نگاه نکردم کجا افتاد و چه بلایی سرش آمد، صدایی که در سالن پیچید و به عقب برگشتن بهزاد، کافی بود.
چشمان درشتشدهاش یواشیواش از صورت من به پایین رفت. سرش را کمی کج کرد، شاید برای بهتر دیدن گلدانی که افتاده بود! به دنبال نگاه او من هم سرم را پایین انداختم. گلدان نزدیک پایم افتاده، اما نشکسته بود؛ فقط گلهای مصنوعیِ رنگارنگ آلالهی داخل آن از گلدان بیرون افتاده بودند. کنار رفتم تا لگدشان نکنم. بهزاد داشت به سمتم قدم برمیداشت. نشستم تا گلدان را از روی زمین بردارم که او هم رسید. آن طرف گلدان، روبهرویم نشست، گلدان را برداشتم و گفتم:
-نمیدونم چی شد یهدفعه دستم خورد بهش!
انگشت اشارهاش را بالا آورد:
-هیس! عیبی نداره، کسی بیدار نشد.
و گلها را از روی زمین جمع و دسته کرد. آنها را به سمتم گرفت:
-بذار تو گلدون.
دستم را که به سمتش گرفتم، تعادل نداشتم. گلدان را سفت به سینهام فشردم، به خودم اعتمادی نداشتم، میترسیدم دوباره بیفتد. آرام آن را روی زمین گذاشتم تا گلها را داخلش جا دهم. بهزاد کمی به جلو خم شد و گلهایی که نامرتب چیده بودم را کمی از گلدان بالا کشید تا بهتر کنار هم بایستند. حین بلندشدن، پچپچ کرد:
-چرا اینقدر زود بیدار شدی؟
قلبم تندتند میزد، بلند شدم و گلدان را روی میز گذاشتم، اما در سرم، صدای افتادن گلدان، بیوقفه تکرار میشد:
-خوابم نمیبرد دیگه، ببخشید شما رو هم ترسوندم!
دستش را روی میز گذاشت و با کمک آن خودش را کمی به جلو کشید:
-من رو ترسوندی؟! بیشتر بهنظر میرسه خودت ترسیدی! یه لیوان آب میخوای برات بیارم؟
چشمانم را مستقیم به او دوختم. صدای افتادن گلدان در سرم داشت آرامآرام قطع میشد. اینطور که با تیشرت و شلوار گرمگن و موهایی که در مقایسه با دیروز باید به آنها نامرتب میگفتم، مقابلم ایستاده بود، به اندازهی دیدنش در کتوشلوار برایم تازگی داشت:
-نه آب نمیخورم، الان میرم چایی میذارم، اون بهتره.
همین که از میز فاصله گرفتم، خودش را کنار کشید و من به آشپزخانه رفتم.
کتری را برداشتم، تمام حواسم به این بود که آب در سینک نریزد و سروصدایی ایجاد نکند. از کتری غافل شدم و با لبهی سینک برخورد کرد. شانههایم را بالا آوردم و در خودم جمع شدم. جرئت نداشتم به پشت برگردم. فقط سعی کردم حواسم را برای ادامهی کارهایم جمع کنم. کتری را روی گاز گذاشتم. فندک گاز را هر چه زدم شعلهی گاز روشن نشد. صدایش به گوشم مثل برخورد آهنقراضهها به هم بود. دست از کار کشیدم و فندک را از کنار اجاق گاز برداشتم. همین که شعلهی آن را به گاز نزدیک کردم، گاز شعله کشید و از سطح کتری بالاتر آمد، سریع شیر گاز را پیچاندم و آن را خاموش کردم. گرمای دستی کنار دستم جا گرفت. نمیدانستم کی و چطور، اما بهزاد کنارم ایستاده بود، دستش هم روی شیر گاز، چسبیده بود به دستم.
-چرا شیر گاز رو اونقدر زیاد باز کردی که شعله بکشه؟
دستم را با شدت عقب کشیدم. زل زدم به صورتش. فندک گاز را زد، تنها یکبار زدنش کافی بود تا شعلهی گاز روشن شود. همین که خواستم قدمی به عقب بردارم، با سؤالش نگهم داشت:
-حالت خوبه الناز؟
” ناز” از الناز جدا شد و در سرم جای صدای گلدان را گرفت. ناز… ناز… ناز… و کش میآمد. با بالا و پایین بردن سرم، تأیید کردم. قانع نشد:
-روبراه نیستی، مشکلی پیش اومده؟
به طرف گاز سرچرخاندم:
-نه خوبم، اومدم هیچ سروصدایی نکنم، همه چی رو بدتر کردم. امروز انگار از اون روزاست.
لبخند زد:
-پس میتونی چای امروزت رو مهمون من باشی!
* * *
از همان لحظهای که بعد از حرفزدن با مامان، به داخل ویلا برگشته بودم، عمه دست از نگاهکردنهای معنادارش به من برنداشته بود. ابراهیم روی مبل نشسته و عمه را به حرف گرفته بود؛ حضورش، باعث شده بود عمه نتواند جلو بیاید و با من حرف بزند.
-پروینخانوم، با خواهرم که صحبت کردم، گفت نمیدونید کیش الان چه آبوهوای ملسی داره، اصلاً اونطوری که میگن گرم نیست.
عمه سری برایش تکان داد:
-من فکر نمیکنم شما بتونید الانِ کیش رو تحمل کنید، هنوز اونقدری گرم هست که آدم رو کلافه کنه.
از وقتی آمده بودیم دائم گله میکرد که چرا باران میبارد، چرا باد میوزد، چرا هوا ابری است یا چرا ویلا بوی نم میدهد! نمیفهمیدم با وجود این همه بیزاری از آبوهوا، چرا قبول کرده بود به شمال بیاید. میتوانست همان روز که حاجخانم علیرغم میل آقاکیوان، او و کتایون را هم دعوت کرد تا در سفر همراهمان باشند، مخالفت کند. آقاکیوان دقایقی پیش، با نگاهی چپچپ به او، به همراه کیان بیرون رفته بود. حاجخانم روی مبل چرت میزد و کتایون داخل آشپزخانه برای آشرشته پیاز سرخ میکرد؛ من و عمه هم مجبور بودیم به حرفهای ابراهیم گوش بدهیم.
ابراهیم به نشانهی مخالفت دستش را بالا آورد:
-نه پروینخانم، خواهر من خیلی حساسه، اون میگه خوبه، حتماً خیلی خوبه.
شانههای عمه کمی به بالا متمایل شد:
-چی بگم والله، حتماً خوبه دیگه!
نگاهم به ابراهیم بود تا ببینم با این تسلیمشدن عمه باز چه میخواهد بگوید که با صدای زنگ پیامک گوشیام، چشم گرفتم و گوشی را از جیب شلوارم بیرون کشیدم. صفحهاش را باز کردم و تا چشمم به اسم عمه افتاد، سر بلند و او را نگاه کردم. گوشی کنارش بود. چشمانش را لحظهای درشت کرد و با همین حرکت، فهمیدم باید هر چه زودتر پیامش را بخوانم: “یواشکی یه زنگ به من بزن، جواب دادم تو قطع کن. میخوام از دست این ابراهیم سرم رو بکوبم به دیوار!”
با نگاهی کوتاه به او، سریع تماس گرفتم. ابراهیم کیش را رها کرده بود و داشت در مورد ویلا حرف میزد. صدای زنگ گوشی عمه که در سالن پیچید، آن را با طمأنینه تا نزدیک صورتش آورد و گفت:
-ببخشید آقاابراهیم، یکی از بچههای دفتره، من برم بیرون جوابش رو بدم.
رفتن عمه را به سمت تراس بزرگ ویلا دنبال کردم، تا جایی که دور شد و نتوانستم او را ببینم، آنوقت بود که تازه یادم افتاد باید تماس را قطع کنم. ابراهیم که بلند شد تا به آشپزخانه برود، من هم نفس راحتی کشیدم و خودم را به تراس رساندم. عمه گوشهای دور از دید، دستانش را روی نردهها گذاشته بود و کلافگیاش از ضربههای آرامی که به نردهها میزد، مشخص بود. به طرفش قدم برداشتم. دست که روی شانهاش گذاشتم، به طرفم سر چرخاند:
-وای داره دیوونهم میکنه، انگار رفتیم به پاش افتادیم تا باهامون بیاد، خب خوشت نمیآد، برگرد برو!
بعد از گفتن این حرف با “اوف” کشیدهای به مقابلش چشم دوخت، اما دست از غرغر برنداشت:
-این وسط کیوانم میبینه من حوصله ندارما، هوس آشرشته میکنه!
قدم دیگری به جلو برداشتم و کنارش ایستادم:
-یه خرده اخلاقاش خاصه شوهر کتی، باید باهاش کنار اومد.
یکدفعه گفت:
-مامانت چی میگفت، باز داشت سرت دادوبیداد میکرد چرا با عمهت رفتی شمال؟
متوجه شده بود مامان از همراهشدن من با آنها رضایت ندارد و با هر بار زنگزدن، این را به من میگوید؛ اما سعی کردم طوری که شک نکند، منکر بشوم:
-نه کاری به اون نداشت، زنگ زده بود احوالپرسی کنه.
فقط سر تکان داد و با اشارهای به سالن گفت:
-دیدی چی میگفت مرتیکه؟
-آقاابراهیم رو میگی؟ چی میگفت؟
اخمی کرد:
-آره دیگه! حاجخانوم که زنگ زد به بهزاد تا راضیش کنه بیاد، برگشت گفت حاجخانم چیکارش داری، بذار به عیشونوشش برسه.
چشم ریز کردم:
-این حرف بده؟
سرش را با شدت تکان داد:
-این آدم دشمن ماست، تو نمیفهمی، اما پشت همه حرفاش یه زهری هست.
دوباره به روبهرو نگاه کرد و انگار که با خودش حرف میزند، گفت:
-البته هر چی پشت بهزاد بگه حقشه، همین بهزاد، پارسال، یواشکی دور از چشم کیوان، به آقا برای گندکاریش تو اون شرکت ساختمانی کمک کرد. بعدشم که ما فهمیدیم و به روش آوردیم راستراست تو چشم کیوان زل زد که هر چی باشه شوهرخواهرمونه. اگه نمیکرد کیوان بلد بود چیکار کنه که برای همیشه این مردک ادب بشه!
احساس میکردم عمه باید دائم کار کند، فقط این حالش را خوب میکرد! این ششروزی که شمال بودیم، من یک عمهپری عصبی میدیدم، که اصلاً او را نمیشناختم.
نتوانستم جلوی کنجکاویام را بگیرم:
-بهزاد که انگار از همهتون شاکیتره، اون اصلاً خوشش نمیآد از شوهر کتی!
گوشی عمه زنگ خورد، قبل از اینکه جواب بدهد، گفت:
-آره خوشش نمیآد، اما بهخاطر حاجخانوم و کتی از این کارام زیاد کرده.
و آیکون تماس را لمس کرد. نفهمیدم آقاکیوان چه گفت، که عمه نفس راحتی کشید و در جوابش پچپچ کرد:
-وای کیوان تو الان بگی بیا بریم قبرستونم من باهات میآم، دریا که سهله! وایسا پالتوم رو بردارم و بیام.
بدون خداحافظی تماس را قطع کرد و رو به من گفت:
-کیوان میگه بریم سمت دریا، برو آماده شو بریم.
با سر به سالن اشاره کردم:
-حاجخانم نیمساعت دیگه وقت داروهاشه، منم که صبح رفتم دریا، تو برو یه خرده حالت جا بیاد عمه.
با چنان سرعتی به سمت در ورودی سالن قدم برداشت که غیر ارادی لبخند زدم. به سالن که برگشتم، خبری از عمه نبود، حاجخانم کامل خوابش برده بود و کتایون به حمام رفته بود. دوباره به تراس برگشتم تا از آنجا به حیاط بروم، عمه من را از این کار، بهخاطر باریدن باران و سُر بودن پلهها منع کرده بود، اما پایینرفتن از سه طبقه پلههای ویلا و تراسهایی که به هم راه داشتند، آنقدر لذتبخش بود که دور از چشم عمه چندین بار این کار را کرده بودم. در حیاط، با دیدن ابرهای تیره، روی سر ویلا و بارانی که ریزریز میبارید و کوههای اطراف که رنگشان سبز کبود بود، اخمی کردم: “چه بیسلیقهست این ابراهیم!”
همان لحظه صدای خندهاش را شنیدم. از ترس و به گمان اینکه پچپچم را با خودم شنیده باشد، به عقب برگشتم و به بالا، جایی که صدایش از آنجا میآمد، نگاه کردم. پشت به من، به نردهها تکیه داده بود و گوشی به دست با کسی حرف میزد. خیالم راحت شد و به طرف ستونهای زیر تراس رفتم تا من را نبیند. میخواستم از کنار ستونها به پشت ویلا بروم اما با شنیدن اسم بهزاد ایستادم. کمی به عقب برگشتم و گوش تیز کردم.
-خیلی زود کوتاه اومدی آقای نامور! سرت تو حسابوکتاب نیست، بابا دود مگه از کنده بلند نمیشه؟ پس چی شد؟ کار و تجارت به جای خود، خانواده هم به جای خود!
به گمان اینکه اشتباه شنیدهام و صحبتهایشان کاری است، میخواستم به مسیرم ادامه بدهم، که با تحکم گفت:
-کیوان این رو نگه چی بگه، معلومه هر طور شده میخواد قانعت کنه عروست ربطی به برادرش نداره، من نمیخواستم این رو بهت بگم، اما حالا که اینقدر به کیوان اعتماد داری بذار بگم سر جریان فرار عروست، من خبر دقیق دارم که خودش از همه بیشتر به بهزاد شک داشت، حالا چطوری سرت رو شیره مالیده و خیالت رو از برادرش راحت کرده، اللهاعلم!
دستم را جلوی دهانم گذاشتم. به ستون چسبیدم تا مبادا من را ببیند. میترسیدم قدمی بردارم و از صدای کفشهایم متوجه شود. دشمنتر از آن بود که عمه میگفت. با پدرشوهر شادی حرف میزد. نزدیک به نردهها ایستاده بود و صدایش واضح به گوشهایم میرسید:
-اصلاً حرفِ من، حرفِ مفت، باد هوا، تو یه مدت بپا بذار برای عروست، اینطوری مطمئن میشی. به پسرت هیچی نگو که آتیشی بشه، ولی خودت سفت و سخت بیفت دنبال این ماجرا، چرا میخوای روزهی شکدار بگیری؟
نمیدانم مرد پشت خط چه گفت که عصبانی شد:
-آقاینامور، من متوجه نیستم چی میگم؟ اگه راست بگم چی؟ همین الانش ما همه شمالیم، بهزاد مونده تهران، همین چند روز یه سروگوشی آب بده، شاید به حرف من رسیدی! خداحافظ!
دستم کماکان روی دهانم بود، تندتند نفس میکشیدم و با اینکه هم صدای خداحافظیاش را شنیده بودم و هم صدای قدمهایش به سمت داخل ویلا را، اما جرئت نداشتم از پشت ستونها بیرون بیایم. سرما که به ساق پاهایم رسید، لرزی به تنم افتاد. آرامآرام از پشت ستونها بیرون آمدم و نگاهی به بالا انداختم. هیچکس نبود. با گرفتن نردهها، تندتند از پلهها بالا رفتم. به طبقهی سوم که رسیدم، نفسهای حبسشدهام را رها کردم. باید داروهای حاجخانم را میدادم. دو گوشهی بلوزم را روی شلوارم پایین آوردم و به سمت سالن قدم برداشتم. حاجخانم از خواب بلند شده و لبانش خندان بود. گوشیاش را روی میز گذاشت و با لبخند گفت:
-بهزاد زنگ زد، گفت امشب کار داره نمیتونه بیاد، اما فردا غروب راه میافته، میآد که این چند روز رو با هم باشیم.