صنم 4.2 (11)

بدون دیدگاه
  ♥️خلاصه : شاه صنم دختری کنجکاو که به خاطر گذشته ی پردردسرش نسبت به مردها بی اهمیته تااینکه پسر مغرور دانشگاه جذبش میشه،شاه صنم تو دردسر بدی میوفته وکسی…

دانلود رمان شاه_بی_دل 4.4 (9)

بدون دیدگاه
    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ چکیده ای از رمان : ریما دختری که با هزار آرزو با ماهوری که دیوانه وار دوستش داره، ازدواج می کنه. امادرست شب عروسی انگ هرزگی بهش…

دانلود رمان دیازپام 4.1 (24)

۲ دیدگاه
خلاصه:   ارسلان افشار مرد جدی و مغروری که به اجبار راضی به ازواج با آتوسا میشه و آتوسا هخامنش دختر ۲۰ ساله ای که به اجبار خانوادش قراره با…

دانلود رمان آن شب 4.4 (14)

بدون دیدگاه
          خلاصه: ماهین در شبی که برادرش قراره از سفرِ کاری برگرده به خونه‌اش میره تا قبل از اومدنش خونه‌شو مرتب کنه و براش آشپزی کنه،…

دانلود رمان اقدس پلنگ 4.1 (8)

بدون دیدگاه
  خلاصه: اقدس مرغ پرور چورسی، دختری بی زبان و‌ساده اهل روستای چورس ارومیه وقتی پا به خوابگاه دانشجویی در تهران میزاره به خاطر نامش مورد تمسخر قرار می گیره…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x