رمان رویای سرگردان پارت42

4.7
(9)

 

به بهانه‌ی دورماندن از باران خودم را عقب کشیدم و بیشتر به زیر سایه‌بان رفتم تا برای جواب‌دادن وقت بخرم. این فاصله‌گرفتن برای بهزاد هیچ معنایی نداشت، زمزمه‌وار پرسید:

-نگفتی، چه ارتباطی الناز؟

شرشر باران مثل آهنگ پس‌زمینه‌‌ای برای صدای او بود! من فقط اسم شادی را روی صفحه‌ی گوشی‌اش دیده بودم و جز این نشان دیگری نداشتم، اما حتی نمی‌خواستم نزدیک اینکه رابطه‌ای دارند هم بشوم:

– آقابهزاد، مهم نیست من چه فکری می‌کنم و چی می‌دونم، چون هر چی هم که بدونم، ازش استفاده نمی‌کنم تا آسیبی به کسی برسونم، الان هم به نظر من شما برید گوشی‌تون رو از طبقه بالا بردارید…

نگاهش مات شد، گردنش مثل کسی که تیک گرفته باشد به جلو کشیده شد:

-گوشی؟! گوشی‌ چرا؟

با نگاهی به باران از مسیر خارج‌شده‌ که این‌بار برای شانه‌هایش خط و نشان می‌کشید، گفتم:

-بارون پیرهنتون رو خیس کرده!

زود چشم گرفتم و گفتم:

-آدمی که می‌تونه به پدر‌شوهر شادی اون‌ حرفا رو بزنه، از گوشی شما می‌گذره؟ ممکنه کسی به گوشی‌تون زنگ بزنه که…

برای جلوگیری از خیس‌شدن پیراهنش، هیچ‌کاری نمی‌کرد. سرش را با تک‌حرکتی به سمت پایین، به من نزدیک‌تر کرد و نگذاشت کلمه‌ی دیگری بگویم:

-نگران گوشی‌م نیستم! از الان تا هزار سال دیگه هم بمونه بالا، هیچ‌کس نمی‌تونه چیزی ازش دربیاره.

با مکث کوتاهی ادامه داد:

-آره؛ تو درست دیدی، شادی وقتی فرار کرده بود، مرتب به من زنگ می‌زد، من فقط یک‌بار جوابش رو دادم و اون‌بار هم قانع شد برگرده سر خونه‌وزندگی‌ش و ذره‌ای هم امید به من نداشته باشه؛ همین!

حرف‌های بعد از مکثش را با قاطعیت بیشتری گفت. به نظرم می‌رسید می‌خواهد هر طور شده قبول کنم راست می‌گوید. به چشمانش خیره شدم، سیب کوچکم را تا نزدیک قلبم بالا آوردم. پچ‌پچ کردم:

-باور می‌کنم که همین‌طوره… حتماً همین‌طوره!

چشمانش از کار افتاد. ثابت ماند و به من خیره شد، یکه خورد؛ برگشت و نگاهی به کیان انداخت. دستم را آرام پایین آوردم، باران نمی‌گذاشت فاصله را زیاد کنم. “باور می‌کنم که همین‌طوره!” یک حرف ناخودآگاه بود. اما دنباله‌اش “حتماً همین‌طوره” را کاملاً با میل و اراده‌ی شخصی و صحت عقل گفته بودم، با قلبی که رنگ تعلقاتش را گم کرده بود و با تپش‌هایش این را فریاد می‌زد.

دستی به پیشانی‌اش کشید و به سمت من سر‌چرخاند:

-چی‌کار کنم با این مردک من! مگه می‌شه با این کارش اصلاً برخورد عاقلانه و منطقی داشت؟

نفس راحتی کشیدم، برای اینکه حرف‌‌های بین‌مان از ما دور شده و به سمت ابراهیم برگشته بود؛ همان جای اصلی‌اش. قلبم آرام گرفت، سیب به آن نزدیک‌تر شده بود:

-هنوز نمی‌دونم کارم درست بوده یا‌ نه، فقط فکر کردم باید بدونید که می‌تونه آدم خطرناکی باشه و حواستون رو جمع کنید. مطمئن هم بودم برخورد بهتری نسبت به آقا‌کیوان و عمه دارید. لطفاً به‌خاطر کتایون و از اون مهم‌تر حاج‌خانوم وقتی آقاابراهیم رو دیدین عادی رفتار کنید.

حرفم را با خودش تکرار کرد:

-عادی رفتار کنم.

پلک‌هایش را تا مرز بستن پایین آورد:

-اینجا کاری ندارم باهاش. ممنون که بهم گفتی؛ نمی‌دونم چجوری، اما حلش می‌کنم.

سری برایش تکان دادم:

-شب‌بخیر، من دیگه برم بالا.

نیم‌نگاهی به آسمان انداخت:

-از داخل خونه برو، پله‌ها خطرناکه.

لبخند زدم:

-از داخل خونه می‌رم…

جلب‌شدن توجهش به سمت لبخند من واضح بود، اما کوتاه. چشمانش پایین آمد و سریع به جای خودش برگشت.

خیلی احساس خوبی داشتم که همه چیز را با او در میان گذاشته بودم، کم مانده بود این را به خودش بگویم. دور شدم تا مشتم بسته باقی بماند!

 

 

امیدوار بودم وقتی برگشتم، ابراهیم نباشد، اما بود، خوب هم بود! داشت در آشپزخانه چای دم می‌کرد و چرت همه را با وعده‌ی چایش پاره کرده بود. به خاطر عمه به اتاقم نرفتم و در سالن ماندم.

در تمام طول مدت نشستنم روی مبل، سعی می‌کردم اصلاً نگاهم به سمت ابراهیم و گوشی بهزاد نرود، هر دو در جای اشتباهی بودند. ابراهیم مرحله‌به‌مرحله گزارش کارش را می‌داد، وقتی می‌خواست با سینی چای از آشپزخانه بیرون بیاید، بلند گفت:

-اینم یه چای لب‌دوزِ لب‌سوز!

همان لحظه هم بهزاد سررسید. پیراهن خیسش را عوض کرده بود. ابراهیم که با سینی داخل دستش به طرف او چرخید، قلبم لرزید. دسته‌های مبل را سفت گرفتم.

-به‌به، آقا‌بهزاد، بیا که خوب موقعی اومدی!

همان وسط سالن ایستاد تا بهزاد به او برسد. بهزاد نگاهی به سرتاپایش انداخت. سکوت بهزاد رابطه‌ی مستقیمی با جمع‌شدن دستان من داشت. دسته‌های مبل را سفت‌تر گرفتم. ابراهیم اصرار کرد:

-بیا تو دیگه، دم در چرا موندی؟

بهزاد سنگینی نگاهش را از روی او برداشت. همان لحظه چشم چرخاند و به من نگاه کرد. سرش را بالا و پایین برد و خیلی کوتاه گفت:

-ممنون، نمی‌خورم؛ اومدم گوشی‌م رو بردارم و برم!

ابراهیم با خودش عهد کرده بود امشب من را خون به جگر کند.

-کجای بری، بیا پیش ما بشین بابا!

حتی آقا‌کیوان هم شاکی شد:

-ابراهیم، ماهایی رو که می‌خوریم ول کردی، گیر دادی به بهزاد که نمی‌خوره!

ابراهیم با لبخند به طرف آقاکیوان قدم برداشت و بهزاد گوشی‌اش را چنگ زد و با گفتن “شب‌بخیر” بدون مخاطب رفت.

همه بلند جوابش را دادند، جز من که در دلم آرام گفتم “شب‌بخیر”.

چای ابراهیم را نخوردم، حتی نمی‌توانستم نگاهش کنم. تشکر کردم و بلند شدم. برای خواب به اتاقم رفتم، اما هیچ‌کدام از کارهایی که قبل از خواب می‌کردم، انجام ندادم. باران بند آمده بود. منتظر بودم همه بخوابند و خانه تاریک شود؛ به تراس بروم و زیر چراغ روشنش فکر کنم یا شاید هم در جای بزرگتری از اتاق خواب، با خودم تنها باشم تا بتوانم بی‌وقفه فکرکردن به بهزاد را تمام و فکر‌های قبل‌تر را هم پاک کنم و در همان مسیر خودم قدم بردارم. من گیر کرده بودم در فصل و روزهای خشکسالی اندیشه و فکر خودم. همیشه در کنترل من بودند، اما این فصل و این روزها، افسار آن‌ها را از دستم گرفته شده بودند.

لحظه‌ی آخر، در انتخاب بین گوشی‌ و سیب، گوشی‌ام را برداشتم و از اتاق بیرون زدم. ساعت از دوازده گذشته بود، اما این قانونی بود که خودم گذاشته بودم و خودم هم می‌توانستم از میان بردارم. سپهر هم استقبال می‌کرد‌. برای رسیدن به تراس قدم‌های بزرگ برداشتم، برنداشتن سیب موفقیت بزرگی بود. کیان سیب ترش مینیاتوری را دوست داشت. می‌توانستم بدهم او گاز بزند و صورتش از ترشی آن جمع شود. این تصمیم آرامم کرد. کنار چراغ دست روی نرده‌ها گذاشتم و اول به آسمان نگاه کردم. گوشی را سفت در دستم گرفتم. نفس عمیقی کشیدم و چشم به حیاط ویلا دوختم. در راه باریکی که به سمت باغچه‌ بود، مردی با سری پایین، در حالی که یک دستش را سوار گردنش کرده بود، قدم می‌زد. کمی خودم را به طرف پایین خم کردم، به قسمت روشن‌تر که آمد، بهزاد را شناختم. کمی عقب کشیدم. داشت راه رفته را برمی‌گشت. این بار به سمت جلو می‌آمد. گوشی داشت از دستم می‌افتاد، محکم نگهش داشتم. تا صبح اگر راه می‌رفت، من می‌توانستم همین‌طور بایستم و نگاهش کنم. تا صبح، خود صبح! می‌توانستم.

گوشی را بالا آوردم، مقابل نور چراغ گرفتم، حروف را پیدا کردم، صفحه‌ی پیام‌هایم با بهزاد را هم همین‌طور، تند‌تند حرف‌ها را کنار هم چیدم: “آقابهزاد، ممنون که جلوی آقا‌ابراهیم خوددار بودید و هیچی به روی خودتون نیاوردید.”

پیام را فرستادم و گوشی را پایین آوردم. به قسمت‌ تاریک‌تر رفتم و چشم به او دوختم. دستش را داخل جیب شلوارش برد و گوشی‌اش را بیرون کشید و ایستاد. قلب من هم ایستاد! گوشی را کمی بالا آورد و سرش را خم کرد. تا ثانیه‌هایی به همان شکل ماند و بعد آن را به داخل جیبش برگرداند؛ جوابم را نداد!

 

 

قدم برنمی‌داشت، حرکتی نمی‌کرد؛ اگر گوشی هنوز در دستش بود، می‌توانستم فکر کنم دنبال کلماتی است تا جواب من را بدهد! و با تمام وجود دلم می‌خواست این کار را بکند؛ دلم می‌خواست گوشی را با سرعت از جیبش دربیاورد و من را معطل جواب نگذارد؛ اصلاً دلم می‌خواست تمام آن لحظات زیر سایه‌بان یک‌بار دیگر تکرار شوند.

آرا‌م‌آرام به جلو که حرکت کرد، عقب‌عقب رفتم، آن‌قدر که پشتم به دیوار خورد. به آن چسبیدم، به اطراف نگاه کردم، اما جرئت نگاه‌کردن به گوشی را نداشتم؛ دیوار نم داشت، سرد بود، باید به اتاق برمی‌گشتم، ولی نمی‌فهمیدم این چه دورشدنی بود که با خودش هراس هر لحظه نزدیک‌تر شدن را داشت؟!

همین که روی تخت نشستم با سپهر تماس گرفتم، جواب نداد. دوباره زنگ زدم، سه‌باره زنگ زدم و وقتی باز تماسم را بدون پاسخ گذاشت، دودستی گوشی را گرفتم و انگشتانم را تند‌تند روی کیبورد حرکت دادم: “چرا جواب نمی‌دی، چه موقع خوابه؟”

گوشی را روی میز انداختم و دراز کشیدم. صدای چکیدن قطرات آب روی سطحی نامعلوم، می‌آمد‌ و هر چند ثانیه یک‌بار تکرار می‌شد. آن‌قدر صدای چکیدن قطرات را شمردم تا خوابم برد. خوابیدنم شبیه آب‌وهوای چالوس شده بود، بی‌ثبات! لحظاتی آفتابی و عمیق می‌شد، لحظاتی ابری و پاره‌‌پاره و لحظاتی بی‌خوابی می‌بارید.

صبح نگران‌تر بودم. به قدم‌زدن شبانه‌ی بهزاد، با تردید فکر می‌کردم، دیگر آرامش و خوش‌خیالی شب قبل را نداشتم، ترس داشتم نکند آن قدم‌زدن شبانه ختم شود به شورشی در روز. بیاید و جلوی همه یقه‌ی ابراهیم را بگیرد و هر چه شب قبل در سرش جمع کرده، به دستانش بدهد؛ یک خانواده ویران و سفر زهرمارشان ‌شود. از تخت پایین پریدم. سرمای بیرون از تخت به انتظارم نشسته بود؛ بلوزم را از روی میز چنگ زدم و از پایین شروع به بستن دکمه‌هایش کردم. دستم روی دکمه‌ی دوم بود که تصویر خاطرات دیشب، طور دیگری در ذهنم نقش بستند. قدم‌زدن بهزاد، پیام‌دادن من و عقب‌عقب‌آمدنم، خاطرات به ظاهر دور بودند. دکمه را رها کردم و به سمت میز کنار تختخواب برگشتم. گوشی را از روی آن چنگ زدم. با دیدن علامت کنار آیکون پیام‌ها، نفسم را آزاد و پیام‌ها را باز کردم. اسم بهزاد کافی بود تا پیام او، اولین پیامی باشد که ‌بخوانم. یک ساعت پیش پیام را فرستاده بود: “خواهش می‌کنم”

همین؟ اصلاً برای این همه انتظارم کافی نبود! من دنبال حرف‌های بیشتری بودم. پلک زدم، از صفحه بیرون آمدم، بعد از پیام بهزاد، پیام سپهر بود: “امشب جبران می‌کنم؛ باهات تا صبح بیدار می‌مونم؛ عفو کن الی‌جان”

دستم را از چانه‌ام کشیدم و تا سرم بالا بردم. زیر لب اسم سپهر را تکرار کردم. یک روزی به من گفته بود نمی‌تواند دیگر زندگی‌اش را بدون من تصور کند، بعد از این حرفش بود که از اراک به تهران آمد و پیشنهاد ازدواج داد. تا یک هفته و هر بار که تکرار می‌کرد، من به او و حرفش می‌خندیدم، بلند‌بلند می‌خندیدم. عصبی می‌شد، اما از خواسته‌اش دست نمی‌کشید. آن‌قدر رفت و آمد و گفت که دیدم در همه‌ی دنیای من حضور دارد، باور کردم که من هم نمی‌توانم دیگر زندگی‌ام را بدون او تصور کنم و این زندگی مال سپهر بود، باید به او می‌دادمش. دوباره به سراغ پیام بهزاد رفتم. می‌خواستم هم پیام خودم و هم پیام او را پاک کنم. پیام خودم را راحت پاک کردم و دستم را روی پیام او گذاشتم، روی همان “خواهش می‌کنم” ناقابل! صفحه را با فشار انگشتانم لمس کردم، اما لحظه‌ی آخر دستم را برداشتم و همه را رها کردم و از صفحه‌ی پیام‌‌ها بیرون آمدم. گوشی را روی تخت انداختم و بیرون رفتم. در طبقه‌ی پایین اولین‌نفر حاج‌خانم را دیدم، نگاهش به سمت آشپزخانه بود:

-آخه نیومده کجا می‌خواد بره؟

صدای عمه از آشپزخانه آمد:

-اونم امروز که هوا خوب شده و می‌‌خوایم بریم جنگل! شما باز بهش بگو شاید به حرفتون گوش داد.

حاج‌خانم قبل از اینکه به طرف من برگردد، با تن صدای پایینی که شک داشتم عمه آن را بشنود، گفت:

-چمدونشم بسته، چی بگم دیگه؟

با دیدن من لبخندی روی لبش نشست:

-کیان می‌خواست بیاد بیدارت کنه، با کیوان راهی‌ش کردم بره نون بخره.

همه‌ی حواس من پیش حرف‌های قبل آن‌ها بود. با اینکه تمام دریافت‌های من از صحبت‌شان، ختم می‌شد به رفتن بهزاد، اما عاجزانه نمی‌خواستم به آن فکر کنم و ابراهیم کسی بود که طالب رفتنش بودم؛ خودش می‌گفت این فصل سال باید به کیش رفت، نه شمال!

-سلام حاج‌خانوم، کیان هر وقت ببینه خوابم، خودشم می‌آد آروم کنارم دراز می‌کشه، اذیت نمی‌کنه.

عمه به کانتر تکیه داد و خودش را کمی به جلو خم کرد:

-اگه می‌ذاشتیم می اومد سراغت، اون‌وقت دیگه این حرف رو نمی‌زدی!

با لبخند به طرفش قدم برداشتم:

-سلام… چی شده همه‌تون از کیان شاکی هستین؟

با نیم‌نگاهی به پشت سرش، تکیه‌اش را از کانتر گرفت و به طرف اجاق‌گاز رفت. من هم دنبالش راه افتادم. خم شد و شیر گاز را چرخاند:

-صبح از خواب بلندشده‌نشده، زد این…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x