این حرف را که به سپهر زدم، سر چرخاندم تا نگاهی به خیابان بیندازم. فکر می‌کردم چشمانم تا انتها‌ی آن برود و دست خالی بر‌گردد، اما برای دیدن…

  آمدن آقا‌کیوان تیر خلاص بود، تیر خلاص نه به بی‌آرامشی من، تیر خلاص به خوش‌خیالی‌ای که با آمدن شب، کار را تمام شده می‌دانست. آقا‌کیوان آمد، اما بهزادی در…

    آب‌جوش را داخل استکان ریختم. آب که تا نزدیک لبه‌ی آن بالا آمد، چشمم حروف اسم شادی را، روی سطح آن می‌دید. تصویری را که شکار کرده، چون…

  آرام پرسیدم: -آقا‌بهزاد کِی اومدن؟ حاج‌خانم دست دراز کرد تا لیوان آب را از من بگیرد و بقیه‌اش را هم بنوشد: -دیشب نرفت خونه‌ش، کیوان نگهش داشت. صبح که…

    بعد از خوردن شام بحث به کل از شادی دور شد و مثل اکثر شب‌نشینی‌ها به سمت کار و دفتر رفت‌. بهزاد نیم‌خیز شد و گفت: -من دیگه…

    خیلی کم و کوتاه بود. در تصویر محوی که داشت از او در ذهنم شکل می‌گرفت، موهایش کمی کوتاه شده بود. کوتاه‌تر از بار آخری که او را…

    عمه راهی‌ام کرد به روزی که بوی نعنا‌های مامان را می‌داد: -کِی عمه؟ دستانش را که بالا برده بود پایین آورد: -چی کِی؟ -کِی وسط جلسه رفت با…

  کیان من را همبازی‌ خودش می‌دید که از سفر برگشته بود تا او را از تنهایی دربیاورد. نمی‌توانستم جلوی او را برای سروصداهایی که با دیدن من به راه…

  مامان آدم یکی‌به‌دو کردن در جمع با بابا نبود، سریع بحث را به سمت دیگری می‌کشاند و قدرتمندانه ادامه می‌داد. نگاه بی‌خیالی به بابا انداخت و گویی اصلاً تذکری…

    -خیلی واضحه عزیزم، چون می‌خواستم غافلگیرت کنم! صدای رهاکردن نفس عمیقش در تلفن من را یاد صدای برفک‌های تلویزیون سیاه‌سفید خانه‌ی بابابزرگ در آشتیان انداخت و خندیدم. -خب…

          مامان که در جایش تکان خورد، بقیه‌ی حرفم را خوردم و عقب‌عقب قدم برداشتم. گوشی‌‌ام را دستم گرفتم و به حیاط رفتم. می‌‌خواستم زیر سایبان…

  بعد از ‌دادن رأی، کتایون، حاج‌خانم و کیان را با خودش به خانه‌اش برد و من به همراه عمه و آقا‌کیوان به دفتری در نزدیکی یکی از ستادها رفتیم.…

      عمه که به خانه برگشت، آن عمه‌ی همیشگی نبود. دلخور به نظر می‌رسید. تند‌تند و بیشتر به‌خاطر اینکه ادب را رعایت کرده باشد، از من درباره‌‌ی بابا…

  یقه از آمدنم به خانه نگذشته بود که احسان و سحر آمدند. فکر می‌کردم در جمع آن‌ها، تمام آن ملاحظاتی که در خانه عمه داشتم، کنار بگذارم. بلند‌بلند بخندم.…

  حرف را عوض کردم: -مامان امشب شام درست نکنیا؛ شام با من، از کبابی نزدیک مسجد سید‌ها کباب می‌گیرم. بابا اخم کرد: -من خودم می‌رم می‌گیرم؛ داری تو تهران…