تا همینجای حرفهایش را شنیدم، بقیهاش در صدای “سلام” گفتنی که دور بود از آشپزخانه، گم شد. عمه هم صدا را شنیده بود. گلهاش از کیان که تمام شد، از کنارم رد شد:
-بهزاد، چی شد یهو، تو که اومده بودی با ما برگردی؟
سینی را سریع برداشتم که لیوانهای دستهدار را داخل آن بچینم تا همراه عمه کشیده نشوم به سمت سالن و بهزاد را نبینم.
در سالن بود، ولی نه او به آشپزخانه دید داشت و نه من به جایی که او ایستاده بود. راضی بودم. میخواستم آخرین نگاه، همان تماشای قدمزدن شبانهاش باشد و آخرین ارتباط، همان پیامها. در جواب عمه گفت:
-یه کاری پیش اومده زنداداش! باید برم.
و من هنوز امیدوار بودم کسی که قرار است برود، او نباشد و همزمان هم تصمیم گرفته بودم تا میتوانم نگاهش نکنم و دور بایستم. دور باشم از نزدیکشدنی که من را دچار احساسات عجیبوغریبی میکرد؛ لذتی که در گوشهی قلب مینشست و خجالتزده و از پشت یک حصار بلند، در حالی که قامت کوتاهی داشت، دنبال روزنهای برای ابراز وجود میگشت. کمی تاریک، کمی سربههوا، کمی خسته، کمی درمانده، کمی سردرگم و کمی گناهکار و خیلی پشیمان. آدم گاهی قصهای را در قلبش میسازد که نامی ندارد رویش بگذارد و یک داستانِ بینام را تا پایان ادامه میدهد!
تمام لیوانها را پر کرده بودم. حتی نان هم رسیده بود، کیان هم همینطور! دیگر صدای بهزاد نمیآمد، فقط صدای اطرافیانش را میشنیدم که میخواستند او را از رفتن باز دارند. به محض شنیدن صدای ابراهیم، سینی را به دست گرفتم و به سمت میز ناهارخوری رفتم. بدون اینکه سرم را به سمت راست بچرخانم، فقط لبخندی به آقاکیوان زدم و بلند سلام گفتم. بیشتر از یک عمل معمولی برای به سلامت رساندن سینی روی میز، تلاش کردم. میخواستم همه بدانند نگهداشتن سینی دلیل نگاهنکردن من است. جواب سلام من را همه دادند، صدای همه را شنیدم جز بهزاد. آقاکیوان تا نزدیک میز جلو آمد:
-بهبه، چایی که الناز بریزه خوردن داره، بیاین تا سرد نشده.
وقتی نشست، ابراهیم آمد. کتایون کمک کرد حاجخانم بیاید، کیان کنار صندلی که من پشت آن ایستاده بودم نشست و عمه به آشپزخانه رفت تا هر چه باقی مانده بود بیاورد. من هم منتظر او ماندم، بدون نگاه به جایی که میدانستم بهزاد آنجاست. آقاکیوان سرش را بالا گرفت و با نگاهی خیره به من گفت:
-بشین النازجان، سرپا واسه چی ایستادی؟
صندلی را عقب کشیدم. بهزاد داشت میآمد، وقتی میخواستم بنشینم، به میز رسیده بود. آنطرف میز، کنار صندلی کتایون که روبهروی صندلی من بود، نشست. بیصدا بود، حرفی نداشت که بزند. دست دراز کردم تا مثل بقیه لیوان چایم را بردارم و این آخر ماجرای خودداری من در نگاهنکردن به او بود. با بهزاد درست لحظهای که دستانم گرمای لیوان را لمس کرد، چشمدرچشم شدیم. آدم وقتی به چشمهای کسی نگاه میکند که از او خوشش میآید، چطور میتواند لذت نبرد؟ و دلش نخواهد بیشتر و بیشتر او را نگاه کند. آدم چهقدر باید کارهای سختی بکند!
لیوان چای را بلند کردم و چشم گرفتم. عمه که نشست، ابراهیم به حرف آمد:
-پروینخانوم، بگو ناهار چی داریم شاید بهزاد وسوسه شد بمونه!
عمه اکبرجوجهی بهترین رستوران شهر را پیشنهاد داد، بهزاد وسوسه نشد، اما من برای نگاهکردن دوباره به او وسوسه شدم. این سفر، سفر به جهنم بود یا بهشت، سقوط به دره بود، یا صعود به قله؟!
حتی سرش را هم بالا نگرفت تا به ابراهیم نگاه کند. چایش را هم زد. ابراهیم دستبردار نبود، پنیر محلی را به طرف بهزاد گرفت:
-از این بخور ببین چی هست!
بهزاد سر بلند کرد:
-دوست ندارم…
همان لحظه به طرف من برگشت:
-النازجان، مربا رو میدی؟
گاهی هرگز نمیشود چیزی را که از جایش برداشتهای، دوباره به جای اولش باز گردانی.
مربا را به دستش دادم، در حالی که میدانستم بعد از رفتنش من دیگر هرگز به جای اول خودم باز نمیگردم!
ابراهیم دستش به همراه ظرف پنیر، در هوا مانده بود. آرام آن را پایین آورد و روی میز گذاشت:
-تو که مربا دوست نداشتی!
بهزاد تکهنان داخل دستش را محکمتر گرفت و در حالی که تمام حواسش به ریختن مربا روی آن بود، گفت:
-تازگیا بهش علاقمند شدم!
لیوان چایی که برداشته بودم، نزدیک بود از دستم بیفتد. تن صدا و لحنش عادی نبود، خشم را در کلامش حس میکردم. سماجت ابراهیم هم بیحدوحساب بود:
-چه عجیب! فکر میکردم لیست علاقهمندیات تکمیلتر از اونه که بخوای چیز جدید بهش اضافه کنی.
بهزاد هم کوتاه نیامد:
-یه چیزایی رو ریختم دور، جا باز شده الان!
و آقاکیوان بود که با رهاکردن قاشق چایخوری، به شکل ناگهانی روی بشقابش، نگاه همهی ما را متوجه خودش کرد و به جدال آن دو پایان داد:
-ول میکنید یا میخواین تا فردا دربارهی دوستداشتن و نداشتن پنیر و مربا بحث کنین؟
بهزاد سری تکان داد و مشغول خوردن لقمهاش شد، اما ابراهیم خندید؛ بیهیچ دلیلی! کتایون به او چپچپ نگاه کرد و آقا کیوان چایش را با اخم به سمت دهانش برد. لبخند ابراهیم، لبخند لعنتیاش، از روی لبش کنار نمیرفت. حس میکردم میخواهد حرص بهزاد را دربیاورد، بگوید ببین من چه شاد هستم، هیچ چیز نمیتواند آزارم دهد، من قوی هستم چون در هر شرایطی میتوانم لبخند بزنم.
بعد از خوردن صبحانه حاجخانم از من خواست تا او را به حیاط ببرم. کاری که با جانودل پذیرفتم. ماندن در ویلا و دیدن لبخندهای معنادار ابراهیم سخت بود، نگاهنکردن به بهزاد و مرتب سر چرخاندن به هر جا جز سوی او، عذاب بود و رفتن، راه حل همه چیز!
حاجخانم با سرما میانهی خوبی نداشت، فکر میکردم هوای آفتابی باعث شده بود بخواهد در حیاط گردش کند، اما همان اول، فهمیدم که نه برای هوای آفتابی، بلکه بهخاطر بهزاد آمده بود. وقتی چند قدمی به سمت نهالهای تازهکاشتهشده برداشتیم، ایستاد و به پشت سر چرخاند و چند ثانیهای به ویلا زل زد:
-کجاست؟ چمدونش رو برداشته بود بیاد حیاط.
جوابش را میدانستم، اما پرسیدم:
-کی، حاجخانوم؟
زیر لبی گفت:
-بهزاد، کارش دارم!
داشتم فکر میکردم چرا نخواسته همان داخل ویلا کارش را به او بگوید که بهزاد در را باز کرد و بیرون آمد، تنهای تنها؛ حتی کیان هم او را همراهی نمیکرد. آستین تیشرتش زیادی کوتاه به نظر میرسید. کلاه لبهدار جینش را به همراه دستهی چمدان، در دست گرفته بود. ماشینش را جلوتر و نزدیک در حیاط ویلا پارک کرده بود اما راهش را به سمت ما کج کرد. میخواستم کمک کنم تا حاجخانم هم چند قدمی به سویش بردارد و بعد تنهایشان بگذارم، اما حاجخانم نه علاقهای به قدمبرداشتن داشت و نه رهاکردن مچ دستانم. وقتی بهزاد آنقدری نزدیک شد که بتواند حرفهایش را بشنود، گفت:
-من که نمیدونم یهویی چی شده، راست میگی یا دروغ که تهران کار پیش اومده، اصلاً چه کاری واجبی داری که میخوای بری؟
بهزاد لبخند زد، از آن حالت عصبیِ حین صبحانهخوردن خبری نبود. تا احساس کردم نگاهم باز میخواهد برای خودش دردسر بخرد، آن را به سمت خودم کشیدم و دقیقتر به سمت حاجخانم و فقط به او نگاه کردم.
-حاجخانوم، از اولشم بهخاطر اصرارهای تو اومدم! و گر نه کلی کار داشتم تهران.
حاجخانم نرم شد:
-اگه بهخاطر ابراهیم داری میری، تو بمون؛ من یه جوری به کتی که ناراحت نشه میگم بره.
نگاهم از کنترلم خارج شد. مثل دیوانهای که از قفس آزاد شده باشد! بهزاد با اخم سرش را کج کرد. کلاه جینش را از این دست به آن دست داد:
-چه جوری میخوای بگی که ناراحت نشه؟ به ابراهیم ربطی نداره، باید برم.
و دروغش اینبار بهانهی چشمدرچشمشدن ما شد. چمدانش را رها کرد و با نگاه به من کلاه جینش را روی سر گذاشت و جلوتر آمد؛ بوی عطرش قبل از خودش به ما رسید. خم شد و صورت حاجخانم را بوسید. سرش را که بالا گرفت، هنوز دستانش دور بازوی حاجخانم بود. راست ایستاد و به طرف من برگشت:
-الناز، میخواستم هوا که خوب شد، حاجخانم رو ببرم دریا یه آبی به دستوپاش بزنم، یه زحمتی بکش این کار رو بکن.
سرگردان عطر و بویی بودم که بالاتر از بوی باران، بوی دریا و بوی نمناکی سنگهای حیاط بود! حتی بالاتر از بوی آن سیب قرمز!
سر تکان دادم:
-اتفاقاً امروز میخواستم ببرمشون، حتماً میبرمشون.
به سمت ماشینش رفت و یکدفعه به خودم آمدم و دیدم ماشین قرمزش را هیچ جای حیاط نمیبینم.
احساس میکردم دیگر هیچ چیز، رنگ و بو ندارد، همه بیخاصیت شدهاند. راز هولناکی را با خودم حمل میکردم، میتوانستم تا سالها به این روز، به این حس، به این حال فکر کنم. من از نگاهکردن به مردی لذت میبردم که قرار نبود هیچ دنیایی با هم داشته باشیم!
حاجخانم دیگر میلی به ماندن در حیاط نداشت و اینبار هم من با جانودل موافق تصمیمش بودم.
نزدیک در که شدیم، آقاکیوان آن را باز کرد و به کمکم آمد. اولین سؤالی که از حاجخانم پرسید در مورد بهزاد بود:
-گوش نداد به حرفت، نه؟
حاجخانم سرش را به دو طرف تکان داد و آقاکیوان هم سکوت کرد و ادامه نداد، اما احساس میکردم اگر من نبودم حرفهای بیشتری با مادرش میزد، تنها او بود که هنوز مسائل خانوادگیشان را جلوی من زیاد باز نمیکرد.
ویلا را انگار کشیده بودند، بزرگتر به نظر میرسید، طوری که حس میکردم وارد یک ویلای جدید شدهام که هیچ جای آن را نمیشناسم. خالی بود، با وجود تمام آدمهایش! حاجخانم حرف نمیزد، کتایون در فکر بود، ابراهیم در تراس، گوشی به دست، تندتند چیزی تایپ میکرد، عمه و آقاکیوان نگاههای معنادار به هم میانداختند و کیان ادکلنی را که بهزاد جا گذاشته بود، بر سر و جانش خالی میکرد.
همه برای رفتن به رستوران در حیاط جمع شده بودند و فقط من در سالن دور خودم میگشتم. گوشیام را گم کرده بودم. تمام اتاقم را گشته و آن را پیدا نکرده بودم. فقط سالن طبقهی پایین مانده بود. کیان قسم خورده بود آن را برنداشته است. خم شده بودم و میخواستم به زیر میزِ وسط سالن نگاهی بیندازم که با آمدن آقاکیوان از جا بلند شدم. نگاهی به سرتاپای من انداخت و گفت:
-چی شده، النازجان، چرا نمیآی؟
کیفم را به خودم چسباندم و قدمی به جلو برداشتم:
-نمیدونم گوشیم رو کجا گذاشتم، ببخشید شما رو هم معطل کردم، بریم بعدش میآم پیداش میکنم.
کمی به جلو آمد و نگاهی به اطراف انداخت. به کانتر آشپزخانه که رسید با لبخند گفت:
-اون گوشی، کنار گلدون، مگه مال تو نیست؟
چشمانم دوید به جایی که گفته بود. گوشیام همانجا بود. آرام به طرفش برگشتم:
-وای، آقاکیوان، مال منه؛ چطوری ندیدمش؟! ده بار بیشتر به اینجاها نگاه کردم!
به سمت گوشی که رفتم، با خنده گفت:
-فکر کنم وقتی برگشتیم تهران باید یه سر بری اراک!
حرفش مثل کشیدن فرش زیر پایم بود. با کله زمین خوردم؛ اراک، اراک، اراک… مثل زمزمههای بیامانِ زیر لبی بابای افسانه، تکرار میشد.
رستوران ساحلی باران را اولینبار بود که میدیدم؛ از شانس بدش بدموقعی به هم برخورد کرده بودیم، چون حال من مثل اسمش بارانی بود؛ ایستاده وسط نیمهی تاریک و روشن!
رستوران ساحلی با وجود تمام شکوهش، تمام زیباییهایش و شانهبهشانهبودنش با دریا، حتی از پسِ این برنیامد که من را از روی صندلیام بلند کند. تنها اتفاق خوشایند، تماشای دویدن کیان بود، به جای من هم لذت میبرد. با ضربهی آرامی که به شانهام خورد، به راست سرچرخاندم. کتایون لبخند به لب داشت:
-غرق چی شدی؟
سریع گفتم:
-دارم به کیان نگاه میکنم، خسته نمیشه از دویدن!
و بعد دوباره به سمت کیان برگشتم. کتایون راست میگفت، غرق شده بودم. از همان لحظهای که کیان در ماشین پدرش کنارم نشست، من زلزدن به او را آغاز کرده بودم. کلاهش جین لبهدار بود؛ که مدام برمیداشت و بر سرش میگذاشت و بوی ادکلن بهزاد را با هر بالا و پایینبردن کلاه به سمت من میفرستاد. چشم از کیان گرفتم و به اطراف نگاه کردم، دنبال مردی با کلاه جین میگشتم. صدای زنگ گوشیِ حاجخانم هم نتوانست مانع کارم شود، اما اسمی که با دیدن صفحهی گوشیاش گفت، کار نگاهکردن من به هر چه جز خودش را تمام کرد. حاجخانم آیکون تماس را لمس کرد:
-رسیدی، بهزاد؟
سرش را تکان داد و بعد از شنیدن جواب گفت:
-برو یه کم استراحت کن، دیشب دیر خوابیدی، صبح زودم بلند شدی!
کیان صدایم زد:
-الناز، بیا… بیا ببین اینجا هم گربه داره. سه تا!
از روی صندلی بلند شدم و به سمتش رفتم، حالا دیگر میدانستم نباید دنبال کسی بگردم!
به دنبال گربهها میدویدیم، من آرام، کیان تندتند. دویدن، خندیدن، هر چند دقیقه یکبار برگشتن و به عمه و بقیه که دور میز نشسته بودند، نگاهکردن، همه سرپوش بود؛ سرپوشی برای آنچه در وجودم میگذشت. وقتی خسته از دویدن ایستادم، همه چیز را انکار کردم. هیچ اتفاقی نیفتاده بود و من اتفاقات کوچک و طبیعی را بزرگ کرده بودم؛ از بهزاد و حسی که به او داشتم، برای خودم هیولا ساخته بودم. اصلاً از کجا معلوم که چند روز دیگر همه چیز از یادم نمیرفت؟ و بهزاد نمیشد همان بهزاد و من هم همان الناز! مثلاً این حسِ علاقه چه کار میخواست با من بکند؛ مگر حریف من میشد؟ مگر میتوانست تمام چیزهایی که تا به امروز برای خودم جمع کرده بودم، از من بگیرد؟ مگر میتوانست از جایش بلند شود و عرض اندام کند، فقط جا داشت، پا که نداشت. تحت تأثیر این فکر تندتر دویدم و بلندتر کیان را صدا زدم، حتی تصمیم گرفتم، بعد از برگشتن به تهران، به حرف آقاکیوان گوش کنم، چند روزی به اراک بروم و این بار با سپهر آشتیانگردی کنیم.
وقتی دستدردست کیان مسیری را که دویده بودیم، برگشتیم؛ سر میز، جز ابراهیم کسی نبود. کیان دستش را از دستم جدا کرد و به سمت او دوید:
-عموابراهیم، مامان و بابام پس کجان؟
ابراهیم سرش را از روی گوشی بلند کرد و به سمت راستش اشاره کرد:
-همه با هم رفتن اونور… همونور که درخت زیاد داره…
کیان که به همان سمت برگشت تا آنها را پیدا کند، ابراهیم هم از جایش بلند شد:
-خودت تنها نریا، بیا من ببرمت!
نیمنگاهی به سمتش انداختم:
-شما بفرمایید، من میبرمش!
سرش را تکان داد و به سمت ما قدم برداشت:
-خودمم میخوام برم پیششون.
ما جلوتر بودیم و او چند قدمی عقبتر بود. زود رسید و آنطرف کیان ایستاد و با ما همراه شد. معذب بودم و وقتی سر صحبت را باز کرد، همه چیز بدتر شد:
-النازخانوم، اینجا خوراک عکاسیه، فکر کنم خیلی ناراحتی که نمیتونی از هنرت استفاده کنی!
کوتاه نگاهش کردم و زود هم چشم گرفتم:
-بله خیلی خوبه برای عکاسی!
اصلاً هم به این فکر نکردم که جواب من چهقدر مناسب سؤالش بود. دست کیان را محکمتر گرفتم تا از ابراهیم، حتی شده به قدر یکقدم، پیشی بگیرم، اما سؤال بعدیاش، یکقدم من را عقب نگه داشت.
-هنوز خانوادهت خبر ندارن، نمیدونن خونهی عمهت هستی و از مادرشوهرش نگهداری میکنی؟
بدون اینکه نگاهش کنم، آرام زمزمه کردم:
-چیزی نگفتم بهشون!
آن لحظه یادم رفته بود چطور میتوانم به یکنفر بفهمانم دوست ندارم با او همصحبت بشوم، چون درست حرفزدن را نمیداند. نگاهش نکرده و کوتاه جوابش را داده و امیدوار بودم برای فهمیدنش کافی باشد. عصبانیتم از سؤالش آنقدر زیاد بود که راه حل رسیده به ذهنم را بدون فکر، اجرا کردم. دستم را از دست کیان بیرون کشیدم و تندتر قدم برداشتم، ابراهیم علاقهی عجیبی به شکستن حریم خصوصی دیگران داشت!