رمان رویاهای سرگردان پارت ۳۸

4.9
(8)

 

-خب عمه دیگه مزاحمت نمی‌شم، برو استراحت کن.

-باشه عزیزم، امروز یه خرده دیر می‌آم، یادت نره از مزون اومدن برای کت حاج‌خانوم، نذاری پارچه تیره برداره، یه رنگ روشن خوب براش انتخاب کن. به سلیقه‌ی تو نه نمی‌گه.

لبخندی زدم و قطع کردم. خودم هم نمی‌دانستم در این مدت کوتاه چه کار کرده بودم که حاج‌خانم چشم و گوشش به نظرات من بود.

آدم اگر بداند کاری که کرده بد بوده، هزار بار بهتر از وقتی است که خوب و بدش را گم کند‌. در این خانه تند‌تند به این حال دچار می‌شدم، انگار خوب و بد بیرون از این خانه یک تعریف داشت، و به این خانه که می‌رسید، تبدیل می‌شد به معنایی قراردادی که هیچ سندی را با اهالی این خانه امضا نکرده باشد. حرف زدن با عمه، ذره‌ای تغییر در حالم با قبلش بوجود نیاورد. دلم می‌خواست بدانم بهزاد حین شنیدن حرف‌های عمه، سرش را چطور تکان داده است، آیا اخم داشته، چین به پیشانی‌اش افتاده، چشمانش ریز یا درشت شده، آرام حرف زده یا قاطعانه و سریع؟ دانستن جواب هر کدام از این‌ها می‌توانست به من کمک کند تا بدانم آیا از نظرش خوب بوده که من همه چیز را به عمه گفته‌ام و یا بد! در مرکز این پریشانی‌ام که می‌گشتم، تنها به یک دلیل موجه می‌رسیدم، من نمی‌خواستم بهزاد فکر کند دختری سطحی هستم که از خراب‌کاری‌هایش راحت برای دیگران حرف می‌زند. حال و احوال حاج‌خانم در تضاد کامل با من بود، عروسی‌ای که در پیش داشتند، او را آن‌قدر به وجد آورده بود که حتی احساس می‌کردم لرزش‌های سر و دستش کمتر شده است. ناهارش را که دادم، منتظر بودم بخوابد، اما مقابل تلویزیون نشست و تکرار سریالی را دید که دیشب با دقت تمام تماشایش کرده بود. از آن روزهایی بود که گوشی‌ام را همه جا با خودم می‌بردم. گوشی به دست کنارش نشستم. پیام‌های چند روز اخیرمان با سپهر را خواندم؛ حال پدر افسانه را پرسیدم، جوک‌های فاطمه را خواندم و اما یک آجر هم از ردیف حصارِ بی‌قراری‌هایم تکان نخورد. گوشی‌ام را مقابلم روی‌ میز گذاشتم و به گوشی حاج‌خانم زل زدم. روزی یک‌بار با کتایون و بهزاد حرف می‌زد. با کتایون حرف زده بود، اما از صبح هیچ گفت‌وگویی بین او و بهزاد صورت نگرفته بود. چه می‌شد همین الان زنگ می‌زد، بعد می‌گفت الناز کنارم نشسته است و آن‌وقت شاید بهزاد حرفی می‌زد و من می‌فهمیدم که حرف‌های عمه چه تاثیری رویش گذاشته است. علامت پیام‌‌های تبلیغاتیِ گوشه‌ی بالای تلویزیون، نشان می‌داد تا ثانیه‌‌ای دیگر تبلیغات شروع می‌شود. از جا بلند شدم. قبل از اینکه به سمت تلویزیون سربرگردانم، آهنگ خاص تبلیغات در سالن پخش شد و حاج‌خانم پایش را به جلو دراز کرد. دو قدمی به طرفش برداشتم:

-حاج‌خانم یادتون نره هر وقت به آقابهزاد زنگ زدین بگین که قرصتون رو یه هفته‌ست که نمی‌خورید. بگید از دکتر بپرسه چه وقتی باید دوباره شروع کنید.

بلافاصله به گوشی‌اش که فقط کمی از گوشی‌ام دور بود نگاه کردم:

-می‌خواین الان تماس بگیرین، بعدش ممکنه سرشون شلوغ بشه؟

سرش را آرام تکان داد:

-آره الان بهش می‌گم، قربون دستت شماره‌ش رو بگیر، بده بهش بگم.

یک لحظه هم درنگ نکردم، خم شدم و گوشی‌اش را برداشتم و با بهزاد تماس گرفتم. پیام‌های تبلیغاتی رو به‌پایان بود، اما بهزاد گوشی‌اش را جواب نمی‌داد. چشمان منتظر حاج‌خانم به صفحه‌ی تلویزیون بود، سریع آیکون تماس را لمس کردم تا شاید این‌بار بهزاد جواب دهد. چند‌تایی بوق که خورد، تبلیغات تمام و سریال شروع شد.حاج‌خانم سرش را بالا آورد، می‌خواست چیزی بگوید که صدای “الو” گفتن بهزاد، باعث مکثش شد.

 

 

 

 

می‌خواستم گوشی را به طرفش بگیرم که به سمت تلویزیون برگشت:

-خودت بهش بگو، فیلم شروع شد.

گوشی را بین خودم و او نگه داشته بودم. “جانم حاج‌خانوم”ی که بهزاد در ادامه‌ گفت، باعث شد گوشی را به سمت گوشم ببرم:

-سلام آقا‌بهزاد، النازم!

نگران شد:

-چی شده الناز، حاج‌خانوم خوبه؟

به سمت پله‌ها قدم برداشتم. در ظاهر برای اینکه مزاحم تلویزیون دیدن حاج‌خانم نشوم، اما در باطن فقط دنبال جای خلوت‌تری بودم تا خودم را پیدا کنم و حرف بزنم:

-بله خوبن، دارن فیلم می‌بینن. گفتن زنگ بزنم بهتون بگم که قرصش رو یک هفته هست که نمی‌خوره، به دکترش بگین دوباره کی باید دوره‌ش رو شروع کنه؟

تک سرفه‌ای کرد:

-باشه حلش می‌کنم. همین امروز می‌رم پیش دکترش.

نیم‌نگاهی به پشت سرم انداختم، حاج‌خانم غرق شده بود، از پله‌ها بالا رفتم:

-مزاحمتون که نشدم؟

صدایش خسته به نظر می‌رسید، اما هنوز می‌توانست هر حواسی را پرت کند:

-نه اتفاقاً خیلی به موقع زنگ زدی، من رو از یه جمعی که مثل روانشناسا حرف می‌زنن، اما عین روانیا عمل می‌کنن کشیدی بیرون!

به طبقه‌ی دوم رسیده بودم، قدم برداشتن من به سمت پنجره‌ی سرتاسری و تماشای درخت بید، یک تصمیم آنی بود، زمزمه کردم:

-آقا‌بهزاد دیروز یه جوری شد که من اصلاً فرصت نکردم ازتون تشکر کنم، خیلی ممنون که کمک کردین. عذر می‌خوام که مجبور شدید از خونه برید بیرون!

سکوت کرد، آفتاب تمام درخت بید را قاب گرفته بود. بهزاد سکوتش را آن‌قدر ادامه داد که من نتوانستم ساکت بمانم، انگار گلویم را با سکوتش می‌فشرد:

-آقا‌بهزاد؟

با تاکیدی که چتر شده بود روی تک‌تک کلماتش، گفت:

-الناز خانوم، آقا‌بهزاد باید برگرده به جلسه‌ش! دیروز رو هم فراموش کن؛ اصلاً فکر کن هرگز دیروزی نبوده، اشتباهی از طرف تو اتفاق نیفتاده که لازم باشه راجع بهش توضیحی بدی یا تشکر و عذرخواهی کنی، آروم باش!

من چطور می‌توانستم دیگر به حرف‌های عمه درباره‌ی او اعتماد کنم؟ عمه شاید می‌توانست مو‌به‌مو فکر رقبای تجاری‌شان را بخواند، تصمیمات آینده‌شان را پیش‌بینی کند، خط‌ونشان‌های به موقع و هدفدار بکشد، اما درباره‌ی بهزاد و شناخت او، عاجز به نظر می‌رسید. بهزاد همانی بود که من می‌دیدم، آدمی که بقیه را در چاله‌ی تفکرات محدود خود نمی‌انداخت، جهانی داشت که وسعتش بی‌حد و مرز بود.

پله‌ها را یکی دو تا و با لبخند پایین رفتم. از شر گوشی خلاص شدم، و آن را روی تختم رها کردم‌. در سالن رو به حاج‌خانم گفتم:

-حاج‌خانوم چایی بیارم با بیسکویت، یا هلو و گیلاس؟ شربت خاکشیرم درست کردما!

برگشت و براندازم کرد:

-اینایی که گفتی، همه رو خودت خیلی دوست داری، برو بیار، منم نخورم، کیان تنهات نمی‌ذاره!

 

 

با خوراکی‌هایی که روی میز چیده بودم از خیاط حاج‌خانم و دو زن همراهش پذیرایی کردم. آن‌طور که عمه تصور می‌کرد، حاج‌خانم دنبال لباس تیره‌رنگ نبود؛ برعکس از پارچه‌ای شیری‌رنگ خوشش آمد که من هم آن را پسندیدم. پارچه را با دست لرزانش تا زیر سینه‌اش برد و به زن‌ خیاط روبه‌رویش گفت:

-همین یه دونه برادرزاده رو دارم، حتماً دوسه روز قبل عروسی کت‌ودامنم آماده باشه تا پرو کنم؛ شاید خوشم نیومد.

زنی که به نظر می‌رسید، بیشتر از دو نفر همراهش، به کارش وارد است، مترش را از دور گردنش برداشت و گفت:

-به پروین‌خانمم‌ گفتم، گیپورهای ما وارداتیه، خیاط‌هامونم همه ماشاءالله حرفه‌ای هستن، نگران نباشین.

حاج‌خانم سرش را تکان داد و گفت:

-مهم اینه که دوختش خوب باشه و روی تنم بشینه. چی‌کار دارم وارداتی هست یا نیست!

به این حرف حاج‌خانم من و سه زن دیگر لبخند زدیم.

کل هفته، تمام خانه رنگ‌و‌بوی عروسی برادرزاده‌ی حاج‌خانم را به خودش گرفته بود. دو روز مانده به عروسی کتایون وسایلش را جمع کرد و به خانه‌ی پدری‌اش آمد تا با عمه که او هم قرار نبود به دفتر برود، بقیه‌ی خرید‌هایشان را بکنند. چند‌باری هم از من خواست همراه‌شان به عروسی بروم که با لبخند و تشکر رد کردم. آقا‌کیوان هم کارهایش را در دفتر سپرده بود به کارمندانش و خودش را کامل در اختیار خانواده قرار داده بود. فقط بهزاد در این هیاهو حضور نداشت؛ هفته‌ی گذشته برای سفری کاری به شیراز رفته و هنوز برنگشته بود. مکان عروسی، باغ‌تالاری در لواسان بود که حتی یک تیم فیلمبرداری ناشی هم می‌توانست آن‌جا بهترین صحنه‌ها و عکس‌ها را ثبت کند‌. فضایی که می‌شد به خاطر زیبایی پشت تصویر بهترین فول‌شات‌ها* را گرفت.

صبح روز عروسی، اوقات حاج‌خانم تلخ بود؛ کار بهزاد طبق برنامه پیش نرفته و صبح‌دم به‌خانه‌اش رسیده و حاج‌خانم نگران بی‌خوابی و خستگی او بود. بقیه در این نگرانی شریکش نبودند، چون به قدر کافی برای خریدِ عروسی خستگی کشیده و دیشب هم دیروقت خوابیده بودند.

کتایون وقتی برای رفتن به آرایشگاه آماده شد، تا من را دید، گفت:

-الناز، چرا نمی‌آی، تنها می‌خوای بمونی خونه چی‌کار کنی تا سه‌چهار صبح؟ نمی‌ترسی تنها؟ بیا خیلی خوش می‌گذره!

لیوان شیر را برای حاج‌خانم نگه داشتم:

-نه از چی بترسم؟ شما برید ان‌شاءالله بهتون خوش بگذره!

می‌خواست من را به مراسمی ببرد که نرفته می‌دانستم چه‌قدر آن‌جا احساس غربت خواهم کرد. آدم شاید بتواند دو یا سه‌تا آدم که شبیه خودش نیستند و دنیای متفاوتی دارند، تحمل کند، اما نمی‌شود یک‌دفعه به جمع چندصد نفره‌ای رفت که سریع معلوم می‌شود از جنس‌شان نیستی! من حتی در عروسی عمه هم احساس غربت می‌کردم، آن‌قدر که نمی‌توانستم از کنار مامان تکان بخورم و سهم من از آن شب طولانی، فقط نگاه هاج‌و‌واج به بقیه بود، دوست نداشتم آن تجربه را شبی دیگر تکرار کنم. عمه اصراری به رفتن من نداشت، شاید چون درک می‌کرد برای چه نمی‌توانم بروم.

عصر، همسر کتایون به دنبالش آمد و آن‌ها زودتر از بقیه از خانه خارج شدند‌. کتایون اصرار داشت کیان را با خودش ببرد، اما آقا‌کیوان اجازه نداد و با گفتن: “النازجان، پاپیون سفید کیان را با مشکی عوض کن” راه را برای اصرار بیشتر کتایون بست. به همراه حاج‌خانم در حیاط منتظر ایستاده بودند تا بهزاد بیاید و با هم بروند‌. کیان را به اتاقش بردم و سریع کتش را درآوردم و پاپیونش را عوض کردم. موهای جلوی سرش کمی به هم ریخته بود، او را روی تختش نشاندم و آرام به موهایش شانه زدم:

-کیان، به موهات دست نزن دیگه، بذار همین‌طوری بمونن.

سری تکان داد و گفت:

-دست نزدم، تو حیاط دوئیدم خراب شد.

اخمی کردم:

-یه امروز رو کمتر بدو، حالا برو پیش بابات تا منم اتاقت رو یه خرده جمع‌وجور کنم.

رو‌تختی‌اش را مرتب و اسباب‌بازی‌هایش را از کف اتاق جمع کردم. کشوهای نیمه‌باز کمدش را بستم و برای بیرون رفتن از اتاق در را باز کردم، اما دستم روی دستگیره ماند؛ بوی عطری خاص و خوش در سالن طبقه‌ی بالا پیچیده بود که قبل از رفتنم به اتاق کیان، خبری از آن نبود. با تند‌تند نفس‌کشیدن، تمام مشامم را از آن پر کرده و آرام‌آرام از پله‌ها پایین رفتم‌. روی پله‌ی آخر احساس کردم مسیر تعقیب عطر را برعکس آمده‌ام، هر چه پایین‌تر می‌رفتم، بو را کمتر احساس می‌کردم. به عقب برگشتم تا دو پله بالاتر بروم که عمه را با آن لباس دنباله‌دار و پر از نگین، با موهایی که در نهایت ظرافت، پشت سر و نزدیک گردنش جمع شده بود، دیدم. کیف نقره‌ای‌رنگش را به همراه دنباله‌ی لباس در دست گرفته و با احتیاط راه می‌رفت. باشکوه‌تر از کتایون شده بود‌. با ابروهای بالا رفته نگاهش کردم:

________________

فول‌شات: تصویر کامل یک انسان که تمام قد آن دیده شود‌.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x