رمان رویای سرگردان پارت ۴۷ 4.9 (14)

بدون دیدگاه
    آدری‌ هپبورن، آدری… آدری… با تکرار اسمش در ذهنم هر لحظه احساس می‌کردم این اسم و این شخصیت و این کلمه برایم غریبه‌تر و بی‌معنی‌تر می‌شود. حاج‌خانم گیج‌ترم…

رمان رویای سرگردان پارت ۴۶ 3.7 (9)

بدون دیدگاه
  بدشانسی بود پیشنهادش یا خود خودِ خوش‌شانسی، نمی‌دانستم؛ فقط خوشحال بودم، یعنی خوشحال شدم. می‌خواستم بعداً به بدبودن اشتیاقم فکر کنم. این‌طوری خودم را از دو راهی انجام‌دادن و…

رمان رویای سرگردان پارت42 4.7 (9)

بدون دیدگاه
  به بهانه‌ی دورماندن از باران خودم را عقب کشیدم و بیشتر به زیر سایه‌بان رفتم تا برای جواب‌دادن وقت بخرم. این فاصله‌گرفتن برای بهزاد هیچ معنایی نداشت، زمزمه‌وار پرسید:…