رمان آهو و نیما پارت ۱۵

4.3
(38)

 

با سرمایی که احساس می کردم از سرامیک ها دارد به کل بدنم نفوذ پیدا می کند از جا بلند شدم و روی مبل کز کردم.

از تصویر منعکس شده ی خودم روی شیشه ی میز متنفر بودم.

افکارم به هم ریخته بود و هیچ راه نجاتی پیدا نمی کردم.

دستی بین موهایم کشیدم. لعنتی ها مثل روز گذشته فر شده بودند.

شاید ده بار دیگر هم شماره ی حامد را گرفتم، اما همچنان خاموش بود.

در نهایت زمانی که گوشی هنوز در دستم بود، صدای چرخش کلید در قفل در به گوشم رسید.

دست و پایم را گم کردم.

با دست هایی که از ترس یخ زده بودند نمی دانم چطور و چند تماس را موفق شدم از لیست پاک کنم.

گوشی را سر جایش گذاشتم و خودم رو روی مبل کنار کشیدم.

در باز شد و من برای خود طلب صبر کردم!

بدون نگاه کردن به استاد شایسته هم می توانستم از صدای خش خشی که می آمد تشخیص دهم طبق گفته اش خرید کرده است.

انگار دعایم مستجاب نشده بود که استاد شایسته به محض دیدنم گفت: نگو که از وقتی رفتم همینجا همینطوری نشسته بودی!

تنها نگاهش کردم و او جلوتر آمد.

نایلون ها و کیف دستی هایی که تعدادشان هم کم نبود، روی زمین گذاشت.

– ببین ازشون خوشت میاد؟

و از کیف دستی ای پالتویی چرم بیرون درآورد.

– این باید خیلی بهت بیاد.

 

پالتو را از دستش گرفتم و تشکر کردم.

رفتارم آنقدر سرد بود که استاد شایسته از نشان دادن بقیه ی خریدها دست برداشت.

لحظاتی به سکوت گذشت تا اینکه استاد شایسته پرسید: نظرت چیه برای ناهار بریم بیرون؟!

اگر اجازه می داد تنها بیرون بروم، چرا که نه… اما رفتن با او چیزی نبود که بخواهم…

– آهو؟!

به ناچار تسلیم شدم و موافقتم را اعلام کردم.

استاد شایسته با خوشحالی خم شد و نایلون و کیف دستی ها را برداشت.

درحالیکه به سمت اتاق خواب می رفت، گفت: اینا رو می ذارم اینجا… بپوش، بریم بیرون.

و لحظاتی بعد بیرون آمد.

قبل از آنکه بخواهد اسمم را به زبانش بیاورد، از روی مبل بلند شدم و به سمت اتاق خواب رفتم.

اولین لباسی که به دستم آمد برداشتم و هیچ کنجکاوی ای نسبت به نایلون ها و کیف دستی های باز نشده نکردم.

– کسی که زنگ نزد آهو؟!

با سؤالی که استاد شایسته پرسید شلواری که می خواستم بپوشم، از دستم روی زمین افتاد.

فهمیده بود با حامد تماس گرفته ام؟!

نفهمیدم کی در چارچوب در ظاهر شد.

– آهو؟ وقتی من نبودم، کسی زنگ نزد خونه؟!

نگاهم را از او دزدیدم و سرم را به علامت نفی تکان دادم.

جلوتر آمد و من با ترس چند قدم عقب رفتم.

فهمیده بود حقیقت را پنهان کرده ام؟!

 

 

بدون گفتن حرف دیگری خم شد و دستش را داخل یکی از کیسه هایی که روی زمین بود برد.

از کارهایش سر در نمی آوردم تا اینکه در مقابل چشم های حیرت زده ام لباس زیر توری ای را بیرون کشید و فاصله ی چند قدمی بینمان را پر کرد.

دوباره کمی خم شد، این بار شلواری را که به زمین افتاده بود برداشت و به سمتم گرفت.

دستم را دراز کردم تا آنها را بگیرم که دستش را عقب کشید.

خوب می دانستم با این کار قصد دارد که نگاهم را به چشمانش بدوزم.

به ناچار اطاعت کردم و زاویه ی سرم را تغییر دادم. در نگاهش انگار حرف های ناگفته ای بود که اصلا دلم نمی خواست آن ها را به باخبر شدنش از تماس های بی شماری که از خانه اش با حامد گرفته بودم ربط دهم!

زبانم را روی لب هایم کشیدم و با صدایی که انگار از ته چاه بیرون می آمد، پرسیدم: اوم… مشکلی پیش اومده؟!

صدایم استاد شایسته را به خودش آورد. سرش را تکان داد.

– نه نه…

خیالم کمی راحت شد، اما لباس ها را که به دستم داد، حرفش کل وجودم را به لرزه درآورد.

– فکر می کردم با مادرت تماس می گیری!

لب گزیدم. منظورش چه بود؟! این حرفش یعنی فکر نمی کرد با حامد تماس بگیرم؟!

گندی بود که خودم زده بودم و باید قبل از اینکه استاد شایسته من را با آن وضع از خانه اش بیرون می کرد یک جور جمعش می کردم!

 

– من… من… فقط… یعنی… آخه من…

هیچ حرفی نداشتم که بزنم، یعنی نمی دانستم که اصلا چه چیزی بگویم که بتواند استاد شایسته را توجیه کند.

فقط یک چیز می دانستم و آن هم این بود که مطمئنا جلب رضایتش به آسانی گفتن چند کلمه نبود. استاد شایسته ای که گمان می کرد با من رابطه داشته است و آنطور مقابل پدرم ایستاده بود، امکان نداشت منی را که با تلفن خانه اش به دوست پسرم زنگ زده بودم به آسانی ببخشد!

هنوز در حال فکر کردن برای پیدا کردن جواب مناسبی بودم که ناگهان در آغوش استاد شایسته فرورفتم.

– من رو ببخش…

از حرفش تعجب کردم و چشمانم گرد شد. به سلامت گوش هایم داشتم شک می کردم! برای اینکه مطمئن شوم از من طلب ببخش کرده است یا نه، درحالیکه در آغوشش بودم پرسیدم: چی؟!

بوسه اش را روی موهایم احساس کردم.

– اگه دیشب من نبودم، حالا انقدر فاصله بین تو و مادرت نیفتاده بود که جرات نکنی بهش زنگ بزنی و حداقل باهاش درد و دل کنی!

این بار از شدت هیجان آب دهانم را قورت دادم.

می دانستم منظورش از نبودن دیشبش همان رابطه ایست که تصور می کرد با من داشته است و با اینکه بهتر از هر کسی می دانستم بی گناه ترین و بی ربط ترین آدم نسبت به آن ماجراست، اما سکوت کردم و تنم را به نوازش دست هایش سپردم.

بالآخره بعد از دقایقی رهایم کرد و با آشفتگی تمام، دوباره لباس هایی را که روی زمین افتاده بود به دستم داد و با گفتن اینکه حاضر شوم، اتاق را با چند قدم بلند ترک کرد.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 38

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x