رمان آهو و نیما پارت ۷

4.3
(39)

 

 

 

استاد شایسته با اعتراض گفت: بابا!

سپس همان صدا که متعلق به پدر استاد شایسته بود، جواب داد: دوباره باید از کی رضایت بگیرم نیما؟

– رضایت نمی خواد بابا. اصلا جریان اونجور که شما فکر می کنید نیست!

پدر استاد شایسته خندید.

– مثل همیشه!

استاد شایسته با کمی حرص جواب پدرش را داد.

– بابا آهو اونجا نشسته! الآن وقت شوخی نیست!

و مطمئنا به من اشاره کرد که پدرش با کمی مکث “نچ نچ” کرد.

– چه بلایی سرش آوردی که اینطوری کز کرده یه گوشه؟!

و با صدایی که خنده در آن موج میزد، پرسید: احیانا اون که کت تو نیست تو تنشه؟!

استاد شایسته پوفی کشید.

– چرا…

– داره چهل سالت میشه، اما هنوز دست از شیطنت هات برنداشتی!

استاد شایسته حرف پدرش را نشنیده گرفت.

– اصلا جمالی کجاست؟

و درست همان لحظه صدای سومی گفت: من اینجام! جای پارک پیدا نمیشد آقا نیما.

استاد شایسته گفت: بریم اون طرف. باید یه چیزهایی رو بهتون بگم.

و صدای پاهایشان را در آن همهمه شنیدم که دور شدند.

اگر کمی از صمیمیت استاد شایسته با پدرش را من با پدر یا حتی مادرم داشتم، بدون شک به حقیقت اعتراف می کردم تا زندگی چند خانواده را بیش تر از آن به گند نکشم!

 

نمی دانم چقدر در آن حالت بودم که صدای آشنایی به گوشم رسید.

با هر حرفی که میزد ضربان قلبم بالاتر می رفت.

آنقدر ترسیده بودم که تا خواستم آب دهانم را قورت دهم، باقی مانده ی شکلات در دهانم به گلویم پرید و باعث شد به سرفه بیفتم.

چیزی نمانده بود که خفه شوم و به زندگی ام پایان دهم که ناخودآگاه برای حفظ جانم پیشانی ام را از روی زانوهایم برداشتم.

حرف از مرگ آسان بود، اما حیف که جراتش را نداشتم!

صدای بابا دوباره به گوشم رسید.

– این دختره ی بی آبرو رو می کشم! فقط بگید کجاست؟ به اسم تولد پا شده رفته پارتی؟ می کشمش!

صدای عربده اش را می شنیدم و بیش تر در خود و کنج کلانتری مچاله می شدم.

فقط فهمیده بود به پارتی رفته ام و اینطور عصبانی شده بود، وای به حال وقتی که می فهمید با دوست پسرم هم رابطه داشته ام و حالا او هم فرار کرده است!

بابا را که دیدم احساس کردم جریان خون در بدنم افزایش یافت و خونریزی ام هم بیش تر شد.

در آن شرایط سرفه هم دست بردار نبود و همان هم باعث شد نگاه بابا از بین آن همه آدم به من بیفتد.

با خشم به سمتم آمد.

مجبورم کرد بلند شوم و زمانی که دید از دلدرد نمی توانم روی پاهایم بایستم رهایم کرد.

حرکت یک دفعه ای بابا باعث شد خونریزی ام بدتر شود و خون تا پایین پاهایم جاری شود.

 

بابا نگاهش بین چشم ها و پاهای خونی ام درحال گردش بود. صورتش رفته رفته سرخ میشد، دهانش مدام برای گفتن حرفی باز و بسته میشد…

امیدوار بودم حداقل آن لحظه متوجه نشود خونریزی ام بخاطر چیست، اما فهمید…

فهمید و در آخر هم به موهای فرشده و نامرتبم چنگ انداخت و عربده کشید: با کی این گوهو خوردی بی آبرو؟ با کی؟

احساس می کردم موهایم دارند از ریشه کنده می شوند.

نگاه همه ی افراد در کلانتری روی ما بود، اما هیچکس جلو نمی آمد. انگار دیدن این چیزها برایشان عادی، شاید هم سرگرم کننده بود!

صورتم را با دست هایم پوشاندم و گریه کردم.

هیچ تلاشی هم برای آزاد کردن موهایم از دست های بابا نکردم.

بابا هنوز داد میزد و من هیچ جوابی برای سؤالاتش نداشتم که ناگهان دستی موهایم را از دست های بابا آزاد کرد.

– من با دخترتون رابطه داشتم جناب تهرانی!

با شنیدن صدای استاد شایسته دست هایم از روی صورتم کنار رفت.

بابا به سمتش چرخید و روی صورت استاد شایسته تف انداخت.

– پس پای غلطی که کردی وایسا!

استاد شایسته کاملا جدی سرش را تکان داد.

– هستم!

با بهت نگاهش کردم.

شوخی اش گرفته بود؟!

یا از من هم احمق تر بود و می خواست کاری را که نکرده گردن بگیرد؟!

 

 

بابا نگاه بدی به من انداخت.

– ببین مرتیکه… که حتی اسمت رو هم نمی دونم… من دیگه دختری به اسم آهو ندارم. از همین امشب ببرش خونه ت. خونه هم نداری، هر جا که میری، با خودت ببرش.

چشم هایم پر از اشک شد.

انقدر راحت من، دخترش را، آهویش را که گاه غزال صدایش می کرد، به مردی که نمی شناخت تحویل داد.

و این همان چیزی بود که ازش می ترسیدم.

با دستم به قسمت برآمده ی گچ کاری دیوار چنگ زدم تا از سقوطم جلوگیری کنم.

استاد شایسته با همان آرامش همیشگی و اعصاب خردکنش جواب بابا را داد.

– نیما شایسته هستم…

بابا به تندی گفت: هر خری که هستی باش!

استاد شایسته نفسش را با حرص بیرون فرستاد.

– حتما… مرد و مردونه پای کاری که کردم هستم… خونه و شرایطی که بتونم زندگی ای در شان آهو جان فراهم کنم، خوشبختانه دارم.

بابا پوزخند زد و یکی از همان نگاه های بدش را تقدیم استاد شایسته کرد.

– مرد! مردونه! تو واقعا مردی؟! اسم خودت رو گذاشتی مرد؟! مرد که از این غلط ها نمی کنه!

و تا خواست به سمت استاد شایسته حمله ور شود، چند تا از مردهایی که نزدیکمان بودن جلویش را گرفتند.

و من شک نداشتم که اگر من را هم می کشت کسی قدمی جلو نمی گذاشت.

در همان اتاقی که مرد داخلش از ما شماره تماس خواست، باز شد و مردی که از شباهتش میشد فهمید پدر استاد شایسته است همراه مردی که کیفی در دست داشت و احتمالا جمالی بود از اتاق خارج شدند.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 39

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان جهنم بی همتا 4.2 (15)

بدون دیدگاه
    خلاصه: حافظ دشمن مهری است،بینشان تنفری عمیق از گذشته ریشه کرده!! حالا نبات ،دختر ساده دل مهری و مجلس خواستگاریش زمان مناسبی برای انتقام این مرد شیطانی شده….…

دانلود رمان چشم زخم 4 (4)

بدون دیدگاه
خلاصه:   نه دنیا بیمارستانه، نه آدم ها دکتر . کسی نمیخواد خودش رو درگیر مشکلات یه آدم بیمار کنه . آدم ها دنبال کسی هستن که بتونه حالشون رو…

دانلود رمان پشتم باش 3.9 (7)

۷ دیدگاه
  خلاصه: داستان دختری بنام نهال که خانواده اش به طرز مشکوکی به قتل میرسند. تنها فردی که میتواند به این دختر کمک کند، ساتکین یک سرگرد تعلیقی است و…

دانلود رمان شاه_صنم 4.2 (11)

بدون دیدگاه
  ♥️خلاصه : شاه صنم دختری کنجکاو که به خاطر گذشته ی پردردسرش نسبت به مردها بی اهمیته تااینکه پسر مغرور دانشگاه جذبش میشه،شاه صنم تو دردسر بدی میوفته وکسی…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x