رمان رویاهای سرگردان پارت۳۹

3.6
(12)

 

 

-عمه کاش دوربین داشتم و یه عکس همین‌جوری که داشتی از پله‌ها پایین می‌اومدی ازت می‌گرفتم. خیلی‌خیلی خوشگل شدی!

لبخندی که در واکنش به حرف من زد، زیباترش هم کرد.

برای چندمین‌بار دلم برای دوربین عکاسی‌ام تنگ شده بود. نزدیک که شد، عقب‌عقب رفتم. وقتی پایین آمد، نیم‌چرخی زد:

-خوب شدم واقعاً؟

-عالی شدی عمه، بهتر از این نمی شه.

به سمت آینه که رفت تا شالش را روی سرش بگذارد، کت‌ کوتاه سفیدش را که داخل کمد آویزان کرده بود، بیرون کشیدم:

-بذار کمکت کنم بپوشیش.

پشتش که ایستادم و کت را برایش نگه داشتم، برای لحظه‌ای کوتاه دوباره آن بو آمد و به همان سرعت رفت. عمه کیفش را برداشت و در خانه را باز کرد، می‌خواستم دنبالش بروم، اما صدایی از راه‌پله‌ها، شبیه تق‌تقی که کیان به در اتاقم می‌زد، باعث شد تا از روبه‌روی پله‌ها به عقب برگردم. تمام بوی عطری که گاهی پیدا و گاهی گم می‌شد، یک‌دفعه به سمتم هجوم آورد. بهزاد داشت می‌آمد، آرام و با‌حوصله. کت‌وشلوارش سورمه‌ای بود، پیراهنش هم همین‌طور و حتی کراواتش؛ فقط کفش و کمربندش قهوه‌ای بود. خیلی شبیه بار آخری که او را دیده بودم، نبود، آن‌موقع آن‌طوری نبود که نشود چشم از او گرفت، یا اینکه نتوان قدم برداشت و فاصله‌ها را با او زیاد کرد. اگر دوربین داشتم و برای عکس‌گرفتن تنها یک حق انتخاب داشتم، قطعاً عمه را کنار می‌گذاشتم و بهزاد را انتخاب می‌کردم! موهایش را کوتاه کرده و مرتب بالا داده و ته‌ریشش کمرنگ بود‌.

-خوبی الناز‌؟

در این لحظه من هیچی نبودم، نه خوب، نه بد، نه سالم، نه بیمار، فقط گیجِ گیج بودم و فقط باور داشتم همان النازی هستم که او می‌گوید:

-سلام…

و سر‌تکان دادم، دستانم را در هم گره زدم و عبورش از کنارم را تماشا کردم. مقابل آینه دستی به کراواتش کشید و وقتی مطمئن شد مرتب است، به سمتم چرخید:

-چطورم؟

فرصتی را که دنبالش بودم، خودش به من داد، از سر تا پا، براندازش کردم.

نه یک‌بار، دوبار؛ بعد زمزمه کردم:

-همه چی خوبه!

ابرویی بالا داد:

-می‌دونی کت‌وشلوار اختراع شده تا آدم‌هایی مثل من اون رو بپوشن! بقیه وقتی می‌پوشن انگار دارن با خودشون شوخی می‌کنن.

لبخند زدم و از فرصتی که باز برای نگاه‌کردن بیشتر به من داده بود، استفاده کردم:

-این اعتماد به نفس تو عروسی موقع رقصیدن خیلی به‌ دردتون می‌خوره!

دو طرف کتش را کشید تا تک‌دکمه‌ی آن را ببندد، نگاهش به من بود و دستانش مشغول و لبانش خندان:

-من نمی‌رقصم، فقط تماشا می‌کنم!

اگر من نمی‌توانستم نگاه از او بگیرم، پس امشب هیچ‌کس نمی‌توانست. ادامه داد:

-تنهایی نمی‌ترسی که؟

-نه!

و منتظر بودم در جوابم یک جمله‌ی دیگر بگوید که در آن “الناز” هم باشد. نگفت؛ نگاه دیگری در آینه به خودش انداخت و سری تکان داد و رفت. همین که در را پشت سرش بست، با قدم‌هایی بلند به طرف پنجره رفتم و پرده را کنار زدم. راست و محکم، راه می‌رفت. با کت‌وشلوار سورمه‌ای‌رنگ، قد بلندش بیشتر به چشم می‌آمد. همه داخل ماشین منتظرش نشسته بودند، آقا‌کیوان حتی در سمت راننده را برای او باز گذاشته بود تا او رانندگی کند‌. حاج‌خانم شیشه‌ی ماشین را پایین داده و محوش بود؛ سرش تکان می‌خورد، نمی‌توانستم بفهمم از آن تکان‌های غیرارادی است یا به تحسین سر تکان می‌دهد. پشت فرمان نشستنش، وقتی عینک دودی‌اش را هم به چشمانش زد، از آن تصویرهایی بود که باز من را به یاد دوربینم انداخت. در رانندگی احتیاط و پرحوصلگی آقا‌کیوان را نداشت، او با چند فرمان از در حیاط بیرون می‌رفت، اما بهزاد با یک نگاه به در و یک نگاه به پشت سر این کار را کرد و بیرون رفت. شال را از سرم کشیدم و پرده را رها کردم‌. خانه خالی شده بود، کسی دوروبرم نبود؛ اما انگار وسط یک خیابان شلوغ بودم که هر کس از کنارم رد می‌شد، تنه‌ای محکم به من می‌زد و من حتی برنمی‌گشتم تا اعتراض کنم چرا این کار را می‌کنند، انگار که حق داشتند من را بزنند.

از کت‌وشلوار بهزاد خوشم آمده بود، از رنگش بیشتر! دستانم را که در هم قفل شده بود، رها کردم. به اطراف چشم گرداندم، دنبال گوشی‌ام گشتم. وقتی هیچ جای سالن آن را ندیدم به این فکر کردم که آخرین بار آن را کجا گذاشته‌ام و فقط تختم به نظرم رسید. به طرف اتاقم رفتم. همین که در را باز کردم، تخت مرتب‌شده باعث شد در جایم بایستم. اگر مرتب نبود می‌‌توانستم جلوتر بروم و فکر کنم زیر یکی از وسیله‌ها یا روتختی به هم‌ریخته پنهان شده است. گذرا و از سر ناامیدی در اتاق چشم گرداندم‌. دیدن گوشی روی کیف آرایشم باعث شد در را هل بدهم و وارد اتاق بشوم. آن را چنگ زدم و سریع شماره‌ی سپهر را گرفتم. یک پا را بر زمین کوبیدم تا صدای بوق‌ها تمام بشود و به سپهر برسد:

-الو…‌الناز، سلام.

روی زمین نشستم و به میز آرایشم تکیه دادم:

-الو… سلام، خوبی؟ چی‌کار می‌کردی؟

آرام و زیر لب جواب داد:

 

 

-النازجان، مشتری هست تو مغازه، سرم شلوغه، خلوت شد خودم بهت زنگ می‌زنم!

سرم‌ را با حرص به دو طرف تکان دادم:

-سپهر، حتماً زنگ بزن، یه کار مهم دارم.

-چیزی شده، الناز؟

-نه، فقط سرت خلوت شد، زود زنگ بزن.

قطع کردم تا حرف دیگری نزند. دستم را به میز گرفتم و از جا بلند شدم. گوشی را همان جایی که بود رها کردم‌. پرده‌ی اتاق را کنار زدم تا روشنایی بیرون از پنجره را خوب ببینم. آن‌قدر خوب که وقتی روشنایی رفت دیگر برایم مهم نباشد که تاریک شده، چشمانم از روشنایی سیر شده باشد.

به سالن رفتم و تمام لامپ‌های آن‌جا را هم روشن کردم‌. مقابل تلویزیون نشستم، اما سریع بلند شدم. شالم را برداشتم و از خانه بیرون رفتم. روی تراس، رو به قله ایستادم. چشم بستم و عمیق‌تر نفس کشیدم‌. چیزی عوض نشد، چشم باز کردم: “چرا امروز همه چی یه جوریه!”

بی‌حوصله در حیاط دور می‌زدم، غیر از آن نگاه اول، دیگر به قله نگاهی نینداختم، می‌دانستم رفتن به خانه، بی‌حوصلگی‌هایم را بیشتر می‌کند، اما به‌خاطر گوشی‌ام و تماس سپهر، به داخل برگشتم. صدای تلویزیون را هم زیاد کردم تا صدا همه جا بپیچد. سپهر وقتی تماس گرفت که هوا تاریک شده بود. آن‌قدر دیر که دیگر منتظرش نبودم:

-الو، سپهر… چه‌قدر دیر زنگ زدی؟

-اینجوریه دیگه، گاهی سه‌چهار ساعت بیکاریم، گاهی همه با هم تصمیم می‌گیرن بیان خرید کنن. تازه الانم مشتری بود تو مغازه، دیگه من زدم بیرون گفتم بچه‌ها کارشون رو راه بندازن.

پرده‌ها را به سر جایشان بازگرداندم،‌‌ دیگر کنارماندن‌شان فایده‌ای نداشت:

-الان کجایی، تو خیابون؟

-نه هنوز راه نیفتادم، نشستم تو ماشینم. چی‌کار داشتی با من؟

آن لحظه که بهزاد کراواتش را روی پیراهنش مرتب می‌کرد، به یادم آمد:

-خواستم بگم شب خواستگاری، کت‌وشلوار سورمه‌ای بپوش. کراوات و پیرهنتم سورمه‌ای باشه. سورمه‌ای خیلی قشنگه!

خندید:

-کار مهم دارم، کار مهم دارم، این بود؟ آخه سورمه‌‌ای که مال پیرمرداست عزیزم!

می‌خواستم روی تخت بنشینم، اما منصرف شدم. محکم گفتم:

-نه، سپهر! اون سورمه‌ای که تو ذهنته نه، این که من می‌گم خیلی خاصه، نه خیلی پررنگه، نه کمرنگ، باید ببینیش تا بفهمی چی می‌گم.

-النازجان، سورمه‌ای، سورمه‌ایه دیگه، حالا خودت کجا دیدی که این‌جوری چشمت رو گرفته؟

سکوت کردم. بهزاد سه طیف از رنگ سورمه‌ای را طوری کنار هم چیده بود که اختلاف رنگی‌شان در همان نگاه اول به چشم می‌آمد. کرواتش روشن‌تر از رنگ پیراهن و کتش بود:

-یه جا دیدم دیگه؛ تو بگو باشه، همین رنگ رو می‌گیرم‌.

با لحنی که هنوز میل به خندیدن داشت و در تقابل کامل با حالم بود، گفت:

-عجب آدم زورگویی هستی تو، من از این رنگ خوشم نمی‌آد چی‌کار کنم؟

-سپهر، الان خسته‌ای برو خونه، به موقعش خودت می‌آی می‌بینی من چی می‌گم، خوشتم می‌آد و می‌خری!

تا آخرین لحظات حرف‌زدن‌مان، نه برای لجبازی، برای اینکه سربه‌سر من بگذارد، می‌گفت محال است کت‌وشلوار سورمه‌ای بپوشد.

افسانه تازه از سر کار برگشته بود و باید شام درست می‌کرد، خانواده‌ی عمه‌ی فاطمه از کردکوی آمده بودند و باید در پذیرایی از مهمان‌ها به مادرش کمک می‌کرد، خواهرشوهر سوسن او را دعوت کرده و مامان یخچال را از پریز کشیده بود و باید تمیزش می‌کرد؛ هیچ‌کس وقت نداشت با من حرف بزند. من حتی گرسنه‌ام نشده بود، ساعت نمی‌گذشت و بدتر از همه وقتی دوازدهِ شب رفتم که بخوابم، خوابم‌ نمی‌برد. پتوی نازک را تا بالای سر خودم کشیدم. هنوز چند ثانیه نگذشته بود که احساس خفگی کردم و با دو دست پتو را مشت کردم و از روی خودم برداشتم و پایین انداختم. بلند شدم و روی تخت نشستم. دستی به پیشانی‌ام کشیدم: “خدایا من خیلی خسته‌م، چرا خوابم‌ نمی‌بره، چه مرگمه؟”

کاش من هم به عروسی رفته بودم، لحظه‌هایم از این آزار‌دهنده‌تر که نمی‌گذشت!

 

 

 

عمه‌مرضی همه‌ی اتفاقات زندگی‌اش را گردن تقدیر می‌انداخت! گردو هم که از درخت می‌افتاد و به سرش می‌خورد، می‌خندید و می‌گفت: “قسمت این گردو هم این بوده که یک‌راست نیفته زمین و اول بخوره توی سر من!” یک‌بار به او گفتم: “چرا این‌قدر قسمت‌قسمت می‌کنی، عمه، همه چیز دست خود ماست؛ اصلاً قسمت یعنی چی؟”

گفت: “قسمت یعنی اینکه من عاشق پسر همسایه‌مون تو آشتیان بودم، اما زنِ پسر‌ همسایه‌ی عموم تو بندرعباس شدم!”

حالا همان قسمت، چون پیچکی از دیوار حادثه‌های زندگی من بالا رفته بود. چند ماه پیش، وقتی می‌خواستم برای عید‌دیدنی به خانه‌ی عمه بیایم و یک‌ساعتی بنشینم، معذب بودم، به مامان زنگ زدم و او را در جریان گذاشتم. با خجالت از عمه خواستم خودش وقت برای آمدنم تعیین کند تا مبادا مزاحم‌شان بشوم. بهترین لباسم را پوشیدم تا عمه فکر نکند از نظر مالی مشکلی دارم، پا روی پا انداختم و روی مبل نشستم تا وقتی که برای رفتن از جا بلند شدم؛ اما اکنون، تنها در خانه‌ی عمه، روی تخت نشسته و منتظر بودم خواب بیاید و من را از شر بیداری نجات دهد.

توصیه‌ای جز اینکه دراز بکشم، چشمانم را ببندم و گوسفندانِ توهم را بشمارم، برای خودم نداشتم. راه‌حلی که اگر چه دیر، اما بالاخره جواب داد و من خوابیدم. خوابی که مرز باریکی با بیداری داشت و با صدای موتور ماشین، از هم گسست. از تخت پایین آمدم؛ پرده‌ را کنار زدم. نور چراغ‌های ماشین، از در باز، خودشان را زودتر به حیاط رسانده بودند. نیم‌رخ درخت بید، مهتابی شده بود. گوشی‌ام را از روی میز برداشتم و نگاهی به صفحه‌اش انداختم، ساعت دقیقاً سه بود که صدای ماشین داخل حیاط، قطع شد. کتایون درباره‌ی لحظه‌ی برگشت‌شان حدس درستی زده بود. آقا‌کیوان، کیان به بغل، نفر اولی بود که از ماشین پیاده شد، بعد عمه پایین آمد و ماشین را دور زد تا دست حاج‌خانم را بگیرد و در پیاده‌شدن کمکش کند که زیاد معطل نشد، بهزاد از در سمت راننده پیاده شد و به کمک مادرش رفت. کتش را برخلاف آقا‌کیوان هنوز به تن داشت‌‌. دست دور کمر مادرش انداخت و هماهنگ با او قدم برداشت.

به سمت خانه می‌آمدند و من تکلیف خودم را نمی‌دانستم؛ اینکه به تختم برگردم یا بیرون بروم و بپرسم حاج‌خانم با من کاری دارد یا نه.

لباسم را پوشیدم و تا نزدیک در اتاق رفتم. صدای حرف‌زدن‌شان را می‌شنیدم و بعد اسم خودم را از دهان عمه. در را باز کردم. سرم را کمی بیرون بردم تا صدایم را بشنوند:

-عمه من بیدارما، حاج‌خانوم اگه کاری داره بیام.

صدای صندل‌هایش نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد، تا اینکه او را با دنباله‌ی لباسش که در دست گرفته بود، روبه‌رویم دیدم. لبخندی زد:

-چرا بیداری، خوابت نبرد؟

سرم را به دو طرف تکان دادم:

-نه خواب بودم، صدای ماشین رو که شنیدم بیدار شدم.

اشاره‌ای به اتاق کرد:

-برو بخواب، حاج‌خانوم کاری نداره، بهزاد داره کمکش می‌کنه لباسش رو عوض کنه بخوابه.

تکرار کردم:

-پس کاری نداره؟

-نه عزیزم بخواب!

وقتی در اتاقم را بستم حرف آخرش را زیر لب تکرار کردم: “عزیزم بخواب” و من به تخت نرفته می‌دانستم خوابم نخواهد برد، چون درصد هوشیاری من شبیه آدمی که تازه از خواب بیدار شده باشد، نبود. بیشتر شبیه آدمی بودم که ساعت‌ها قبل از خواب بیدار شده باشد. روی تخت دراز کشیدم و گوش تیز کردم تا بشنوم بهزاد که حاج‌خانم را به اتاقش برده بود، کی بیرون می‌آید. من هوشیار بودم، گوش‌هایم خوب می‌شنید، اما هیچ صدایی نیامد‌.

بد خوابیدن همیشه باعث می‌شد صبح زود بلند بشوم تا خودم را از شر رختخواب خلاص کنم. آرام در اتاقم را باز کردم تا کسی را از خواب بیدار نکنم. هوا هنوز رخت روشنایی‌اش را تا سر بالا نکشیده بود. می‌خواستم سری به حاج‌خانم بزنم‌. پاورچین‌پاورچین به سمت اتاقش رفتم، دستم را که روی دستگیره گذاشتم، یک‌دفعه عقب کشیدم، بهزاد دیشب حاج‌خانم را به اتاقش برده بود و نشنیده بودم بیرون بیاید. عقب‌عقب رفتم و دور شدم. انتهای راهرو قدم‌هایم را تند کردم؛ در حالی که هنوز نیم‌نگاهی به در اتاق حاج‌خانم داشتم، برگشتم تا مسیری را که در آن پا می‌گذاشتم درست ببینم که بهزاد را، پشت پنجره‌ی سالن دیدم. پرده را کنار زده و قله را نگاه می‌کرد، یعنی نگاهش به روبه‌رو بود و من چون همیشه از آنجا قله را تماشا می‌کردم، دوست داشتم فکر کنم هر کس به پشت آن پنجره می‌رود، تمنای دیدن قله را دارد. تیشرت آستین‌کوتاه پوشیده بود و باز رنگ سورمه‌ای را انتخاب کرده بود.

دستم را به دیوار گرفتم تا قبل از اینکه من را ببیند به اتاقم برگردم، اما دستم به جای دیوار، روی گلدان نشست و گلدان از روی میز افتاد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x