رمان رویای سرگردان پارت ۴۴

4.6
(13)

 

وقتی به ویلا برگشتیم، خیلی دیر بود برای رفتن به دریا؛ نتوانستم به قولی که به بهزاد داده بودم عمل کنم. آفتاب رفته بود و نمی‌شد حاج‌خانم را به ساحل ببرم. خودش هم تا رسیدیم، خواست به اتاقش برود و استراحت کند. روی تخت که دراز کشید، نگاهی به او انداختم و حس کردم ناراحتی‌ام برای دست‌وپای او نیست که آب دریا به آن‌ها نخورده، بلکه به خاطر عهدی است که به آن عمل نکرده بودم. همین باعث شد لحظه‌ای چشمانم را ببندم و از خودم به خودم شکایت کنم. بگویم دست بردار، همین حالا دست بردار، مگر قرار نبود پا نداشته باشد. به تراس رفتم و نفس‌های عمیق کشیدم. ابراهیم و کتایون در حیاط آتش روشن کرده بودند و کیان دورش می‌چرخید. از نرده‌ها دور شدم تا من را نبیند و به پایین نکشاندم. به پله‌ها نزدیک شدم. چند تا پله را پایین رفتم، چشمم به سایه‌بان افتاد، دیگر نتوانستم پله‌ای دیگر را پایین بروم. هرگز نمی‌توانستم حرف‌هایی را که دیشب زیر این سایه‌بان به بهزاد گفته بودم، از یاد ببرم؛ تا ابد، تا روزی که ذهنم می‌توانست گذشته‌ها، زمان‌ها و مکان‌ها را به یاد بیاورد. از سایه‌بانی که دیشب را به یادم می‌آورد، ترسیدم. گاهی خاطره‌ی یک اتفاق، از لحظه‌ی وقوع آن اتفاق، ترسناک‌تر است، چون در لحظه‌ی وقوع هیچ‌چیز اشتباه نبود و خطا به نظر نمی‌رسید. من دیشب خیلی راحت از پله‌ها پایین آمدم، از باران فرار کردم و خودم را به بهزاد رساندم، تا فاصله‌ی چند سانتی‌متری‌اش جلو رفتم، بدون ذره‌ای ترس، از ابراهیم و توطئه‌اش گفتم و حالا آن ترس، مثل دونده‌ای که عقب افتاده باشد، خودش را به خط پایان شجاعتم رسانده بود.

این ترس تا برگشتن به تهران همراهم بود، اما همین که پا به حیاط خانه‌ گذاشتم، گم شد؛ رفت، نبود! اگر اشیاء و مکان‌ها می‌توانستند قرابتی با آدم‌ها داشته باشند، بید قرابت بیشتری با بهزاد داشت تا سایه‌بان! و من با دیدن بید فقط لبخند روی لبم آمد، نه ترس!

پس همه چیز تمام شده بود. پا که به خانه گذاشتم، جز رسیدگی به حاج‌خانم و کیان، نمی‌خواستم به چیز دیگری فکر کنم.

در آشپزخانه مشغول ریختن چای برای حاج‌خانم بودم که عمه هم آمد. دستی به موهای نم‌دارش کشید و گفت:

-الناز، دستت درد نکنه یه لیوان هم واسه من بریز!

سری تکان دادم و لیوانی برایش برداشتم. جلوتر آمد و کنارم ایستاد:

-حاج‌خانم زنگ زد به بهزاد که شام بیاد اینجا؟

سریع به طرفش برگشتم:

-کِی؟

لبخندی زد:

-دارم از تو می‌پرسم، می‌گم زنگ زد بهش؟

سرم را کمی به سمت شانه‌ام متمایل کردم:

-همون موقع که رسیدیم زنگ زد، ولی نشنیدم بگه بیاد اینجا!

ابرویی بالا انداخت و پچ‌پچ کرد:

-یه حسی به من می‌گه باز ابراهیم یه گندی زده که بهزاد اونجوری نیومده برگشت تهران، اصلاً وقتی می‌خواست برگرده، یه جوری شده بود با ابراهیم. برنمی‌گشت تو صورتش یه نگاه بکنه!

نمی‌‌دانستم این حس درست، حاصل هوش عمه است، یا نتیجه‌ی تجربه‌ی سال‌ها زندگی‌کردن با آدم‌های این خانواده! سینی را برداشتم تا هر چه زودتر از دستش فرار کنم، تا نفهمد من خیلی چیزها می‌دانم. دنبالم راه افتاد، در سالن لیوان چایش را برداشت:

-حرف که نمی‌زنه بهزاد، اما اگه چیزی هم شده باشه، حتماً می‌خواد یواشکی و دور از چشم کیوان، یه جوری رفع‌ورجوعش کنه!

اگر سکوت می‌کردم، خیلی شک‌برانگیز به نظر می‌رسید، باید حرفی می‌زدم:

-اگه مشکلی با ابراهیم داشت که از اولش نمی‌اومد چالوس!

باز لبخند زد و با حالتی از خودستایی، چشمانش را ریز کرد:

-این یعنی، هر چی شده یا هر چی فهمیده، اونجا بوده که یهو خواست برگرده. گرفتی یا نه؟

عمه باید می‌دانست آدم‌های اطرافش تا یک جایی می‌توانند کودن باشند و اگر بیش از حد کودن هستند، فقط دارند ادایش را درمی‌آورند. باید با این همه هوش، می‌فهمید نمی‌توانم آن‌قدری که نشانش می‌دهم، خنگ باشم:

-شما بهتر می‌دونی، من خیلی حواسم بهشون نبود!

 

 

چای را که مقابل حاج‌خانم گذاشتم، کنارش نشستم و به صورتش خیره شدم. هنوز حوله را از روی سرش برنداشته و منتظر بودم خودش بگوید. ابروهایش شبیه ابروهای بهزاد بود، بلند و پر! چشم‌هایش نه، رنگ‌شان، به سادگی قابل تشخیص بود با اندازه‌‌‌ای معمولی؛ چشم‌های بهزاد پیچیده‌تر بود، به پیچیدگی صدایش! رنگ‌شان گیر کرده بود بین قهوه‌ای و مشکی.

صدای بوق ماشینی باعث شد در جا به طرف پنجره سر بچرخانم. فاصله‌ام با آن زیاد بود، از جا بلند شدم، صدای بازشدن در و آمدن ماشین به‌حیاط باعث شد نیم‌نگاهی به حاج‌‌خانم بیندازم، داشت بی‌خیال به بخار چایش نگاه می‌کرد. چرا مثل همیشه با لبخند نمی‌گفت: “بهزاد اومد!”

هر چه نگاهش کردم تا فقط یک لحظه‌ی کوتاه به سمت پنجره برگردد، برنگشت. آرام‌آرام به طرف پنجره قدم برداشتم، پرده را کنار زدم و در دستم سفت مشت کردم. آقا‌کیوان داشت از ماشینش پیاده می‌شد! خبری از بهزاد نبود. به دنبالش همه جای حیاط را گشتم. آقا‌کیوان کی بیرون رفته بود، چرا من صدای ماشینش را نشنیده بودم؟ اگر صدای جیرجیر میله‌ی پرده نبود، نمی‌فهمیدم دارم چه‌ بلایی سر پرده می‌آورم. سریع آن را رها و به دستانم نگاه کردم. تمام آن لحظات قدم‌برداشتن، خوشحال بودم که قرار است بهزاد را ببینم و از حاج‌خانم حرصم گرفته بود. قلبم تند‌تند می‌زد. بهزاد چرا نمی‌آمد؟ دلش برای حاج‌خانم تنگ نشده بود؟ نمی‌خواست بعد از چند روز با کیان بازی کند؟ شاید اگر یک‌بار دیگر او را می‌دیدم، صدایش را می‌شنیدم، حرف می‌زدم، سرش را تکان می‌داد، ساکت روی مبل می‌نشست و به حرف بقیه گوش می‌داد، یک‌بار دیگر ناز الناز را می‌کشید، همه چیز برای من تمام می‌شد، شاید همه چیز گیر همین یک‌بار‌ بود.

نیامد و ما آن شب بدون حضور او شام خوردیم، در حالی که از همان لحظه‌ای که از چالوس راه افتاده بودیم، تصویر با هم شام‌خوردن‌مان، مدام در ذهنم می‌رفت و می‌آمد.

برای خواب به اتاقم رفتم، اما نخوابیدم و یک‌ساعت در تراس با سپهر حرف زدم. خودم حرف خواستگاری را پیش کشیدم و گفتم موافقم که بعد از هفته‌ی اول عید با پدر و مادرش به خانه‌مان بیایند. حرف‌های اولیه را بزنیم، عقد بماند برای اردیبهشت!

درست وقتی که کلید برق را زدم و روشنایی اتاقم را خاموش کردم، صدای زنگ پیام گوشی‌ام را شنیدم. برای روشن‌کردن صفحه‌ی گوشی و خواندن پیام اصلاً کنجکاو نبودم. روی تخت دراز کشیدم و چشمانم را بستم. گوشی روی قفسه‌ی سینه‌ام بود. دستم را رویش گذاشتم تا قبل از اینکه خوابم ببرد، بردارمش و روی میز بگذارم. همزمان به سمت میز چرخیدم. نیم‌خیز شدم و صفحه‌ی گوشی را روشن و آیکون پیام‌ را لمس کردم. با دیدن اسم بهزاد، سریع از جا بلند شدم و روی تخت نشستم. موهایم را از مقابل صورتم به عقب هل دادم. دستانم توان نگه‌داشتن گوشی را نداشت، اما چشمانم، بهتر از همیشه می‌دید: “سلام، شب‌بخیر؛ الناز‌جان، فردا حاج‌خانم ساعت ده نوبت دکتر داره، اون ساعت کار دارم نمی‌‌تونم بیام دنبالش، لطفاً یه آژانس بگیر ببرش، اگه بتونم موقع برگشت خودم می‌آم دنبالتون. صبح بهم زنگ بزن تا بهت آدرس بدم و بگم چه صحبتی با دکترش بکنی.”

نمی‌خواستم با خودم دربیفتم، نمی‌خواستم به‌خاطر شادی و شوری که در وجودم به راه افتاده بود، خودم را سرزنش کنم، فقط تند‌تند دستانم را روی صفحه‌ی گوشی حرکت دادم تا جواب بهزاد را بدهم: “سلام… شب‌بخیر، باشه من می‌برمشون، شما به کارتون برسید، نمی‌خواد بیاین دنبالمون، خودمون برمی‌گردیم.”

پیام را فرستادم و خودم را روی تخت انداختم. گوشی را بین دو دستم گرفتم و به سقف زل زدم. سبک بودم و حتی نمی‌خواستم بفهمم چرا. صدای زنگ گوشی که بلند شد و نور صفحه‌اش سقف را روشن کرد، برای بار دوم خیز برداشتم و روی تخت نشستم. ندیده می‌دانستم بهزاد است. به صفحه نگاه کردم و اسم روی صفحه را زمزمه کردم: “بهزاد!”

بالش را کنار زدم و به تاج تخت تکیه دادم. تا توانستم صدایم را پایین آوردم:

-الو… سلام.

تن صدایش معمولی بود:

-سلام الناز… فکر نمی‌کردم بیدار باشی!

 

 

چشم‌هایم را بستم. نمی‌خواستم هیچ‌ چیز را ببینم؛ می‌ترسیدم هر کدام آینه‌ای شوند و “من” را به خودم نشان بدهند و بعد با هشدار بپرسند: “این تویی؟ سرتا پا آتش؟” برای من حس‌کردن لذت دوری که داشت نزدیک می‌شد و قلبی که در آن طوفان به پا شده، کافی بود. می‌‌خواستم قلبم راهنما باشد، هر چه او بگوید، هر چه او بخواهد! در این لحظه به این باور رسیده بودم که دیگر در طول عمر تپیدن‌هایش هرگز این‌گونه به جوش‌و‌خروش نخواهد افتاد و باید این بار برای خودش بتپد.

لرزش صدایم دست خودم نبود، اما نرمشی که به آن دادم کاملاً در چنگم بود:

-معمولاً این موقع خوابم، احتمالاً از شانس خوب شماست که با این همه خستگی هنوز بیدارم!

حس کردم خندید، یا نخندید و فقط بازتاب لرزش صدای خودم بود.

-شاید هم از شانس خوب خودت! اگه امشب نمی‌دیدی پیامم رو، فردا صبح غافلگیر می‌شدی و مجبور بودی تند‌تند آماده بشی!

من ولی خندیدم، ریز و کشدار، دوست داشتم این بار خنده‌ام بلای جان شود، بلای جان او!

-می‌تونید برنامه‌‌ی دکتر رفتن حاج‌خانوم رو به من بدید تا از این به بعد خودم ببرمشون، شما هم راحت به کاراتون برسید.

با تک سرفه‌ای سینه‌اش را صاف کرد:

-حقیقت الناز پیشنهادت خیلی وسوسه‌انگیزه، منتها دکترش یه خرده بداخلاق و بی‌اعصابه! از اینا که تا یه دیوونه مثل خودش نبینه کوتاه نمی‌آد. نمی‌تونم بذارم بری با این دیوونه سروکله بزنی!

هنوز چشمانم بسته بود، با لذتی و هوسی که تا بیخ‌گوشم آمده بود:

-حالا فردا امتحان می‌کنم، شاید تونستم با این دیوونه به توافق برسم!

این‌بار مطمئن بودم که خندید، هم صدایش آمد، هم تکانی که به قلبم داد، صدادار بود.

-تو پشتکارت زیاده، اصلاً ازت بعید نیست که فردا موفق بشی!

-پس شما می‌تونید از همین الان به پیشنهاد وسوسه‌انگیز من فکر کنید!

دلربایی بود، یا فقط خوب به نظرآمدن پیش چشم او، آن لحظه نمی‌خواستم خودم را قضاوت و یا برای رفتارم اسم انتخاب کنم. چون مطمئن بودم همه‌ی این‌ها فقط برای یک‌بار است و دیگر اتفاق نخواهد افتاد و دیگر هرگز نیمه‌شبی نخواهد آمد که من او را به حرف بگیرم و برای شنیدن کلمه‌به‌کلمه‌ی حرف‌هایش، جهانی را که با آدم‌های دیگر ساخته بودم فراموش کنم.

-ممنون الناز؛ نه برای فردا و دکتر بردن حاج‌خانوم، برای این چند وقت که خیلی هوای مامان رو داشتی و یه جوری باهاش راه اومدی و رفتار کردی که بچه‌های خودش نکردن. خیلی باهات اخت شده و این تمامش برمی‌گرده به اینکه بیشتر از مسئولیتت براش وقت گذاشتی. خودت حس نمی‌کنی از وقتی که اومدی خیلی سرحال‌تر شده؟

سکوت کردم، چون داشتم می‌مردم از انعکاس زیبای تن صدایش کنار گوشم، تمام کلماتش را پچ‌پچ‌وار می‌گفت، این بار نه یک شیشه، که تمام شیشه‌های شهر داشتند با هم ترک می‌خوردند؛ خودش را نمی‌دانستم، اما صدایش را خیلی می‌خواستم، دوست داشتم. فقط برای همین امشب و همین یکبار می‌خواستم عاشقش باشم.

-ممنونم. اینجا همه به من خیلی لطف دارن، شمام همین‌طور!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x