رمان رویای سرگردان پارت ۶۱

بدون دیدگاه
    شنیدن اسم “سپهر” مثل هشدار ساعت برای بیدارشدن در بهترین لحظه‌ی خواب بود. جایی که خلسه‌ای شیرین، بین آگاهی و ناآگاهی، دست‌وپا می‌زند تا زنده بماند و تمایل…

رمان رویای سرگردان پارت ۶۰

بدون دیدگاه
    هر دو مات نگاهم می‌کردند، انگار هیچ حرفی برای گفتن نداشتند. افسانه حتی کمی اخم کرده بود. -دیگه نمی‌تونم باهاش ادامه بدم، کاش می‌تونستم راحت اینو بهش بگم!…

رمان رویای سرگردان پارت۵۹

بدون دیدگاه
      خودش می‌توانست فراموش کند که از من می‌خواست این کار را بکنم؟ اصلاً می‌شود به ویران‌شده گفت آنچه را بر سرت آوار شده، فراموش کن، لطفاً این…

رمان رویای سرگردان پارت ۵۸

بدون دیدگاه
      پله‌ها را نمی‌شد با عقب‌عقب‌رفتن، بالا رفت! آن هم در حالی که نمی‌توانستم چشم از ماشین بهزاد که در تاریکی دیگر رنگش برایم قابل تشخیص نبود، بردارم.…

رمان رویای سرگردان پارت ۵۶

بدون دیدگاه
    کیان سروصداکنان به سالن آمد، انگار که پریده باشد وسط فکرهای من. نگذاشت از عمه بپرسم کدام مهمانی شبانه، چه‌جور مهمانیِ شبانه‌ای! و یک‌راست به سمت من آمد:…

رمان رویای سرگردان پارت ۵۵

بدون دیدگاه
  اما محاسباتم اشتباه از کار درآمد! وقتی به سالن رفتم، بهزاد روی صندلی ناهار‌خوری نشسته و با سری پایین به گوشی‌اش نگاه می‌کرد؛ طوری که به نظر می‌رسید، تمام…

رمان رویای سرگردان پارت۵۲

بدون دیدگاه
    گله‌های عمه از بهزاد تمامی نداشت‌. تا روز بعدش و بعدترش ادامه داشت، چون بهزاد به دفتر نمی‌رفت. خون‌دماغ من هم ادامه داشت! روزی یک بار دچارش می‌شدم،…